رمان گلادیاتور پارت 287 - رمان دونی

 

 

 

 

گندم شوکه شده از چیزی که شنیده بود ، با تعجب و بهت به عقب سرچرخاند و یزدانِ پشت سرش را نگاه کرد ………………. باورش نمی شد با آن چیزهایی که یزدان دقایق قبل درباره نسرین گفته بود ، حالا با حضور او در اطاقش موافقت کند .

 

 

 

نسرین لبخند پیروزی بر روی لبش نشاند . رو کاناپه بخوابد؟ مگر اشکالی داشت ؟ همینکه توانسته بود مجوز ورود به اطاق او را بگیرد از سرش هم زیاد بود . دیگر بر روی کاناپه خوابیدن که مسئله خاصی به نظر نمی آمد .

 

 

 

ـ اشکال نداره یزدان جان ، کاناپه هم خوبه . ممنون .

 

 

 

و بی توجه به گندمی که نگاهش هنوز هم بر روی یزدان خشکیده بود ، در حالی که با شانه اش تنه آرامی به گندم می زد ، از کنارش گذشت و داخل اطاقش شد .

 

 

 

با داخل رفتن نسرین و ناپدید شدنش از مقابل دیدگان گندم ، گندم با بهت و ناباوری در حالی که حس می کرد ، هوایی برای تنفس در اطرافش وجود ندارد ، اسمش را با ناباوری صدا زد :

 

 

 

ـ یز ……. یزدان ؟

 

 

 

یزدان نگاهش را سمت گندم پایین کشید و گردن به سمتش خم نمود و با دیدن نگاه ناباور و بهت زده او ، اندک ابرویی درهم کشید و با صدایی آرام تر از گندم که به گوش نسرین در اطاق نرسد ، گفت :

 

 

 

ـ تو آلزایمر داری یا فراموشی که هرچی بهت میگم و دو دقیقه بعدش فراموش می کنی ؟؟؟ برو تو اطاقت بخواب ………….. قرار نیست خوابیدن نسرین تو اطاق من ، باعث تغییر تحول چیزی بشه .

 

 

 

و در حالی که با همان ابروان درهم ، گردن عقب می کشید و صاف می نمود ، به سمت در اطاق چرخید و در همان حال گفت :

 

 

 

ـ شب بخیر .

 

 

 

و در را به روی گندم بست و گندم را همانطور کیش و مات شده بر جای گذاشت .

 

#part705

#gladiator

 

 

 

در حالی که حرص و خشم همچون موجی از مواد مذاب در عروقش جوش و خروش می کرد ، نفس های لرز برداشته از عصبانیتش را بیرون فرستاد و نگاه از در بسته اطاق یزدان گرفت و به سمت اطاقش قدم برداشت .

 

 

 

وارد اطاقش شد و لباس هایش با همان خشم غلیان پیدا کرده در جانش از تنش بیرون کشید و با عصبانیت هر کدام را به سمتی پرت کرد .

 

 

 

دلش می خواست فریاد بکشد …………. نعره بزند …………… جیغ بکشد . اصلاً چنگ در موهایش بزند و آنقدر آنها را بکشد و خودش را به زمین و زمان بکوبد بلکه این خشم نشسته در تنش ، اندکی آرام گیرد .

 

 

 

یزدان بر روی یک معین معین کردن او حساسیت نشان می داد و بعد از او می خواست نسبت به بودن نسرین در اطاقش هیچ واکنش و نگرانی از خود نشان ندهد …………… واقعاً مسخره بود .

 

 

 

در حالی که نفس های از سر خشمش تمام تنش را به التهاب و لرزی نامحسوس کشانده بود ، خودش را بر روی تخت انداخت و صلیب وار بر روی تخت خوابید و با چشمانی که بخاطر خشم ، اندکی گشاد شده به نظر می رسید ، و بینی ای که با هر دم و بازدمِ عصبی اش باز و بسته می شد ، به سقف بالا سرش خیره خیره نگاه می کرد و در سرش نقشه ریختن خون نسرین را می کشید .

 

 

 

با دست مشتی بر روی تشک تخت زد و زیر لب غرید :

 

 

 

ـ دختره هرزه ………… گندم نیستم اگر تمام نقشه هات و نقش بر آب نکنم …………

 

 

 

از روی تخت بلند شد و با قدم هایی بلند و شتاب گرفته به سمت کمد لباس هایش رفت و در کمد را چهار طاق باز کرد و با همان ابروان درهم فرو رفته و دست به کمر گرفته به انبوه لباس های آویزان از میله وسط کمد نگاه انداخت .

 

 

 

امکان نداشت اجازه دهد امشب آن دختر هرزه با یزدانش ، تنها بماند .

 

#part706

#gladiator

 

 

 

لباس های درون کمدش را برای پیدا کردن لباسی مناسب عقب و جلو کرد ………….. با افتادن چشمانش به لباس خوابی سفید رنگ و کوتاه ، نگاه به اخم نشسته اش بر روی لباس ثابت ماند ………….. خودش هم خوب می دانست تا چه حد رنگ سفید بر روی تنش زیبا جلوه می دهد …………. اصلاً آن روزی هم که به عنوان هدیه به این عمارت پا گذاشته بود هم لباسی سفید که بی شباهت به لباس خواب نبود به تنش پوشانده بودند .

 

 

 

لباس را از رگال بیرون آورد و تا چشمانش بالا کشید . قدش بسیار کوتاه بود و برای هر سینه اش یک پارچه گیپوری مثلثی شکل نچندان بزرگ در نظر گرفته شده بود که چندان برای پوشاندن بالا تنه اش مناسب به نظر نمی رسید . ماباقی قفسه سینه هم با پنج شش بندینک سفید رنگ که در نزدیکی سر شانه به بندی کلفت تر متصل می شدند ، پوشیده می شد که نمای بالا تنه را بیشتر تحریک آمیز نشان می داد تا اینکه بخواهد پوشاننده باشد .

 

 

 

قسمت دامن لباس هم که به زور تا یه وجب پایین تر از لباس زیرش می رسید و مطمئن بود با این لباس حتی جرات خم شدن هم پیدا نمی کند .

 

 

 

اخمش بیشتر شد و گوشه پوست لبش را کند و با حرص لباس را به رگال برگرداند ……………. لباس آنقدر عریان و برهنه بود که حتی نمی توانست تصور کند با آن مقابل یزدان حاضر شود ……………. مخصوصاً با آن خالکوبی که در قسمت بالایی سینه اش زده بود و مطمئناً با این لباس ، به خوبی در معرض دید یزدان قرار می گرفت .

 

 

 

باز هم لباس های درون رگال را عقب و جلو کشید و با رسیدن به یک بلیز شلوار اسپرت مشکی رنگ با خطوط سفید در لبه یقه و پایین لباس و دور آستین ، لبخند یک طرفه زهر داری بر روی لبانش نشست .

 

 

 

لباس را از رگال بیرون کشید و به آستین های حلقه ایش و یقه گرد لباس که آنچنان هم باز نبود نگاه انداخت …………… می توانست این لباس را بپوشد بدون آنکه نگران بیرون افتادن تتوی بر روی تنش باشد .

 

#part707

#gladiator

 

 

 

پوشیدن لباس آستین حلقه ای در مقابل یزدانی که تنها یکبار او را با تاپ دیده بود ، اندکی سخت به نظر می رسید ، اما باز هم بهتر از آن لباس خواب برهنه ای بود که اگر به نسرین نشانش می داد ، امکان نداشت برای به تن زدنش لحظه ای شک به دلش راه دهد .

 

 

 

درون کمدش پر بود از انواع و اقسام لباس های خوابی که برای دوست دخترهای قبلی یزدان بود ……….. اما آنقدر باز و برهنه بودند که حتی نمی توانست یک لحظه پوشیدنشان را در مقابل یزدان تصور کند .

 

 

 

تیشرت هم زیاد داشت ، اما مطمئناً حاضر شدنش در کنار نسرین با آن تیشرت های راحتی و گشاد و ساده هم زیادی خز و ناجور به نظر می رسید .

 

 

 

لباس و شلوار را روی تخت انداخت و تیشرت آستین کوتاه در تنش را درآورد و با لباس بر روی تخت عوض کردن و شلوار را هم به پا زد و خودش را مقابل آینه کشید و نگاه انداخت .

 

 

 

تیپش بیشتر ورزشی به نظر می رسید تا لباسی برای خوابیدن . به سمت باکس چوبی بلوطی رنگ لوازم آرایشی زیبای بر روی دراورش خم شد و مداد مشکی را برداشت و یک دور به بهترین شکل ممکن در قسمت بیرونی پلک بالا و پایینش کشید که عسل نشسته میان نگاهش بیشتر جلوه پیدا کند . رژلب مایع صورتی براقش را هم برداشت و یک دور بر روی لبانش کشید و به لبان گوشتی و برق افتاده زیباتر شده اش نگاه انداخت و لبخند خبیث نشسته بر روی لبانش عمق بیشتری گرفت .

 

 

 

شانه ای هم به موهای اندک درهم و برهم فرو رفته کوتاهش زد و موهای یک سمت سرش را به پشت گوشش فرستاد و به پهلو چرخید تا دید بهتری به اندام ورزیده شده اش که در این لباس به خوبی نمایان بود بی اندازد …………… شاید این تمریناتِ زیادی خسته کننده و گاهی هم به شدت عذاب آور بد خلق و اندکی هم عصبی اش می کرد ، اما لااقل باعث رو فرم آمدن بدنش شده بود …………… هرچند هنوز هم در بالا تنه اش خبری از آن سینه های اغراق آمیز نسرین نبود ، اما با این حال از اینکه با هر لمس هر تکه از تنش ، ماهیچه ای ظریف را زیر پنجه هایش حس می کرد ، احساس خوبی پیدا می نمود .

 

#part708

#gladiator

 

 

 

به سرعت به سمت لباس های ولو شده بر روی زمین رفت و همه را از روی زمین جمع نمود و بدون آنکه نظم و ترتیب خاصی به آنها دهد ، همه را همانطور گوله کرده درون کمدش چپاند و درش را بست .

 

 

 

نگاه اجمالی به اطاق انداخت …………… همه چیز در سر جای خودش قرار گرفته بود و حالا می توانست نقشه در سرش را عملی کند ……………. شک نداشت بعد از اجرا کردن نقشه اش ، به صدم ثانیه هم نخواهد رسید که یزدان خودش را درون اطاقش خواهد انداخت .

 

 

 

روی تخت رفت و میانش ایستاد و برای آخرین بار دستی به موها و لباس در تنش کشید و برای باز کردن صدایش چندتایی سرفه کرد و بعد از کشیدن نفس عمیقی دهنش را باز نمود و تا جایی که هنجره اش اجازه می داد صدایش را رها کرد و پلک بر هم فشرده و دست مشت کرده ، از اعماق وجودش جیغ کشید .

 

 

 

خودش هم خبر از جیغ های بلند و فرا بنفشش داشت و می دانست با وجود اطاق های عایق بندی شده ، جیغ هایش آنقدر بلند است که یزدان تا ثانیه های دیگر به اطاقش هجوم آورد .

 

 

 

یزدان که پشتش را به نسرین کرده و پلک هایش را بسته بود ، با شنیدن صدای جیغ های آشنایی ، نفهمید که چگونه از تخت پایین آمد و بدون آنکه صندل هایش را بپوشد با قدم های بلند و دو مانند از اطاقش بیرون زد و خودش را به اطاق گندم رساند و با دیدن در بسته اطاقش ، باز به اطاق خودش برگشت و بی توجه به نسرینی که حالا او هم هاج واج بر روی کاناپه نشسته بود و رفت و آمدِ با هول و ولایش را نگاه می کرد ، کارت اطاقش را از روی میز برداشت و باز به سمت اطاق گندمی که انگار صدای جیغ های بنفشش خیال بند آمدن نداشت ، هجوم برد و کارت را به سرعت میان شیار قفل کشید و در را با شتاب باز کرد و خودش را به درون اطاق او انداخت و نگاه دستپاچه شده اش را برای پیدا کردن شخص ثالثی درون اطاق چرخاند .

 

 

 

با ندیدن شخص خاصی در اطاق ، نگاهش را به سمت گندمی که روی تخت ایستاده بود کشاند و همانطور هول کرده و نگران جلو رفت و پرسید :

 

 

 

ـ چی شده ؟ کسی اذیتت کرده ؟ کسی تو اطاقت اومد ؟

 

#part709

#gladiator

 

 

 

گندم خودش را ترسیده و وحشت زده نشان داد و در حالی که در خودش را بغل کرده بود ، با ابرو به پایین تخت اشاره کرد :

 

 

 

ـ یزدان ، موش …………… موش تو اطاقمه ………….. رفت زیر تخت .

 

 

 

ابروان یزدان از شنیدن موش ابتدا بالا رفت و ثانیه ای بعد نگاهش در صورت گندم دقیق شد و لحظه ای بعد ابروانش آنچنان درهم فرو رفت که خشم و عصبانیت جایگزین اضطراب و ترس ثانیه های پیشش شد ……….. به صورتی که گندم به سرعت فهمید که یزدان پی به نقشه اش برده .

 

 

 

نگاه عصبی شده یزدان در صورت گندم و لبان برق افتاده و در انتها بر روی لباس در تنش چرخید و با همان خشم نشسته در چشمانش ، نگاهش آرام آرام و برافروخته بالا رفت و باز در چشمانش نشست .

 

 

 

گندم برایش کتابی بود که حتی نخوانده هم از بر بودش ………….. فقط به یک نگاه در چشمان گندم احتیاج داشت تا بفهمد که این برنامه موشِ رفته به زیر تخت ، نقشه بچه گانه ای بیش نیست .

 

 

 

در حالی که نگاه برافروخته شده اش را از چشمان او نمی گرفت ، یک قدم جلوتر رفت و آرام و با صدایی که انگار از لا به لای دندان های بر روی هم فشرده شده ، تکه پاره بیرون می آیند ، آرام پرسید :

 

 

 

ـ گفتی موشه کجا رفت ؟

 

 

 

گندم که با دیدن نگاه عصبی و برافروخته یزدان بند دلش پاره شده بود ، در حالی که گوشه لبش را می گزید و توان جدا کردن نگاهش را از نگاه عصبی او نداشت ، آرام و زمزمه مانند ، همچون آدمان خطا کار با انگشتش زیر تخت بزرگش را نشانه رفت :

 

 

 

ـ رفت زیر تختم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 122

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی

  خلاصه رمان :           داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت مادربزرگ و بعد از سالها دور به ایران برمیگردد، آشنایی او با جوانی در هواپیما و در مورد زندگی خود، این داستان را شکل می دهد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع دریا

    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات بدم… روانشو درمان کنم بیماری که دچار بیماریه خطرناکیه که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خدا نگهدارم نیست

    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت یغما متهم به چشم داشتن زن عموش میشه و کلی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلشوره

    خلاصه رمان:       هم اکنون داستان زندگی پناه را تهیه کرده ایم، دختری که بین بد و بدتر گیر کرده و زندگی اش دستخوش تغییراتی شده، انتخاب مردی که برای جان خودش او را قربانی میکند یا مردی که همه ی عمرش عاشقانه هایش را با او رقم زده، ماجرایی سراسر عشق و نفرت و حسرت،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خاطره سازی

    خلاصه رمان:         جانان دختریِ که رابطه خوبی با خواهر وبرادر ناتنی اش نداره و همش درگیر مشکلات اوناس,روزی که با خواهرناتنی اش آذر به مسابقه رالی غیرقانونی میره بعد سالها با امید(نامزدِ سابقِ دوستش) رودررو میشه ,امید بخاطر گذشته اش( پدر جانان باعث ریختن ابرویِ امید و بهم خوردنِ نامزدیش شده) از پدرِ جانان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند

  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار نیست!   عمران صدایش را بالاتر می‌برد.   رگ‌های ورم‌

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رضا
رضا
8 ماه قبل

چرا پارت بعدی رو نمی ذاره

Ghazal
Ghazal
8 ماه قبل

پارت بعد رو بذارید دیگه چقدر تاخیر

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x