رمان گلادیاتور پارت 297
گندم پلک دیگری زد …………. شستش خبردار شده بود که درد یزدان از کجاست . یزدان بار اولش نبود که روی معین حساسیت نشان می داد . انگار معین بیش از این حرف ها خار در چشمان او شده بود . معترض گفت : ـ یزداااان
گندم پلک دیگری زد …………. شستش خبردار شده بود که درد یزدان از کجاست . یزدان بار اولش نبود که روی معین حساسیت نشان می داد . انگار معین بیش از این حرف ها خار در چشمان او شده بود . معترض گفت : ـ یزداااان
ـ چشم قربان الان به معین میگم انجام بده . یزدان خوبه ای زیر لب زمزمه کرد و دست چپش را روی کمر گندم قرار داد و او را به سمت خانه مقابلش هدایت کرد و دست دیگرش را درون جیب لباسش فرو کرد و کلیدی درآورد و در را باز نمود و
با درست کردن شکمش ، بار دیگر سرش را به عقب چرخاند و نگاهی به یزدانی که با یکی از،ماموران در حال صحبت بود نگاه انداخت و گوشه لبش را از استرس گزید و پوست لبش را کند . چشمانش معطوف یزدان بود که با آمدن یکی از سرباز ها به سمت ماشین ، قلبش
نمی دانست نفسش بند آمده و یا اکسیژنی در اطرافش وجود ندارد که دیگر نفسش بالا نمی آید . نگاه گشاد شده و وحشت زده اش بی هدف درون جاده ای که در آن افتاده بودند چرخید . یزدانش را اعدام می کردند ؟؟؟ آن هم مقابل اویی که
گندم ابرو بالا داد ………….. کم پیش می آمد که یزدان بخواهد بر روی لباس های در تن او ایرادی بگذارد و یا بخواهد عیب و ایرادی به آنها بگیرد …………… در اکثر مواقع همه چیز در اختیار خودش بود ……………….. از پوشش بگیر تا اینکه چگونه در انظار ظاهر شود .
یزدان سرش را به سمت شیشه مقابلش نزدیک کرد و با دقت کوچه مورد نظرش را از نگاه گذراند و آرام در آن پیچید و ماشین را مقابل خانه ای با در چوبی دو لنگه بزرگی متوقف کرد و از آینه میانی ماشین به جلالی که از ماشین معین پیاده شده بود و به سمتشان می
گندم نگاهش را به سمت او کشید و چپ چپ نگاهش کرد و برای خودش لقمه دیگری گرفت . ـ اندفعه قراره چی بهم نسبت بدی و چه تیکه ای بندازی ؟ یزدان دست راستش را از روی دنده بلند کرد و به سمت صورت او برد و در حالی
حاضر بود ساعت ها بی خوابی و کم خوابی را به جان بخرد اما اجازه ندهد تا پای یکی از نگهبانانش به ماشینش باز شود تا چشمش به گندم که فارق از عالم و آدم ، بی خیال روی صندلیِ دراز شده اش پهن می شد و می خوابید ، بی افتد .
آرام و محتاط پرسید : ـ فردا قراره ……….. جایی برید ؟ یزدان باز هم نگاهش را از ظرف غذای پیش رویش نگرفت : ـ آره فردا قراره یه ماموریت حدوداً یک ماهه رو برم . نسرین نگاه گذرایی به گندمی که غذایش را
یزدان که صدای قدم های نسرین که او هم حالا وارد اطاق گندم شده بود را از پشت سرش می شنید ، بدون آنکه به عقب سر بچرخاند ، چشم غره ای اساسی ای به گندم رفت و خم شد و زیر تخت را در حالی که می دانست نباید انتظار دیدن هیچ گونه
گندم شوکه شده از چیزی که شنیده بود ، با تعجب و بهت به عقب سرچرخاند و یزدانِ پشت سرش را نگاه کرد ………………. باورش نمی شد با آن چیزهایی که یزدان دقایق قبل درباره نسرین گفته بود ، حالا با حضور او در اطاقش موافقت کند . نسرین لبخند پیروزی بر روی
بی اختیار پوزخند حرصی و پر خشمی بر لبش نشست …………… با آمدن به پشت در اطاق یزدان ، آن هم در این ساعت از شب و با این شکل و شمایل ، می توانست به راحتی هدف نشسته در سر او را بفهمد . نگاهش را به سمت دو بند مشکی
یزدان نگاهش را از مقابلش گرفت و به سمت چشمان او پایین کشید . ثانیه ای بیشتر طول نکشید که از دیدن نگاه گرم و شهد عسل دارِ گندم ، سرش پایین تر رفت و لبانش بر روی پیشانی او نشست و بوسه ای آرام زد و در همان حال زمزمه نمود :
مشت های گندم بی اختیار متوقف شد و نگاهش به سمت چشمان باز یزدان رفت و سرش برای شنیدن حرف یزدان به جلو کشیده شد ………… آنچنان که حالا نگاه عسلی رنگش دقیقاً در فاصله ای بسیار کم در چشمان یزدان نشسته بود : ـ چی ؟ یزدان هم در
و بدون آنکه بخواهد منتظر شنیدن حرف اضافه تری بماند ، موبایلش را پایین آورد و تماس را قطع کرد . گندم که با شنیدن اسم نسرین اضطراب ناشناخته و بدی در تنش نشسته بود ، خودش را از روی میز به سمت او کشید و آرام پرسید : ـ