رمان گلادیاتور پارت 288 - رمان دونی

 

 

 

 

 

 

یزدان که صدای قدم های نسرین که او هم حالا وارد اطاق گندم شده بود را از پشت سرش می شنید ، بدون آنکه به عقب سر بچرخاند ، چشم غره ای اساسی ای به گندم رفت و خم شد و زیر تخت را در حالی که می دانست نباید انتظار دیدن هیچ گونه موشی را داشته باشد ، گشت ……………. تنها به این دلیل که نمی خواست گندم را مقابل نسرین خورد کند …………… تنها به این دلیل که شدت و مقدار حساسیت گندم بر روی نسرین را می فهمید ……………. تنها به این دلیل که نمی خواست آتویی از گندم به دست نسرین بی افتد .

 

 

 

ـ اینجا که چیزی نیست ، احتمالاً رفته یه سمت دیگه .

 

 

 

و کمر صاف نمود و نگاه برافروخته اش را باز روی گندم انداخت و با همان نگاه به خشم نشسته به گندم فهماند بخاطر این بازی مسخره ای که راه انداخته ، آنچنان تنبیهی برایش در نظر بگیرد که تا عمر دارد از خاطرش نرود که بعد از انجام چنین بازی هایی با او باید چه جور تقاصی را پس دهد .

 

 

 

وقتی صدای جیغ گندم را شنید آنچنان وحشتی در قلبش نشست که نفهمید چگونه خودش را به اطاق این دختر احمق رساند ………….. فکر می کرد که یکی از نگهبانانش سر وقتش رفته .

 

 

 

گندم دستانش را از بازوانش جدا کرد و پایین آورد و پنجه هایش را درهم فرو فرستاد …………. اینجا قسمت سخت ماجرا بود .

 

 

 

ـ من ……………. من امشب تو این اطاق نمی خوابم .

 

 

 

یزدان خشمگین تر از قبل نگاهش کرد .

 

 

 

باید فکرش را می کرد که امکان ندارد با وجود نسرین آن هم در اطاقش ، گندم بتواند آرام بماند .

 

 

 

 

گندم با دیدن نگاه خشمگین تر شده یزدان ، بی اختیار نشستن چیزی میان حلقش را حس کرد ……….. چیزی که چشمانش را به نم نشاند و چانه اش را به لرز انداخت .

 

 

 

از عصبانیت نشسته در چشمان یزدان نمی ترسید ………. می دانست که یزدان در همان چند ثانیه اول پی به نقشه اش برد ………….. اصلاً اگر نمی فهمید که دیگر یزدان نبود .

 

#part711

#gladiator

 

 

 

از تنها چیزی که می ترسید حرفی بود که امکان داشت هر لحظه با خشم و عصبانیت از دهان یزدان خارج شود تا او را در مقابل نسرینی که به دیوار مقابلش تکیه داده بود و دست به سینه ، با نیشخندی تمسخر آمیز نگاهش می کرد ، سنگ رو یخ کند .

 

 

 

ـ من امشب تو این اطاق نمی خوابم .

 

 

 

یزدان عصبی دندان بر روی هم فشرد و دندان قروچه ای کرد …………… خیلی دلش می خواست توپ و تشری به این دختر احمق که امشب بدجوری زَهره اش را از ترس ترکانده بود ، بزند .

 

 

 

اما مگر چشمان به نم نشسته و صدای به لرز افتاده و بغض نشسته در گلویش ، به او اجازه تشر زدن می داد ؟؟؟

 

 

 

در حالی که خون خونش را می خورد ، آرام زیر لب غرید :

 

 

 

ـ بیا پایین بریم اطاقم . میگم فردا اطاقت و سم پاشی کنن .

 

 

 

گندم با همان بغض نشسته در گلویش در حالی که لبانش را برای مهار لرزش چانه اش ، سخت بر روی هم می فشرد ، به یزدان لبخند نصفه و نیمه تشکر آمیزی زد و از تخت پایین آمد و به سمت یزدان رفت و در حالی که نگاهش را از چشمانش جدا نمی کرد ، دستش را گرفت .

 

 

 

برایش مهم نبود که حالا یزدان حرص نشسته در تنش را با فشردن دستش خالی می کند ……………. همینکه قرار بود امشب در کنار یزدان بخوابد و او را با نسرین تنها نگذارد ، برایش کفایت می کرد .

 

 

 

هرچند که یزدان هم دستش را آنچنان محکم فشار نمی داد تا درد در دستش بپیچد ……….. دست فشردنش بیشتر به گونه ای بود که به او هشدار دهد که باید آماده مجازات برای این بازی مسخره ای که نصف شبی راه انداخته بود بماند .

 

 

 

با ورود به اطاق یزدان ، نسرین به سمت کاناپه ای که امشب قرضش گرفته بود رفت و با چشمانش گندمی که همراه با یزدان و دست در دست هم به سمت تخت می رفتند را دنبال کرد .

 

#part712

#gladiator

 

 

 

یزدان خودش را روی تخت انداخت و دستش را از میان پنجه های گندم بیرون کشید و بدون آنکه نگاهش کند ، گفت :

 

 

 

ـ چراغا رو خاموش کن بعد بیا بخواب .

 

 

 

گندم سری به معنای تایید تکان داد و به سمت پریز برق رفت و به یزدانی که طاق باز روی تخت خوابیده بود و ساق دستش را بر روی چشمانش گذاشته بود نگاه انداخت و آرام همچون آدمان خطاکار پرسید :

 

 

 

ـ همه شون و خاموش کنم ؟

 

 

 

یزدان بدون آنکه ساق دستش را از روی چشمانش بردارد و یا اینکه قصد نگاه کردنش از گوشه چشم را داشته باشد ، جوابش را داد ……………. آنچنان که حساب کار به دست گندم بیاید که قرار نیست راحت بخشیده شود و یا از این کارش به این راحتی ها گذر کند .

 

 

 

سرد و خاموش جوابش را داد ……………. با همان لحنی که عموماً با نسرین حرف می زد :

 

 

 

ـ آره .

 

 

 

ـ خیلی تاریک میشه ها .

 

 

 

ـ من تو نور نمی تونم بخوابم . همه رو خاموش کن .

 

 

 

گندم بالاجبار همه چراغ ها را خاموش کرد و اطاق در تاریکی مطلقی فرور فت و باعث شد گندم سیخ در سر جایش قرار بگیرد .

 

 

 

هرگز با تاریکی میانه خوبی نداشت . در اطاقش هم همیشه چراغ خوابش را در حالت کم نور قرار می داد تا اطاقش از آن حالت تاریکی مطلق خارج شود .‌

 

 

 

یزدان که ترس گندم از تاریکی را به خوبی می دانست گوشی موبایلش را از روی پاتختی کنار تخت برداشت و با روشن کردن صفحه موبایلش و گرفتن نورش به سمت گندم ، مسیر را برای گندم تا حدودی روشن نمود تا به سمت تخت بیاید .

 

 

 

گندم که مسیر ذره ای برایش روشن شده بود از ترس اینکه یزدان یکدفعه ای و میانه راه صفحه گوشی اش را خاموش کند ، با قدم های بلند به سمتش رفت .

 

 

 

هنوز به تخت نرسیده بود و یک قدمی فاصله داشت که یزدان صفحه گوشی اش را خاموش کرد و اطاق برای بار دیگر در تاریکی مطلقش فرو رفت .

 

#part713

#gladiator

 

 

 

لحظه ای نگذشت که با قفل شدن پنجه هایی به دور بازویش و کشیده شدن یک دفعه ایش به سمت تخت و خوردن زانوی راستش به لبه تخت ، با اینکه درد آنچنانی در زانویش ننشست ، اما آخ آرامی گفت و روی تخت در حالت نشسته افتاد .

 

 

 

یزدان آرام و پچ پچ کنان و حرصی تا صدایش به گوش نسرین نرسد ، گفت :

 

 

 

ـ چته ؟ بگیر بخواب دیگه .

 

 

 

گندم که هیچ دیدی به هیچ جا نداشت و حتی نمی دانست یزدان هنوز هم همان طور طاق باز روی تخت خوابیده و یا به پهلو چرخیده ، مثل خودش پچ پچ کنان و آرام گفت :

 

 

 

ـ من و کشیدی زانوم به لبه تختت خورد .

 

 

 

یزدان همانطور پچ پچ وار غرید :

 

 

 

ـ نکنه الان انتظار داری خم شم زانوت و ببوسم که دردش خوب بشه ؟ ………. بگیر بخواب ببینم تا بیشتر از این کفریم نکردی .

 

 

 

گندم دست دراز کرد تا متکایش را پیدا کند که دستش به بینی یزدان خورد و فهمید یزدان حالا به پهلو خوابیده .

 

 

 

ـ بگیر بخواب تا کورم نکردی .

 

 

 

و اینبار مچ دستش را گرفت و او را به سمت خودش کشید که گندم به سینه اش کوبیده شد و سرش بجای آنکه بر روی بالشت بی افتد ، بر روی بازوی او کوبیده شد .

 

 

 

ـ بذار روی متکا بخوابم .

 

 

 

ـ فقط بگیر بخواب .

 

 

 

ـ خب دستت خواب میره .

 

 

 

یزدان دستی که گندم سرش بر روی آن بود را از آرنج تا نمود تا سر او را به سمت سینه اش هول دهد و بچسباند ……… حرصی پچ زد :

 

 

 

ـ فقط بگیر بخواب که فردا باهات کارها دارم .

 

#part714

#gladiator

 

 

 

گندم که با حرکت یزدان پیشانی اش به سینه او چسبیده بود ، اندکی سر عقب کشید تا بتواند در آن تاریکی به چشمان یزدان که کمی بالاتر از او قرار داشت ، نگاه بی اندازد .

 

 

 

ـ چی کارم داری ؟

 

 

 

حس کرد که سر یزدان نزدیک تر آمد و صدایش از فاصله ای بسیار نزدیک تر در گوشش نشست .

 

 

 

ـ قراره حساب این ترسی که امشب به جونم انداختی رو فردا باهات صاف کنم تا تو اون کله پوکت بره که برای رسیدن به خواسته های صد من یغازت دست به این نقشه های احمقانه نزنی .

 

 

 

گندم لبانش را بر روی هم فشرد . هیچ توجیهی برای کاری که کرده بود نداشت . اینکه بخواهد بر روی مسئله موش پا فشاری کند و جوری نقش بازی کند که واقعاً موشی در اطاقش بوده هم مسخره و مضحک به نظر می رسید ……………. یزدان از همان ابتدا هم متوجه نقشه اش شده بود .

 

 

 

آرام گفت :

 

 

 

ـ اگه امشب به این اطاق نمی اومدم ، مطمئن باش تا صبح دیوونه می شدم …………….. راستش نقشه دیگه ای به ذهنم نرسید .

 

 

 

ـ برای امشب بسه . بقیه این قضیه بمونه برای فردا …………… نمی خوام نسرین چیزی بشنوه یا حس کنه ………….. خیر سرم می خواستم امشب بعد از یک هفته زود بخوابم .

 

 

 

لبخند بی جانی بر روی لبان گندم نشست و آرام تر پچ زد :

 

 

 

ـ اگه به جلال و حمیرا هم یه زنگ بزنی تا بالا بیان و اینجا برای خودشون جا بندازن بخوابن دیگه جمعمون جمع میشه .

 

 

 

یزدان دوباره همان دستی که گندم سر رویش گذاشته بود را بالا برد و سر گندم را مجدداً به سینه اش چسباند و دست دیگه اش را دور کمر او حلقه نمود و با انداختن پایش بر روی پاهای او ، او را کامل میان آغوشش قفل کرد و اینبار با خیال راحت تری پلک بست .

 

 

 

ـ بخواب گندم .

 

#part715

#gladiator

 

 

 

گندم راضی از مکانی که در آن قرار گرفته بود لبخند باریکی بر لبش نشاند و بر خلاف هیجانی که ذره ذره میان عروقش جریان پیدا کرده بود ، پلک بست و آرام گفت :

 

 

 

ـ باشه ، شبت بخیر .

 

 

 

و چه حسی لذت بخش تر از این که می دید یزدان در مقابل نسرین تیشرتی به تن کرده …………. تیشرتی که نشان می داد بین ارتباط بین خودش و یزدان و نسرین و یزدان ، فاصله ای به اندازه کیلومترها قرار دارد .

 

 

 

شاید لباس پوشیدن در انظار دیگران چیز بسیار ساده و پیش پا افتاده ای به نظر می رسید ، اما همین لباس پوشیدن به او نشان می داد که آنقدر که یزدان با او راحت است و مقابلش راحت و بی خیال می گردد ، با نسرین به هیچ عنوان چنین مراوداتی را ندارد .

 

 

 

آهسته و آرام پلک های خواب آلود و پف کرده اش را از هم گشود و نگاهش را چرخی در اطرافش داد ………… از آفتابی که سر تا سر اطاق را روشن نموده بود ، مشخص بود که ساعت باید از هشت صبح هم گذشته باشد .

 

 

 

خواست دست و پایش را تکانی دهد تا از شر رخوت نشسته در تنش راحت شود و همچنین برای لحظه ای نگاهش را به سمت کاناپه پشت سرش بکشاند ، که حس نمود که باز هم همچون دیشب میان آغوش مردانه او قفل شده . آنچنان که حتی توان تکان دادن دست و پایش را هم ندارد .

 

 

 

قفل شدنی که برایش شیرین و خاطره انگیز به نظر می رسید و او را به یاد چند ماه پیششان می انداخت .

 

 

 

از آخرین باری که چنین حس لذت بخشی را حس نموده بود چهار پنج ماهی می گذشت . زمانی که به همراه یزدان به مهمانی فرهاد در آن عمارت در اندشت دعوت شده بود .

 

 

 

اما برخلاف آن موقع ، اینبار با حس حصار دست و پای یزدان در دور تنش ، دیگر تکانی به خودش نداد و همانطور میان آغوش او آرام گرفت و بجایش تمام ریه اش را مملو از عطر تن او کرد .

 

#part716

#gladiator

 

 

 

مگر چندبار چنین موقعیتی به او دست می داد تا از بودن در آغوش و حصار بازو و سینه گرم و امن او ذره ذره وجودش غرق در لذتی محسوس شود .

 

 

 

نمی دانست چند دقیقه گذشت که با حس لرزیدن پلک های بسته یزدان به سرعت خودش هم پلک بست و خودش را به خواب زد .

 

 

 

یزدان آرام پلک گشود و نگاهش به گندمی که هنوز هم آرام میان آغوشش آرامیده بود افتاد و ثانیه ای بعد نگاهش را به سمت دیوار مقابلش کشید و به ساعت دیواری که نه صبح را نشان می داد نگاه انداخت .

 

 

 

دستش را آرام از دور شانه گندم بلند کرد که گندم هم انگار که با تکان های یزدان تازه بیدار شده باشد ، پلک گشود و خمیازه ای بلند بالا کشید .

 

 

 

ـ سلام …………. صبح بخیر .

 

 

 

یزدان سری برای او تکان داد و آرام بلند شد و دست دیگرش که هنوز هم زیر سر گندم مانده بود را کشید و بر روی تخت نشست و گندم تنش را تا جایی که امکان داشت کشید تا رخوت نشسته در تنش خالی شود .

 

 

 

یزدان چنگی میان موهای درهم فرو رفته اش کشید و با همان صدای بم شده از خواب زیاد و عمیقی که بعد از مدت ها کرده بود ، گفت :

 

 

 

ـ چقدر خوابیدم .

 

 

 

گندم نگاهش را چرخاند و به سمت کاناپه کشید و با دیدن کاناپه خالی و متکا و پتوی تا شده در گوشه آن ، لبخند پت و پهنی بر لب نشاند .

 

 

 

امیدوار بود صبح نسرین با دیدن او در آغوش یزدان دق کرده و تلف شده باشد ………….. که اگر این چنین می شد حاضر بود تمام شهر را شیرینی دهد .

 

 

 

ـ نسرین رفته .

 

#part717

#gladiator

 

 

 

یزدان حرصی نگاهش را سمت او کشید ……………. بدش نمی آمد یک گوش مالی حسابی به او دهد .

 

 

 

ـ یکبار دیگه جلوی من نسرین نسرین کنی و از اون نقشه های احمقانه دیشبت بکشی من می دونم با تو . فهمیدی یا نه ؟؟؟

 

 

 

گندم نگاه خجالت زده و شرمنده اش را از او گرفت و لبانش را بر روی هم فشرد و از آن حالت دراز کشش خارج شد و او هم روی تخت نشست .

 

 

 

یزدان به چشمان گندم که حالا حاله سیاهی در زیرشان نمایان شده بود و لبانی که دیگر رژ چندانی بر رویش نمانده بود نگاهی انداخت و پوزخند خشمگینی زد :

 

 

 

ـ چه موش جالبی بوده که دیشب قبل از حمله به اطاق جناب عالی یه دستی هم به سر و گوشتم کشیده و رژم برات مالیده .

 

 

 

گندم شرمگین بود اما نتوانست از حرف یزدان و تیکه ای که در کلامش بود ، چشم پوشی کند و لبخندی که می آمد بر روی لبانش بنشیند را بپوشاند .

 

 

 

لب زیرینش را به دهان کشید تا تنها طرح لبخند مسخره نشسته بر روی لبانش را پنهان کند …………. می دانست تنها کافی است تا یزدان متوجه لبخند بر روی لبان او شود تا میان این عصبانیتش کله اش را همچون جوجه ای بکند و به گوشه ای بی اندازد .

 

 

 

از گوشه چشم به چشمان خشمگین او نگاهی انداخت و شانه هایش را جمع نمود و آرام و حاضر جواب گفت :

 

 

 

ـ چطور موش سرآشپز داریم ………. موش آرایشگر نداریم ؟

 

 

 

یزدان چپ چپ و حرصی نگاهش کرد .

 

 

 

چرا گندم فکر می کرد که چیزی از طنازی زنانه نمی داند ؟؟؟ چرا فکر می کرد جلب توجه کردن بلد نیست ؟؟؟

 

 

 

به نظرش گندم به طور ذاتی بلد بود که چگونه با کوچکترین کار نگاه هر مردی را به سمت خودش بکشد …………. اصلاً انگار طنازی کردن در خون این دختر وجود داشت و یک چیز اکتسابی نبود .

 

#part718

#gladiator

 

 

 

مطمئناً اگر با گندم هیچ گذشته ای نداشت …………. و یا اینکه حسش بر روی این دختر حس یک حامی ، یک پدر ، یک بزرگتر نبود ، به هیچ عنوان اجازه نمی داد او برای کسی شود و یا توسط شخصی تصاحب گردد .

 

 

 

گندم از تخت پایین رفت و در همان حال که به سمت اطاق لباس او قدم بر می داشت ، گفت :

 

 

 

ـ می تونم یکی از پیراهنات و بردارم ؟

 

 

 

یزدان هم از روی تخت بلند شد و به دنبالش راه افتاد و بدون آنکه وارد اطاق لباس شود به چارچوب در تکیه زد و دستانش را درون سینه اش گره زد و به اویی که حالا وسط اطاق لباسش ایستاده بود ، نگاه انداخت .

 

 

 

ـ که چی بشه ؟

 

 

 

گندم از داخل آینه ای که بر روی درهای کمد دیواری تعبیه شده بود ، به خودش نگاهی کرد و موهای کوتاهش را به پشت گوشش هدایت نمود و در همان حال گفت :

 

 

 

ـ این مدلی که نمی تونم پام و از اطاقت بیرون بذارم ………. ماشاالله روز هم که میشه این نگهبانات مثل مور و ملخ پخش میشن تو این عمارت .

 

 

 

یزدان سری به معنای فهمیدن تکان داد و تکیه اش را از چارچوب در گرفت و داخل شد و در یکی از کمد های رو به رویی گندم را باز کرد و کنار کشید و اجازه داد گندم به رگال پیراهن های بیشمار آویزان در کمد او نگاه اندازد .

 

 

 

ـ می تونی هر کدوم از اینا که دلت می خواد و انتخاب کنی و بپوشی …………. کشوی پایینی هم کراواتا و دستمال گردنامه …………. ممکنه دستمال گردنامم به کارت بیان .

 

 

 

گندم سری تکان داد و دو قدم جلو رفت و لباس های آویزان به رگال را عقب و جلو کرد و پیراهن دکمه دار یاسی کمرنگی بیرون کشید و در همانجا به تن زد .

 

#part719

#gladiator

 

 

 

لباس برایش آنقدر گشاد و بلند بود که می توانست از آن به عنوان شومیز هم استفاده کند . مخصوصاً آستین های بلندش که لااقل ده پانزده سانتی از سر انگشتانش بلندتر بود .

 

 

 

به سمت کشو پایین خم شد و نگاهش را به ردیف کروات ها و دستمال گردن های تا شده بیشماری که با نظم و ترتیب خاصی ، تا شده و ردیفی در کنار هم قرار گرفته بودند انداخت و دستمال گردن ساتنی که بزرگتر از بقیه به نظر می رسید را بیرون کشید و باز کرد .

 

 

 

شاید می توانست از این دستمال ساتن زرشکیِ مربعی به عنوان روسری استفاده کند .

 

 

 

دستمال را روی سرش انداخت و گره ریزی زیر گردنش زد …………… این دستمال مختص به گردن بود و برای استفاده به عنوان روسری اندکی کوچک به نظر می رسید .

 

 

 

آماده شده از اطاق خارج شد و به یزدانی که لبه مبل نشسته بود و چیزی را در موبایلش تایپ می کرد ، نگاه انداخت .

 

 

 

ـ من دارم میرم پایین .

 

 

 

یزدان سر بالا کشید و با دیدن او ، آن هم با آن تیپ و ظاهر مضحک و خنده دار ، ابروانش بالا رفت و طرحی از لبخند بر روی لبانش نشست .

 

 

 

ـ این مدلی می خوای بری پایین ؟

 

 

 

گندم دستانش را اندکی بالا برد و نگاهی به پیراهن در تنش که لااقل دوتای خودش در آن جای می گرفت انداخت .

 

 

 

برخلاف یزدان ، او ایرادی در پوشیدن این لباس نمی دید ………….. پوشیدن این لباس را دوست داشت . اینکه ثانیه به ثانیه عطر تن و ادکلن یزدان مدام در بینی اش می پیچید را دوست داشت ………….. از اینکه با پوشیدن لباس های شخصی او ظرافت تنش را بیش از پیش به رخ یزدان می کشید ، خوشش می آمد .

 

#part720

#gladiator

 

 

 

ابرویی درهم کشید :

 

 

 

ـ مگه چمه ؟

 

 

 

یزدان با همان لبخند یک طرفه نصفه نیمه نشسته در کنج لبش ، از روی مبل بلند شد و موبایل را روی تخت پرت کرد و به سمتش قدم برداشت :

 

 

 

ـ لااقل وایسا قد آستینا رو برات اندازه کنم ………. کم مونده آستیناش به دم زانوهات برسه .

 

 

 

و مقابل گندم ایستاد و گندم بی حرف دستانش را بالا آورد که سر آستین ها رو به پایین آویزان شدند .

 

 

 

یزدان با دیدن این صحنه لبخند نصفه و نیمه اش جان بیشتری گرفت و لبه آستین ها را چند باری رو به بالا تا زد تا اندازه دستان گندم شوند .

 

 

 

ـ حالا یه ذره بهتر شد .

 

 

 

گندم نگاهی به سه چهار لا تایی که یزدان به آستین ها زده بود انداخت و خودش هم خنده اش گرفت .

 

 

 

ـ هیچ وقت فکرش و نمی کردم دستات تا این حد دراز باشه .

 

 

 

یزدان نگاه چپ چپی به او انداخت و اشاره ای به هیکل درشت و بلند قامت خودش کرد :

 

 

 

ـ نکنه توقع داشتی با این قد و هیکل دستام اندازه دستای تو باشه .

 

 

 

گندم خنده دیگری کرد و نگاهش را چرخی روی قد و قامت او داد …………. یزدان راست می گفت . حتی با وجود تمرین و ورزش های بسیار این مدتش ، باز هم در مقابل یزدان زیادی کوچک و ظریف و شکننده به نظر می رسید .

 

 

 

به سالن غذا خوری رفتند و گندم نگاهش را برای پیدا کردن نسرین در سالن گرداند .

 

 

 

خوب می دانست نسرین هر کجا که باشد با شنیدن اینکه یزدان پایین آمده ، خودش را به سالن خواهد رساند .

 

#part721

#gladiator

 

 

 

طبق یک قرارداد نانوشته ، یزدان همچون همیشه روی صندلی مخصوص خودش نشست و گندم هم سمت راستش جای گرفت .

 

 

 

در حال لقمه گرفتن برای خودشان بودند که با شنیدن صدای کوبیده شدن پاشنه های صندلی بر روی سنگ فرش سالن توجه هر دو نفرشان به سمت صدا جلب شد . نسرین آمده بود . با همان شکل و شمایلی که جدیداً برای خودش درست کرده بود .

 

 

 

با یک شلوارک فیروزه ای رنگ کوتاه ریش ریشی که شاید قدش تا اواسط ران های برنز و پرش می رسید و تاپ سفید بندی که گندم مطمئن بود با یک خم شدن ساده تمام دار و ندارش را به معرض نمایش خواهد گذاشت .

 

 

 

نسرین سمت چپ یزدان و رو به روی گندم نشست و صبح بخیری گفت و دست به سمت نان پیش رویش دراز کرد .

 

 

 

ندیده هم می توانست حدس بزند که لباس در تن گندم متعلق به چه کسی است …………… این نشان می داد که گندم خیلی بیشتر از آنچه که او فکرش را می کرد به یزدان نزدیک است . آنقدر که در آغوش او و نفس به نفسش می خوابد ………………. آنقدر که پا به درون اطاقش که هیچ ، حتی به تختش هم راه می یافت ……………. آنقدر که سر کمد لباس های یزدان می رفت و لباس های او را به دلخواه می پوشید .

 

 

 

****

 

 

 

ساعت هفت شب بود که یزدان به سمت اطاق گندم رفت و ضربه ای به در اطاق او زد .

 

 

 

چندباری به در اطاقش ضربه زد و با نگرفتن جوابی پفی کشید و به خیال اینکه گندم در اطاقش حضور ندارد ، قصد رفتن به سمت اطاق خودش را کرده بود که صدای گندم تازه به گوشش رسید :

 

 

 

ـ بله ؟

 

 

 

یک قدم عقب رفته را برگشت :

 

 

 

ـ منم گندم .

 

#part722

#gladiator

 

 

 

گندم که تازه از حمام خارج شده بود ، با شنیدن صدای یزدان ، بندهای دور کمر حوله اش را درهم پیچاند و گره محکمی به آن زد و به قدم هایش شتاب داد …………….. حوله تن پوشش آنقدر بلند بود که بتواند لختی پاهایش را هم بپوشاند .

 

 

 

در را باز کرد .

 

 

 

ـ دیگه داشتم می رفتم . فکر کردم نیستی .

 

 

 

گندم با ابرو اشاره ای به حوله در تنش کرد :

 

 

 

ـ حموم بودم .

 

 

 

یزدان نگاهی به موهای خیس و کوتاه او که به دور صورت و گردنش چسبیده بود انداخت …………. گندم الان دقیقاً شبیه همان جوجه ماشینی های فکستنی باران خورده شده بود .

 

 

 

کلاه حوله اش را از پشت شانه هایش بلند کشید و به روی سرش انداخت :

 

 

 

ـ از حموم اومدی سرت و بپوشون سرما نخوری .

 

 

 

گندم چشمانش را بالا برد و به حرکت دست یزدان که در حال گرفتن آب موهایش بود نگاه انداخت .

 

 

 

ـ همین جوری هم خشک میشه . لازم نیست بچلونیشون .

 

 

 

یزدان اندک ابرویی درهم کشید و چشمان سیاهش را برقی از جدیت گرفت .

 

 

 

ـ همینجوری خشک میشه یعنی چی ؟ هوا یه ذره یه ذره داره رو به خنکی میره . پاییز که میاد خیلی بیشتر از قبل باید حواست و به سلامتیت بدی که یه وقتی سرما نخوری ………….. در ضمن من آدم مریض با خودم به ماموریت نمی برم .

 

 

 

چشمان گندم به ثانیه نکشید که گرد و درخشان و پر از نور شد :

 

 

 

ـ بالاخره قرار شد بریم ؟ آره یزدان ؟ آره ؟

 

#part723

#gladiator

 

 

 

نگاه یزدان از موهایش گرفته شد و همراه با دستانش پایین آمد و در چشمان گشاد شده و غرق در هیجان او نشست و دستانش هم در جیب شلوارش فرو رفت و با تمام جدیتی که در چهره اش نشانده بود ، نتوانست مانع نشستن آن لبخند یک طرفه نصفه و نیمه بر روی لبانش شود …………….

 

 

 

همانطور دست در جیب فرو برده ، بدون آنکه جوابی به او دهد ، تنها به تکان دادن سری اکتفا کرد و هیچ نگفت . گندم هیجان زده تر از قبل دستانش را مشت کرد و بالا آورد و از هیجانی که در تنش نشسته بود ، تکانشان داد و به یزدان نزدیک تر شد .

 

 

 

یزدان با دیدن لبه های بالایی حوله در تن اویی که بخاطر واکنش های از سر هیجانش اندک اندک داشت از هم فاصله می گرفت ، تکیه اش را از چهارچوب در گرفت و داخل آمد و در را هم پشت سرش بست و دو لبه حوله را گرفت و به سمت هم کشید و مجدداً روی هم قرارشان داد ………….. این دختر خدای حواس پرتی و بی احتیاطی بود ………. آن هم زمانی که در اطاقش چهار طاق باز است .

 

 

 

با این حرکت یزدان ، گندم نگاهش را پایین کشید و با دیدن حرکت یزدان گونه هایش به همان سرعت گل انداخت ……………. اما الان مسئله مهمتری پیش رویش بود ………………. بالاخره موعد سفرشان رسیده بود .

 

 

 

نگاهش را مجددا بالا کشید و نگاه دو دو زده و هیجانی شده اش را در چشمان یزدان فرو کرد .

 

 

 

ـ من …………. من فکر کردم ماموریتت کنسل شده که دیگه حرفی ازش نمی زنی ……………. آخه قرار بود بیست و یکم ماه پیش بریم ، اما از اون موقع ده دوازده روزم گذشته .

 

 

 

یزدان سری تکان داد و باز دستانش را در جیب شلوارش فرو کرد و نگاهش را در اطاق او گرداند .

 

 

 

ـ بخاطر یک سری مسائل امنیتی مجبور شدم سفر و عقب بندازم ………….. فردا قراره حرکت کنیم . امشب کیف اسلحت و بیار بذار تو اطاق من . یه ساک کوله ای هم بهت میدم که لباسات و داخلش بذاری . با خودت لباس اضافه برندار . اونجا جوری نیست که بشه هی با خودت ساک و وسایل بچرخونی و جا به جا کنی …………. شامت و که خوردی بیا اطاقم .

 

 

 

ـ باشه .

 

#part724

#gladiator

 

 

 

ـ در ضمن فردا راس چهار و نیم صبح حرکت می کنیم ………….. پس امشب زود بخواب که برای بیداریِ فردات مشکلی نداشته باشی .

 

 

 

گندم باز هم سر تکان داد :

 

 

 

ـ باشه چشم .

 

 

 

ـ لباسات و هم سریع تنت کن بیا پایین که حمیرا داره میز شام و آماده می کنه .

 

 

 

گندم نگاهش و سمت ساعت دیواری که ساعت هفت و نیم را نشان می داد کشید و متعجب گفت :

 

 

 

ـ الان ؟ ساعت هنوز هشتم نشده . چه خبره ؟

 

 

 

یزدان به سمت در چرخید و دست روی دستگیره گذاشت و در را باز کرد و در همان حال گفت :

 

 

 

ـ من بهش گفتم امشب میز و زودتر بچینه که به بقیه کارامونم برسیم ……………. زود بیا پایین معطلم نکن .

 

 

 

ـ باشه باشه ، لباسام و پوشیدم میام .

 

 

 

ـ خوبه .

 

 

 

با رفتن یزدان در را بست و به سمت کمد لباس هایش رفت تا لباس مناسبی به تن زند و برای شام پایین رود .

 

 

 

مشغول چرخیدن میان لباس ها و انتخابشان شده بود که نگاهش به سمت ساعت کشیده شد و چشمانش از نیم ساعتی که نفهمیده بود چگونه گذشت ، گرد شد .

 

 

 

دست به پیراهن لیمویی دکمه دارش برد و به همراه شلوار نخی سفید و روسری ساده سفیدی پوشید و کارت اطاقش را برداشت و با قدم های دو مانند از پله ها سرازیر شد و به سمت سالن غذاخوری قدم تند کرد .

 

 

 

با رسیدن به میز شام نگاه نسرین و یزدان هر دو با هم به سمتش بالا آمدند .

 

 

 

ـ خوبه بهت گفتم زود بیا پایین زیاد معطل نکن .

 

#part725

#gladiator

 

 

 

گندم به ظرف غذای رو به اتمام یزدان نگاهی انداخت و در ظرف غذای خودش اندکی سالاد ماکارانی کشید و زیر چشمی به نسرینی که با بی توجهی تمام به او و حضورش ، غذایش را آرام و با طمئنینه می خورد ، نگاهی انداخت و باز نگاهش را سمت یزدان کشید .

 

 

 

ـ ببخشید . آخه زیاد گشنه نبودم .

 

 

 

یزدان اندک ابرویی درهم کشید و بدون آنکه نگاهش را از ظرف غذای پیش رویش بگیرد ، با همان لحن آرامی که گندم کوبندگی اش را به خوبی در تار به تارش حس می کرد ، گفت :

 

 

 

ـ شامت و کامل بخور . من فردا وقتی برای رسیدگی به غش و ضعف تو ندارم .

 

 

 

نسرین نگاهش را نامحسوس بالا آورد و میان گندم و یزدان چرخاند ………….. در این مدت کوتاهی که در این عمارت زندگی کرده بود ، نه سر از کار گندم در آورده بود و نه از یزدان چیزی فهمیده بود و نه حتی یزدان چراغ سبزی به او نشان داده و یا نخی از او گرفته بود .

 

 

 

گندم اخم تصنعی بر چهره اش نشاند و معترض اما آرام رویش را به سمت یزدانی که هنوز هم نگاهش نمی کرد ، چرخاند :

 

 

 

ـ من کِی غش و ضعف رفتم که اینبار ، بار دومم باشه که میگی ؟ همچین میگی که هرکی ندونه فکر می کنه من روزی دوبار رو دستت غش و ضعف می کنم .

 

 

 

ـ شامت و زودتر بخور که بری بخوابی ………….. مطمئن باش ببینم یک ثانیه دیر کردی منتظرت نمی مونم ………….. الان گفتم که فردا اگه جا موندی کلاهمون تو هم نره .

 

 

 

نسرین دیگه نتوانست بیش از این خودداری تصنعی اش را ادامه دهد و چیزی بروز ندهد …………… در همین چند روز هم به او ثابت شده بود که رابطه میان یزدان و گندم تا چه حد نزدیک و صمیمی و یا حتی گرم و پر شور است .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 133

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آوانگارد pdf از سرو روحی

  خلاصه رمان :           آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند ، و در رویارویی با مشکالت، خودش را تنها و بی یاور می بیند، اما با گذشت زمان، استقاللش را می یابد و تالش میکند تا همه چیز را به روال عادی برگرداند

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماه مه آلود جلد سوم

  دانلود رمان ماه مه آلود جلد سوم خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول برای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری

    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه مسیر پر از سنگلاخ… بن بست یه کوچه نیست… ته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تیغ نگاه به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

        خلاصه رمان:   دختری که توی خاندان بزرگی بزرگ شده و وقتی بچه بوده بابای دختره به مادر پسرعموش تجاوز میکنه و مادر پسره خودکشی میکنه بابای دختره هم میوفته زندان و پدربزرگشون برای صلح میاد این دوتا رو به عقد هم درمیاره و پسره رو میفرسته خارج تا از این جریانات دور باشه بعد بیست

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sun
Sun
7 ماه قبل

خدا کنه دیگه پارت نزاره و رمان آخرش همین جوری بمونه.اصلا به خواننده احترام نمیزارن اول هر سه روز پارت گذاری بود شد پنج روز شد یه هفته شد دو هفته الانم که بوش میاد قراره ماهی یه بار پارت بده…نویسنده به این مزخرفی ندیدم نیمه اول رمان عالی بود انگار نویسنده عوض شد و داستان رفت دست یکی دیگه از کودکی به بزرگسالی توی ده تا پارت بود حالام که یه اتفاق کوچیک ده پارت طول میده با اینکه اهمیت نداره

نازی برزگر
نازی برزگر
8 ماه قبل

میگم به نظرت نباید بزاری پارت جدید

ناشناس
ناشناس
8 ماه قبل

خودش خب خیلی کند پیش میره اونوقت دیر به دیر هم پارت میزاری😒

خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

بعد از این همه وقت پارت طولانی بود ممنون

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x