گندم پلک دیگری زد …………. شستش خبردار شده بود که درد یزدان از کجاست .
یزدان بار اولش نبود که روی معین حساسیت نشان می داد . انگار معین بیش از این حرف ها خار در چشمان او شده بود .
معترض گفت :
ـ یزداااان ؟؟؟ ………….. من با نگهبانات بریزم رو هم ؟؟؟ اصلاً مگه من مقابل دیگران چطوری رفتار کردم که تو چنین برداشتی کردی که ممکنه نگهبانات چنین انگی و به من بچسبونن ؟
ابروان یزدان درهم رفته تر شد …………. گندم خط قرمزش بود و اکنون ………….. حس می کرد که حالا این خود گندم است پا روی یکی از خط قرمزهایش گذاشته .
ـ خوشم نمیاد انقدر معین معین می کنی . گاهی بدجوری به سرم میزنه که بی خیال معین و تمام مهارت هاش بشم و کارش و یک سره کنم …………. گور بابای تمام سودی که برای من و گروهم داره . گور بابای همه چیز .
گندم هم ابرو درهم کشید و کنارش زانو زد و در چشمان به خشم نشسته و خسته او نگاه کرد .
ـ می خوای بگی که من از این صمیمیتم هدفی دارم که حالا می خوای حرصت و سر او در بیاری ؟ وقتی تو نبودی همین معین هوام و داشت . دقیقاً مثل یه برادر . می فهمی ؟ دقیقاً مثل یه برادر آقای یزدان خان .
#part816
#gladiator
ـ شاید نگاه تو روی اون برادرانه بود باشه ، اما از کجا مطمئنی که نگاه اونم روی تو با این رفتارای صمیمانت تغییر پیدا نمی کنه ؟ نکنه فکر کردی اینا گونی سیب زمینین و هیچ حسی ندارن ؟؟؟
گندم شوکه از این واکنش ضربتی او بود ……………. به هیچ عنوان فکرش را نمی کرد که یزدان واکنشی این چنینی با یک معین گفتن او ، نشان دهد .
ـ یزدان ؟؟؟
ـ یزدان نداره . دیگه دلم نمی خواد مردی رو بدون پسنود یا پیشوندی صدا بزنی .
ـ حتی جلو تو ؟
ـ جلو من و پشت من نداره . اصلاً چه معنی داره که تو انقدر معین معین می کنی ؟
ـ خیله خب از این به بعد یزدان یزدان می کنم …………….. قبلنا از این گیرا نمی دادی . انگار یادت رفته که من بین کلی پسر بزرگ شدم و باهاشون این طرف و اون طرف می رفتم .
ـ تو الان اون بچه گذشته ای که توقع داری منم مثل گذشته ها رفتار کنم ؟
گندم خواست جوابش را بدهد که صدای جلال از پشت بیسیم به گوششان رسید .
ـ یزدان خان ؟
یزدان بیسیم را بالا آورد .
ـ بله جلال ؟
ـ قربان از بچه ها پرس و جو کردم . تو هر خونه ای بر حسب تعداد افراد اون خونه دشک و پتو گذاشته شده .
#part817
#gladiator
ـ خب الان ما دو نفریم نه یک نفر ……………… اینجا هم یه دشکه با یه متکا و یه پتو .
ـ احتمالاً بچه ها طبق سفر قبلیتون که تنها اومده بودید ، براتون یه دست دشک و متکا گذاشتن ……….. قربان می خواین من دشک و متکا و پتو خودم و براتون بیارم ؟ من مشکلی با رو زمین خوابیدن ندارم .
یزدان نفس حرصی اش را بیرون فرستاد ………… گندم رو دشک مرد دیگری بخوابد ؟؟؟
ـ نه احتیاجی نیست . با همین سر می کنیم .
ـ باشه قربان .
ـ به بچه ها هم بسپر که صبح تا یک ربع به نه تمام کاراشون و تموم کنن . راس نه به سمت انبار حرکت می کنیم .
ـ بله قربان .
یزدان شاسی را رها کرد و بیسیم را کنار متکایش انداخت .
ـ شنیدی که چی گفت …………. دشک و متکای اضافه در دسترس نیست .
گندم نفس عمیقی کشید و لبانش را بر روی هم فشرد ………….. چاره ای نبود ، باید با همین یک دست دشک و متکا سر می کردند .
ـ باشه مشکلی نیست .
#part818
#gladiator
بار اول نبود که می خواست در کنار یزدان و در آغوش او بخوابد ……………. بار دوم و سومش هم نبود .
سمت کوله اش رفت و کنارش زانو زد و از داخلش تیشرت و شلوار راحتی بیرون کشید .
نگاهش را برای پیدا کردن جایی که بتواند لباس هایش را آنجا تعویض کند ، در خانه چرخاند .
ـ اینجا اطاقی چیزی نداره که من بتونم لباسام و اونجا عوض کنم ؟
یزدان خسته پلک بست و در همان حال جوابش را داد :
ـ نه . در دومی تو حیاط حمامه ……………. می تونی بری اونجا رو لباسات و عوض کنی . کلید چراغشم بیرون روی دیوارِ کنار حمامه .
گندم سری تکان داد و از جایش بلند شد و به حیاط رفت ……………. این حیاط کوچکِ تاریک در این محله ای که جز زوزه سگ چیز دیگری در آن شنیده نمی شد ، زیادی خوف انگیز به نظر می رسید .
با قدم های شتاب دار به سمت در دومی که یزدان از آن حرف زده بود رفت و دستش را روی دیوار آجری در برای پیدا کردن کلید چراغ حمام کشید و با پیدا کردن کلید ، چراغش را روشن کرد و سر در حمام کشید .
#part819
#gladiator
با دیدن حمام کوچک با دیوار های سیمانی دون دون و ناصاف و دوشی که تنها خلاصه می شد در یک لوله منحنی شکل ، بدون هیچ سر دوشی ، نفسش را صدا دار بیرون فرستاد ……………. از اینجا بدش نمی آمد یا حتی چندشش نمی شد .
او در پایتخت متولد شده بود ، اما در خانه هایی این چنین بزرگ شده بود و قد کشیده بود ………….. پس آنچنان با چنین مکان هایی غریبه نبود .
لباس هایش را به سرعت عوض نمود و به داخل خانه برگشت و یزدان را همانطور دراز کش بر روی دشک ، با این تفاوت که حالا تنها با یک شلوارک نخی چهارخانه راحتی در پا و با بالا تنه ای برهنه ، دمر روی دشک خوابیده بود ، دید .
گوشه لبش را از داخل گزید و ابرو درهم کشیده به او نگاه نمود .
درست بود که با خوابیدن در کنار او مشکل نداشت ، اما این دلیل نمی شد که حالا به خوابیدن در کنار او به هر شکل و شمایلی رضایت دهد .
یزدان همیشه در زمان هایی که قرار بود گندم در کنارش بخوابد ، چیزی به تنش می کرد ………… اما اینبار انگار خودش را از هفت دولت آزاد نموده بود .
#part820
#gladiator
او نمی توانست کنار او ، آن هم زمانی که تنها پوشش خلاصه می شد در آن شلوارک در پایش ، دراز بکشد و بی خیال پلک روی هم بگذارد و بخوابد …………… اصلاً همین الانش هم فکر لمس پوست گرم سینه و شانه های یزدان ، ضربان قلبش را به بازی می گرفت .
امکان نداشت که بتواند اینگونه همچون او بی خیال پلک بر روی هم بگذارد و بخوابد .
یزدان که با شنیدن صدای باز شدن در چوبی ورودی خانه ، هر لحظه منتظر دراز کشیدن گندم در کنار خودش بود ، با طول کشیدن آمدن او ، پلک هایش را از هم باز کرد که چشمانش به گندمی که با ابروان درهم کشیده ، بالا سرش ایستاده بود افتاد .
ـ چرا شبیه مجسمه ابوالهول بالا سرم ایستادی و نگام می کنی ؟ خب بیا بخواب دیگه .
گندم دست به کمر گرفت …………… یعنی این مرد پر مدعای پر تجربه ، دردش را نمی فهمید ؟
در حالی که حس می کرد ضربان بالا رفته قلبش بازی اش گرفته ، دست به کمر گرفت و با جان کندنی سخت سعی نمود این برافروختگی درونی اش نمود بیرونی پیدا نکند .
ـ الان دقیقاً میشه بفرمایید من کجا بخوابم ؟ …………… همه دشک و یه تنه پر کردی .
یزدان گردن بالا کشید و نگاهی به دشک و تن خودش انداخت …………….. گندم راست می گفت ، نود درصد دشک را با تنش پوشانده بود و علناً دیگر جایی برای گندم باقی نمانده بود .
کمی خودش را جمع و جور کرد و رو به پهلو دراز کشید :
ـ بیا برات جا باز کردم .
#part821
#gladiator
گندم نگاهش را سمت جای باریکی که یزدان برای او باز نموده بود انداخت …………….. واقعاً یزدان انتظار داشت که با آن وضع پوشش حالا بیاید و در این جای باریک کنارش دراز بکشد و در حلقش فرو برود ؟؟؟
خدایا حتی فکرِ فرو رفتن میان تن گرم و سینه پر حرارت او هم ضربان قلبش را تساعدی بالا می برد .
بیشتر از قبل ابرو درهم کشید و لب بر روی هم فشرد :
ـ الان یعنی برای من جا باز کردی ؟
یزدان بی حوصله همانطور رو به پهلو دراز کشیده ، پلک بست .
ـ انقدر خستم و تنم کوفته است که حتی حال جواب دادنم ندارم ……………. جان جدت بیا بگیر بخواب . با من یکی به دو نکن .
گندم آب دهانش را پایین فرستاد و نفس لرز برداشته اش را بیرون فرستاد و نگاهش به سمت کاناپه تیره رنگ کمی آن طرف کشیده شد .
به نظرش خوابیدن بر روی آن کاناپه زوار در رفته ، خیلی بهتر از خوابیدن در کنار او بود .
ـ من روی کاناپه می خوابم .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 112
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.