رمان گلادیاتور پارت 291 - رمان دونی

 

 

 

 

گندم نگاهش را به سمت او کشید و چپ چپ نگاهش کرد و برای خودش لقمه دیگری گرفت .

 

 

 

ـ اندفعه قراره چی بهم نسبت بدی و چه تیکه ای بندازی ؟

 

 

 

یزدان دست راستش را از روی دنده بلند کرد و به سمت صورت او برد و در حالی که شستش را میان ابروان اندک درهم فرو رفته او می کشید تا اخمش را باز کند ، گفت :

 

 

 

ـ مطمئن باش اگه بدونم زمانی که آهنگ گوش میدی جز کنار من ، کنار گوش هیچ مرد دیگه ای از اون حرکات موزونت در نمیاری ، کلاهمون تو هم نمیره .

 

 

 

گندم حرصی سر عقب کشید تا انگشت شست او از صورتش جدا شود .

 

 

 

ـ نگا باز داری از اون حرفا بارم می کنی ……………. حاضرم با هنزفری آهنگ گوش بدم ، اما تو ماشین تو گوش ندم .

 

 

 

و گازی حرصی و بزرگی به لقمه جدیدی که برای خودش گرفته بود زد و همچون ببری درنده دندان هایش را درون نان فرو کرد و سرش را یک ضرب عقب کشید که لقمه درون دستانش با آن گاز بزرگی که او به لقمه زد ، ریش ریش شد .

 

 

 

یزدان نگاهی به او انداخت و سمتش کمر کج کرد و دست به دور شانه اش انداخت و او را به سمت خودش کشید و حریصانه به سینه اش چسباند و فشرد .

 

gladiator

#part763

 

 

 

گاهی این حس حریصانه ای که نسبت به گندم داشت ، برای خودش هم عجیب بود .

 

 

 

در این سال ها کم دختر میان دست و بالش نچرخیده بود ……….. کم با دخترها نشست و برخواست نکرده بود …………….. حتی دخترانی بودند که پا از این روابط پیش و پا افتاده فراتر گذاشته بودند و به اطاقش و بعد هم به تختش راه یافته بودند ………… اما هیچ کدامشان برای او گندم نشد . این را مطمئن بود .

 

 

 

اصلاٌ حسش نسبت به گندم متفاوت از تمام حس هایی بود که تا حالا تجربه کرده بود و یا حتی به آن دخترها داشت ……………… حتی نگاهی که به گندم داشت متفاوت از نگاهی بود که به آن دخترها داشت .

 

 

 

شاید این حس حریصانه اس که نسبت به گندم داشت و این حساسیتی که همیشه بر روی گندم خودی نشان می داد ، به این دلیل بود که در این دنیای بزرگ او خانواده ای غیر از این دختر نداشت .

 

 

 

آنقدر حسش نسبت به این دختر قوی و مستحکم بود که گاهی فکر می کرد در این دنیا هیچ ماموریتی ندارد غیر اینکه مراقب او باشد و در انتها خوشبختش کند و او را به دست کسی بسپارد که سرش به تنش بی ارزد و شریک مناسبی برای او باشد .

 

 

 

هرچند گاهی فکر میکرد که شریک پیدا کردن برای گندم حماقتی بیش نیست ……………. گندم باید تا آخر عمر برای خودش می ماند و لاغیر .

 

 

 

ـ همه چیز باید همونجوری پیش بره که من میخوام …………….. بهتره این و تو اون مغزت فرو کنی زبون دراز .

 

#gladiator

#part764

 

 

 

 

گندم حرصی از همان پایین در حالی که میان سینه و بازوی پر قدرت او زندانی شده بود ، نگاهش کرد .

 

 

 

ـ نمی دونم تو چرا هر دفعه یادت میره که من گندمم و با تمام آدمای دور و اطرافت فرق می کنم .

 

 

 

و در حالی که سیخ سیخ از همان پایین در چشمان او نگاه می کرد ، جملاتش را کلمه به کلمه و تاکیدی و محکم برای او ادا کرد و ادامه داد :

 

 

 

ـ من ……….. از تو ……………. نمی ترسم یزدان خان .

 

 

 

یزدان نگاه کوتاهی به آینه وسط و دو سمت ماشین انداخت و ماشین های پشت سرش و جاده و اطرافش را نگاهی انداخت و بعد از سنجش موقعیت جاده ، دوباره چشمانش را به سمت او پایین کشید و به گندم محاصره شده میان آغوشش نگاه کرد .

 

 

 

تعارف که با خودش نداشت ……………. جانش برای این دختر زبان دراز و سرکش ، در می رفت .

 

 

 

نگاه تیره و تار شده اش را میخ چشمان او کرد و چشمان را اندکی جمع کرد و لبش را به یک سمت کشید و همان نگاه مدهوش کننده برگ ریزانش که تداعی کننده فرشته مرگ بود را در چشمان جسور او فرو کرد ……………. به نظرش بد نبود اگر اجازه می داد برای ثانیه ای فرشته مرگ از قالب جسمش بیرون می آمد تا رخی به او بنماید .

 

 

 

صدایش بم بود ، بم تر و آرام تر از قبل هم شد ………… انگار تنین صدایش از جایی بالاتر و دورتر از ابرها به گوش او می رسید .

 

 

 

ـ بهتره تو هم مثل بقیه جلوی یزدان خان حساب شده تر عمل کنی و محتاط تر قدم برداری . یادت که نرفته من کیم و بهم چی میگن ؟؟؟

 

#gladiator

#part765

 

 

 

 

گندم هنوز هم نگاهش می کرد …………… اما اینبار با ابروانی درهم و قلبی که بنای ناکوکی گذاشته بود و پر قدرت و با شدت می کوبید .

 

 

 

پلکی زد و نگاهش را از چشمان تیره و تار شده او گرفت و به لقمه در دستش داد و بی دلیل ، تنها به این خاطر که خودش را مشغول به کاری نشان دهد ، لقمه اش را بالا برد و گاز بزرگی از سر آن زد . آنچنان که لپ چپش از حجم لقمه بزرگی که گاز زده بود ، باد کرد و بالا آمده بود .

 

 

 

به نظرش اینکه خودش را مشغول کاری نشان دهد بهتر از این بود که خودش را کیش و مات شده به رخ او بکشد .

 

 

 

ـ به همین خیال باش یزدان خان …………… به من میگن ……….. گندم .

 

 

 

یزدان ابرویی برای او بالا انداخت و چشمانش به سمت لپ باد کرده او کشیده شد ……………. انتظاری غیر از این هم از این دختر زبان دراز نداشت . اگر غیر از این بود باید تعجب می کرد .

 

 

 

 

در یک حرکت گردن پایین کشید و دندان هایش را روی لپ باد کرده و بالا آمده او قرار داد و لپش را گاز زد و چشمان گندم را از این حرکت ناگهانی و غافلگیرانه اش گرد و گشاد کرد .

 

 

 

گندم با حالی منقلب شده ، در حالی که باورش نمی شد یزدان چنین کاری با او کرده باشد ، با مکث کوتاهی از سر شوک ، نگاهش را به سمت او بالا کشید و دستش را روی لپش گذاشت .

 

#gladiator

#part766

 

 

 

 

قلبش می کوبید ………… وحشیانه و پر قدرت ………….. و نفسی که همچون توده ای از دود میان سینه اش ایستاده بود و نه بالا می آمد و نه پایین می رفت .

 

 

 

کار یزدان در مخیله اش نمی گنجید ………… نگاه به لرز افتاده اش را از او گرفت و سمت جاده پیش رویشان کشید ………….. قلبش آنچنان می کوبید که حس می کرد با هر کوبشش ، چهار ستون تنش آشکارا می لرزد و تمام تنش عیان تکان می خورد .

 

 

 

نگاهش بی هیچ اختیاری باز به سمت چشمان اویی که از آینه وسط ماشین ، ماشین های پشت سری اش را نگاه می انداخت و بی دغدغه لقمه اش را گاز می گرفت ، چرخید و تکانی به خودش داد ……………. بی شک یزدان قصد جانش را کرده بود ، در این هیچ شکی نداشت .

 

 

 

پلکی زد و اینبار خودش را محکمتر تکان داد .

 

 

 

ـ ولم کن .

 

 

 

یزدان نگاه پایین کشید و به اویی که با ابروان درهم رفته گونه گاز زده اش را چسبیده بود نگاه کوتاهی انداخت و گاز دیگری از لقمه در دستش زد :

 

 

 

ـ بازم بخوای زبون درازی کنی ، گونه اون وریتم گاز می گیرم .

 

 

 

قلب گندم هنوز هم پر قدرت و افسار گسیخته خودش را به در و دیوار سینه اش می کوبید و می تپید .

 

#gladiator

#part767

 

 

 

 

اما با تمام جانی که در بدن داشت ، سعی کرد این حال خراب شده و کوبش بی امان قلبش را پشت ابروان درهم فرو رفته اش مخفی کند .

 

 

 

ـ آره جای دندونات و بنداز رو گونم که جلوی نگهبانات مسخره خاص و عام بشم .

 

 

 

یزدان ته مانده لقمه اش را به درون دهانش فرستاد و نگاه دیگری به اویی که هنوز هم میان آغوشش زندانی مانده بود ، انداخت :

 

 

 

ـ می شکونم گردن اونی که بخواد نگاهش و روی تو بچرخونه و بعد بخواد مسخرت کنه .

 

 

 

گندم نفسی گرفت و پلکی زد و آب دهانش را پایین فرستاد .

 

 

 

امروز چه بلایی به سر یزدان آمده بود که اینگونه کمر به قتل او بسته بود ؟؟!!

 

 

 

یزدان دست از دور شانه او جدا کرد و اجازه داد نفس گندم بالا بیاید و کمر صاف کند …………. با ابرو به کیسه روی پایش اشاره کرد .

 

 

 

ـ یه لقمه دیگه برام درست کن . این نون و پنیر و گردوت بدجوری بهم مزه داد .

 

 

 

گندم در کیسه خوراکی هایش را باز کرد و بی حرف مشغول گرفتن سومین لقمه برای او شد .

 

 

 

به نظرش اینکه خودش را مشغول لقمه درست کردن برای او نشان دهد خیلی بهتر از این بود که بخواهد با اویی دهن به دهن شود که معلوم نبود اول صبحی چه بلایی به سرش آمده .

 

#gladiator

#part768

 

 

 

 

لقمه را درست کرد و به دستش داد .

 

 

 

یزدان تکانی به پاکت آبمیوه خالی شده اش داد :

 

 

 

ـ آبمیوه اضافی داری؟

 

 

 

گندم نگاهی به او نه انداخت و خودش را مشغول گشتن درون کیسه خوراکی هایش نشان داد .

 

 

 

ـ نه فقط همین دوتا آبمیوه رو تو یخچال پیدا کردم ………. می خوای برای من و بخور . من زیاد آب پرتغال دوست ندارم . چون جز آب پرتغال چیز دیگه ای تو یخچال نبود ، مجبوری برای خودمم یکی برداشتم ، وگرنه زیاد آب پرتغال دوست ندارم . معدم ترش می کنه ‌.

 

 

 

و باز هم بدون آنکه نگاهش را به سمت او بچرخاند آبمیوه اش را به سمت او گرفت .

 

 

 

یزدان آبمیوه اش را گرفت و نگاهی به اویی که سر به درون کیسه اش فرو کرده و معلوم نبود به دنبال چه چیز می گردد ، انداخت و پرسید :

 

 

 

ـ واقعاً نمی خوری ؟

 

 

 

ـ اوهوم تو بخور .

 

 

 

یزدان آبمیوه اش را گرفت و نی را میان لبانش گذاشت و آن راهم یک ضرب بالا رفت و نگاهی به گونه گندم انداخت …………….. حاله دایره ای شکل صورتی بر روی گونه گندم به خوبی نمایان بود .

 

 

 

می دانست گندم پوست نسبتاً حساسی دارد و آرام هم گاز گرفته بود و آنچنان دندان بر روی گونه اش نفشرده بود ، اما با این حال باز هم جای دندان های مردانه اش بر روی گونه او مانده بود .

 

#gladiator

#part769

 

 

 

پاکت خالی شده آبمیوه او را هم به درون سطل آشغال کوچک ماشین انداخت و با رسیدن به استراحتگاه مورد نظرش ، ماشین را از حالت اتو پایلوت برداشت و دست به فرمان گرفت و بیسیمش را برداشت و در حالی که از آینه وسط و آینه دو سمت ماشین ، پشت سرش را می پایید و سرعتش را اندک اندک پایین می آورد ، بیسیم را مقابل دهانش گرفت :

 

 

 

ـ جلال به سعید بگو اولین خروجی رو به سمت راست بپیچه . تا استراحتگاه فاصله ای نمونده . که بچه ها بتونن هم صبحونه بخورن و هم یه استراحتی کنن .

 

 

 

لحظه ای نگذشت که صدای جلال هم از آن طرف بیسیم به گوشش رسید :

 

 

 

ـ بله قربان .

 

 

 

یزدان بیسیم را روی کونسول گذاشت و نگاهی به گندم و گونه رنگ گرفته اش انداخت :

 

 

 

ـ چیزی با خودت نیاوردی که به گونت بمالی ؟

 

 

 

گندم از گوشه چشم به او نگاهی انداخت :

 

 

 

ـ چطور ؟

 

 

 

با پیچیدن ماشین معین و جلال به سمت اولین خروجی ، یزدان هم سرعت پایین تر کشید و پشت سر آنها به سمت خروجی چرخید و از آینه میان ماشین ، ماشین های پشت سری اش که متعاقب او سرعت پایین آورده و وارد خروجی شده بودند را دید زد .

 

 

 

ـ جای دندونام یه ذره روی گونت مونده .

 

#gladiator

#part770

 

 

 

 

چشمان گندم به صدم ثانیه گرد شد و به سرعت آفتاب گیر رو به رویش را پایین داد و از داخل آینه آفتاب گیر به حاله صورتی رنگ افتاده بر روی گونه اش نگاهی انداخت و رویش دستی کشید .

 

 

 

ـ حالا جای دندونات و روی گونم چی کار کنم ؟

 

 

 

یزدان لبانش را روی هم فشرد و نگاه گذرای دیگری به گونه او انداخت :

 

 

 

ـ چیز میزی با خودت نیاوردی ؟

 

 

 

گندم ابرو درهم کشیده نگاهش را سمت او کشاند :

 

 

 

ـ چیز میز ؟

 

 

 

ـ منظورم از اون سرخاب سفیداته .

 

 

 

گندم باز هم نگاهش را به سمت آینه چرخاند و با دقت بیشتری به گونه رنگ گرفته و جای دندان های او نگاه انداخت …………….. بر روی صورتش اخم نشانده بود که نشان دهد عصبی و حرصی است ……………. اما در دلش خبرهای دیگری بود .

 

 

 

در کمال تعجب باید اقرار می کرد که به هیچ عنوان حس بدی نسبت به این مارکی که یزدان بر روی گونه اش انداخته بود نداشت ……………. و این جای تاسف بسیار داشت .

 

 

 

اما باز هم نگاهش را با همان نقاب عصبی و خشمگین دروغین زده به صورتش ، به سمت یزدان چرخاند .

 

 

 

ـ ببخشید که یادم رفت همراه با اون کیف اسلحم کیف لوازم آرایشمم دنبال خودم راه بندازم .

 

#gladiator

#part771

 

 

 

یزدان بار دیگر به گونه او نگاهی انداخت تا وخامت اوضاع را بسنجد :

 

 

 

ـ یعنی هیچی با خودت نیاوردی ؟

 

 

 

ـ نخیر .

 

 

 

یزدان نچی کرد و باز هم نگاه به گونه او انداخت ……………. حماقت کرده بود . خیرت کرده بود . آن هم در جایی که گندم باید مقابل نگهبانانش ظاهر میشد .

 

 

 

کلافه باز بیسیمش را برداشت و مقابل دهانش قرار داد :

 

 

 

ـ جلال من جلو می افتم . ماباقی مسیر سنگلاخ و نامشخصه ………. معین نمی تونه مسیر و تشخیص بده . من جلو می افتم .

 

 

 

ـ چشم قربان .

 

 

 

و بیسیم را پایین آورد و پا روی گاز فشرد و با گرد و خاکی که از بالا بردن سرعت ماشین بلند کرد ، از کنار ماشین جلال و معین رد شد و ادامه جاده را در مسیری خاکی و سنگلاخی که انگار تنها خودش از آن باخبر بود ادامه داد .

 

 

 

یک ربعی را در مسیر خاکی پیش رفت و دوباره در جاده ای افتاد که از آسفالت های تیکه پاره اش میشد فهمید که وارد جاده قدیمی ای شده اند ………. باز هم چند دقیقه ای را در جاده قدیمی با آن آسفالت های کهنه و خرابش پیش رفتند که یزدان عاقبت ماشین را مقابل ساختمان یک طبقه نچندان بزرگ قدیمی ای که انگار بازمانده از دهه ۵۰ بود ، متوقف کرد و گندم به برچسب قرمز رنگ بزرگ و نافرم آفتاب سوخته و تبله کرده چسبیده به پشت شیشه که نوشته بود قهوه خانه ، نگاه انداخت .

 

 

 

یزدان این قهوه خانه را بعد از جستجوهای بی پایان و بالا پایین کردن این جاده و مسیر های فرعی و انحرافی اش انتخاب کرده بود . قهوه خانه ای که به لحاظ موقعیت مکانی موقعیت خوبی داشت و از جاده اصلی هم فاصله نسبتاً زیادی داشت و از همه مهمتر خلوتی این قهوه خانه بود و تک و توک راننده کامیونی که به اینجا رفت و آمد داشتند .

 

#gladiator

#part772

 

 

 

ماشین را خاموش کرد و با ابرو به گندم اشاره کرد :

 

 

 

ـ پیاده شو .

 

 

 

گندم نفس عمیقی کشید و از ماشین پیاده شد و به یزدانی که به سمت صندوق عقب ماشین رفت و بعد از برداشتن کیف آلمینیومی نچندان بزرگی ، ماشین را دور زد و به سمتش قدم برداشت و سمت چپش ایستاد ، نگاه انداخت .

 

 

 

خوب می دانست این کارش تنها به خاطر این است که نگاه نگهبانانش را روی گونه سمت چپش محدود کند .

 

 

 

یزدان از خودش و این کار احمقانه اش ، آن هم در این موقعیت بسیار شاکی و عصبی بود …………. از اویی که همیشه جوانب احتیاط را رعایت می کرد و به قول معروف گزک دست کسی نمی داد ، چنین حماقت هایی بعید بود .

 

 

 

خوب می دانست فقط کافی است نگاه یکی از نگهبانانش به این شاهکار احمقانه اش بی افتد تا خیال بافی را در ذهن هایشان شروع کنند که یزدان خان حتی نتوانسته برای چند ساعت طاقت بی آورد و دست از معاشقه های خشنش با معشوقه اش بکشد .

 

 

 

ابرو درهم کشیده و حرصی از خودش ، دست در جیب شلوارش کرد و به جلالی که از ماشین معین پیاده شده بود و به سمتشان می آمد نگاه انداخت .

 

#gladiator

#part773

 

 

 

ـ جلال برای همه بچه ها صبحانه کامل و مفصلی سفارش بده ………….. تا استراحتگاه بعدی فاصله زیادی داریم . نمی خوام وسط راه کسی غش و ضعف کنه .

 

 

 

ـ چشم قربان . شما خودتون چی می خورید تا براتون سفارش بدم ؟

 

 

 

یزدان به سه لقمه بزرگی که گندم برایش گرفته بود و آن دو آبمیوه ای که خورده بود فکر کرد …………….. گندم صبحانه مفصلی برایش تدارک دیده بود . آنچنان که حتی جایی برای خوردن یک لقمه اضافه تر هم نداشت .

 

 

 

ـ فقط بگو دوتا چایی برامون بیارن .

 

 

 

ـ یعنی صبحانه براتون سفارش ندم ؟

 

 

 

ـ نه جلال . فقط دوتا چایی .

 

 

 

جلال سری به معنای تایید تکان داد و یزدان دست پشت کمر گندم قرار داد و در حالی که از میان نگهبانان رد می شد ، او را به سمت در ورودی قهوه خانه هدایت کرد و جلال در را برایشان باز کرد و یزدان ابتدا به گندم اجازه ورود داد .

 

 

 

با ورودشان به قهوه خانه ، گندم چشمانش را روی دکور قدیمی و صد البته چندان تمیز قهوه خانه با آن دیوارهای رنگ و رو رفته ای که مطمئن بود لااقل از آخرین رنگشان باید دو سه دهه ای می گذشت ، چرخاند .

 

 

 

قهوه خانه بزرگی نبود و به زور به چهل متر می رسید . با هفت هشت میز چوبی قدیمی کهنه ای که به نظر می رسید باید چوب خوبی داشته باشند که این همه سال را دوام آورده بودند .

 

#gladiator

#part774

 

 

 

نگاهش را از محیط نچندان مطلوب قهوه خانه گرفت و به نگهبانانی که سه تا سه تا پشت میزها می نشستند انداخت و معذب اندکی خودش را به یزدان نزدیک کرد .

 

 

 

هرگز در چنین جمع های کاملاً مردانه که او تنها زن آن جمع باشد ، قرار نگرفته بود و این اندکی معذبش می کرد …………… هرچند نگاه هیچ کدام از نگهبانان سمتش نمی چرخید و یا حتی از گوشه چشم نگاهی به سمت او نمی انداختند . که این شاید از ترس یزدانی بود که به نظر می رسید سر موضوعات ناموسی نه کوچک ترین رحمی دارد و نه کوچک ترین بخششی ……………… و بدون کوچکترین اتلاف وقت ، در کمترین زمان ممکن ، رگ حیات طرف را قطع می کرد .

 

 

 

اما با تمام این وجود ، باز هم این مسئله ، چیزی از حس معذب بودنش نمی کاست .

یزدان او را به سمت گوشه ای ترین میز راهنمایی کرد و صندلی برایش کنار کشید و بعد از نشستن گندم بر روی آن ، میز را آرام دور زد و در حالی که نگاهی اجمالی بر روی نگهبانانش که پشت میزهایشان به انتظار صبحانه نشسته بودند می انداخت ، صندلی مقابل او را عقب کشید و خودش هم پشت میز نشست .

 

 

 

از میزی که انتخاب کرده بود راضی به نظر می رسید ……………. میزشان انتهایی ترین میز قهوه خانه بود و بهتر از همه موقعیت مکانی گندم و گونه اش بود که هنوز هم شاهکارش با قوت تمام بر روی صورتش خودی نشان می داد ، رو به دیوار قرار گرفته و نگهبانی دید به آن سمت نداشت .

 

#gladiator

#part775

 

 

 

 

 

مطمئن بود که هیچ کدام از نگهبانانش جرات سر بالا آوردن و دید انداخت به گندمش ، آن هم زمانی که او در کنارش قرار داشت ، نداشتند . اما این را هم خوب می دانست که نمی تواند مانع نگاهی که بی منظور از این سمت هم گذر می کرد ، بشود .

 

 

 

گندم نگاهش را به سمت یزدانی که لپتابش را روی میز گذاشته و درش را باز کرده و چیزی را درون آن با دقت بررسی می کرد کشاند و دستش را به زیر چانه زد و آرام گفت :

 

 

 

ـ چقدر دیگه تا مقصد راه داریم ؟

 

 

 

نگاه یزدان هنوز هم روی صفحه مانیتورش بود و مردمک های سیاهش پی در پی در صفحه چرخ می خوردند ، وقتی جوابش را داد :

 

 

 

ـ حدوداً هجده نوزده ساعت دیگه .

 

 

 

گندم با ابروان بالا رفته سری به معنای فهمیدن تکان داد …………….. هجده نوزده ساعت زمان بسیار زیادی بود .

 

 

 

باز هم نگاهش را در قهوه خانه قدیمی و فرسوده ای که درون آن نشسته بودند چرخاند …………… حتی زمانی که جلال در قهوه خانه را برایشان باز کرد ، اولین چیزی که با آن مواجه شد ، بوی شدید توتونی بود که تمام فضای داخلی قهوه خانه را در بر گرفته بود .

 

 

 

خوب می دانست یزدان آنقدر داراست که می توانست افرادش را به استراحتگاهی صد برابر بهتر از اینجا ببرد و برایش جای سوال داشت که چرا یزدان چنین جایی را انتخاب کرده بود .

 

 

 

ـ نمی شد استراحت گاه دیگه ای بریم ؟

 

#gladiator

#part776

 

 

 

 

یزدان از بالای لپتاب مقابلش به پیرمردی که سینی چای به دست به سمت آنها می آمد ، نگاه انداخت و گندم را مخاطب خودش قرار داد :

 

 

 

ـ چطور ؟

 

 

 

گندم خواست جوابش را بدهد که پیرمرد به آنها رسید و سینی را میانشان روی میز گذاشت …………… پیرمردی نچندان مسن بود . با انبوه سیبیل های سفید پشت لبش که یک سوم پایینی آن به واسطه سیگارهای بسیاری که کشیده بود ، زرد و بد رنگ به نظر می رسیدند ……………. از بویی که این قهوه خانه را پر کرده بود ، می شد فهمید سیگار کشیدن یکی از تفریحات لذت بخش این مرد به حساب می آمد .

 

 

 

در حالی که رویش نمی شد تا مقابل پیرمرد حرفش را بزند ، منتظر ماند تا او از میزشان فاصله بگیرد .

 

 

 

با دور شدن پیرمرد گردنش را به سمت یزدان کشید و با صدایی آرام تر از قبل گفت :

 

 

 

ـ اینجا خیلی بو میده . کثیفم که هست ………. تو که پولت از پارو بالا میره ، چرا جای بهتر نه ایستادی ؟ چرا اینجا رو انتخاب کردی ؟

 

 

 

اینبار یزدان نگاهش را از روی مونیتور پیش رویش برداشت و از بالای لپتاب و طاق چشمانش به او نگاه انداخت :

 

 

 

ـ برای ماییکه باید چراغ خاموش حرکت کنیم ، اینکه خیلی تو دید نباشیم اولین اولویته …………….. اینجا به واسطه قدیمی و به روز نبودنش ، چند سالی میشه که دیگه محل استراحت مسافرا و اتوبوس ها نیست و فقط تک و توک از مشتری های کامیونی قدیمیش به اینجا رفت و آمد دارن ……………. و مهمتر از همه اینکه اینجا از جاده اصلی هم فاصله مناسبی داره و بهترین پوان مثبتی که اینجا داره ، اینه که تو این قهوه خونه هیچ خبری از دوربین های مداربسته که متصل به پلیس راه باشن نیست ……………. تمام استراحتگاه های بین راهی در ایران ، مجهز به دوربین مداربسته هایی هستن که متصل به پلیس راهن ………… اینجا انقدر پرته که حتی هیچ اسم و رسمی تو نقشه و یا درگاه پلیس نداره .

 

#gladiator

#part777

 

 

 

 

ابروان گندم با حیرت بالا رفت …………..

 

 

 

ـ اگه اینجا اسم و رسمی نداره ، پس تو چطوری اینجا رو پیدا کردی ؟

 

 

 

یزدان از همان لبخندهای متکبرانه یک طرفه اش زد و باز نگاهش را به سمت مونیتور مقابلش پایین کشید :

 

 

 

ـ به من میگن یزدان خان ………….. برای پیدا کردن هر استراحتگاه بین راهی ، لااقل یک هفته وقت گذاشتم . بخاطر همین سفر قبلیم انقدر طولانی شد و حدوداً سه ماه طول کشید . چون باید برای هر قدم یک تاکتیک و نقشه حساب شده می ریختم .

 

 

 

آسمان تاریک شده بود و دوازده ساعت از زمانی که از قهوه خانه خارج شده بودند ، می گذشت .

 

 

 

با رسیدن به نزدیکی های زاهدان ، یزدان ماشین را به سمت اولین خروجی کشید و وارد روستای سر راهشان شد که ماباقی ماشین ها هم پشت سر او وارد خروجی شدند .

 

 

 

با ورود به روستا و خیابان های خاکی نچندان عریضی که بیشتر به کوچه شباهت داشت ، گندم به خانه های قدیمی که عموماً با کاهگل و خشت درست شده بودند ، نگاه انداخت …………….. ساعت نزدیکی های هشت شب بود .

 

 

 

ـ قراره امشب و اینجا بمونیم ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 120

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان او دوستم نداشت pdf از پری 63

  خلاصه رمان :   زندگی ده ساله ی صنم دچار روزمرگی و تکرار شده. کاهش اعتماد به نفس ، شک و تردید و بیماری این زندگی را به مرز باریکی بین شک و یقین می رساند. صنم برای رسیدن به ارزشهای ذاتی خود، راه سخت و پرتشنجی در پیش گرفته !     پایان خوش     به این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریکاوری
دانلود رمان ریکاوری به صورت pdf کامل از سامان شکیبا

      خلاصه  رمان ریکاوری :   ‍ شاهو یه مرد کورد غیرتیه، که به جز یه نفر خاص، چشماشو رو بقیه دخترا بسته و فقط اونو میبینه. اما اون دختر قبل از رسمی شدن رابطشون میزنه زیر همه چیز و با برادر شاهو ازدواج میکنه و این اتفاق باعث میشه که اون از همه دخترا متنفر بشه تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی

  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید… همسر شرعی و قانونیش که حالا بعد از ده سال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست

    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می ایستد به ظاهر همه چیز با یک معامله شروع میشود.

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عصیانگر

  دانلود رمان عصیانگر خلاصه : آفتاب دستیار یکی از بزرگترین تولید کنندگان لوازم بهداشتی، دختر شرّ و کله شقی که با چموشی و سرکشی هاش نظر چاوش خان یکی از غول های تجاری که روحیه ی رام نشدنیش زبانزد همه ست رو به خودش جلب میکنه و شروع جنگ پر از خشم چاوش خان عشق آتشینی و جنون آوری

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یغمای بهار

    خلاصه رمان:       دلارای ایلیاتی با فرار از بند اسارت، خود را به بهشت شانه های مردی رساند که خان بود و سیبی ممنوعه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا
سارا
7 ماه قبل

دیگه رمان آنلاین خودن هم مزه نمیده اصلاپارت هاشون نامنظم شده هروقت دلشون میخوادمیزارن این اصلاخوب نیست

علوی
علوی
7 ماه قبل

ممنونم. تقریباً یادم رفته بود که این رمان و هم داریم

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

ممنون فاطمه جان عالی بود🙏🌹

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x