2 دیدگاه

رمان آس کور پارت 107

4.3
(133)

 

دستش زنگ را لمس نکرده، در با صدای تیکی باز شد. انگار که کمین کرده و بدجور منتظرشان بودند.

حامی بلند و بی وقفه شروع به خندیدن کرد و با نوک انگشت اشکی که گوشه ی چشمانش جمع شده بود را گرفت.

_ چه حسی داری شب تولدت قراره همزمان شه با شب مرگت؟!

چشم غره ی سراب لبخندش را عمیق تر کرده و با انگشت شست، روی گردنش کشید.

_ به جون خودم اینا به کمتر از کشتنمون رضا نمیدن.

_ خیلی زود تشریف آوردین دو ساعتم میخواین تو حیاط وقت تلف کنین؟!
هی دختر! بیا تا دستای مادرشوهرتو بستیم شمعاتو فوت کن، بعدش جونتو وردار و از این شهر برو!

صدای بشاش بردیا سر هر دو را سمت در خانه چرخاند. حامی دستی در هوا برایش تکان داده و سراب همزمان با تکان سر، سلامی آرام زمزمه کرد.

سلقمه ی حامی به بازویش خورد و صدای آرامش را شنید.

_ دیدی گفتم؟ مامانو بستن!

یک آن صحنه ای که میگفتند را تجسم کرد.
حاج خانوم با دستان بسته و حرکاتی شبیه زامبی ها که سعی داشت بهشان حمله کند.
حاج آقا و بردیا هم دستانش را چسبیده و مانعش میشدند.

لبهایش را داخل دهانش کشید تا خنده ی بلندی که قصد بیرون پریدن از حلقش را داشت، مبحوس کند.

_ وای خدا لعننتون کنه، من نباید اینو تصور میکردم!

_ که تصورم کردی، چشمم روشن!

حین قدم برداشتن سمت خانه سرش را محکم تکان داد تا آن تصاویر مضحک را از یاد ببرد اما مگر میشد؟

_ این چه سمی بود اومد تو سرم!

همانطور که با خود حرف میزد، حامی مقابلش ایستاد و جعبه ی کیک را درون دستانش گذاشت.

نگاه آرام و مطمئنی به سر تا پایش انداخت و دستانش را به آرامی به شالش رساند.

_ موهات خیلی قشنگه دلبر، یه امشب قشنگیاتو پنهون نکن.

آس‌ِکـــور, [24/03/1402 02:57 ب.ظ] #پارت_۳۷۹

به خاطر اختلاف قدشان، نگاهی از پایین به صورت حامی انداخت و چند باری آب دهانش را پر سر و صدا بلعید.

_ ولی آخه…

حامی با سلیقه موهای حالت دارش را روی شانه هایش مرتب کرده و شال را رها و آزاد رویشان انداخت.

_ اگه خودت دوست نداری اون بحثش جداست، من به عقایدت احترام میذارم همونطور که تا الان گذاشتم.
ولی اگه به خاطر شرایط خونوادگی منه، نیازی نیست خودتو اذیت کنی.
اون تو هیچکس کاری به ظاهرت نداره، مخصوصا الان که توی واقعی رو شناختن.
تو هر جوری که باشی برای من، برای خونواده ی من، عزیزی.

نگاه نامطمئنی سمت خانه انداخت. سنگینی کیک از روی دستانش برداشته شد و چشمانش بند نگاه جدی حامی شد.

دستی به موهایش کشید و نفس لرزانش را بیرون داد.

_ آخه… خجالت میکشم اینطوری…

نوک بینی اش میان انگشتان حامی فشرده شد و قبل از اینکه لب به اعتراض بگشاید، لبهای حامی پیشانی اش را داغ کرد.

_ خوشگلی که خجالت نداره جوجم.
فقط خواستم بدونی از سمت ما مشکلی نیست، ته تهش این خودتی که تصمیم گیرنده ای.
هر چیزی که خوشحالت میکنه رو انجام بده.

ناخن های لاک زده اش را به بازی گرفت و دروغ چرا؟
خودش هم از کمی آزادی بدش نمی آمد.

در واقع نه آن شوری خانه ی راغب را دلش میخواست و نه این بی نمکی خانه ی حاج آقا را.

حالا که سرابی جدید در وجودش متولد شده بود، زندگی متعادل و آرام تنها خواسته اش بود.

_ مرسی حامی، شماها خیلی خوبین.
نمیدونی چقدر خوشحالم که دارمتون.

جواب مثبتش لبخند روی لب هر دو نشاند. دست آزادش را دور شانه ی سراب انداخت و همراه خود داخل خانه کشید.

آس‌ِکـــور, [25/03/1402 10:21 ب.ظ] #پارت_۳۸۰

به محض ورود برف شادی روی سر و صورتشان ریخته شد و هر دو چشم بستند.

صدای دستها و آهنگ تولدت مبارک بلند شد و از تمام شدن برف شادی که مطمئن شدند، چشم باز کردند.

سراب معذب و با استرسی مشهود که مردمک چشمانش را به لرزه انداخته بود، تک تکشان را نگریست.

به دنبال واکنشی بد نسبت به ظاهر جدیدش بود اما جز نگاه تحسین آمیزشان چیزی ندید و قلبش غرق خوشی شد.

تنها کسی که مات و مبهوت نگاهش میکرد، رسا بود که حین جویدن عصبی پوست لبش، دست به سینه گوشه ای ایستاده و خیره اش بود.

بدجنسی بود که دلش خنک شده بود؟!

عمدا لبخندی حرص درآر کنج لبش نشاند و چند ثانیه ای بدون پلک زدن نگاهش کرد.

سرخ شدن پوست صورت رسا، همچون آب خنکی بود روی حسادت زنانه اش.

دست حامی محتاطانه لابلای موهایش خزید و باقی مانده ی برف شادی را از رویشان برداشت.

_ چشمم کف پات دختر، چقدر خوشگل شدی مادر.
با توپ پر منتظرت بودم اما مگه دلم میاد این عروسکو دعوا کنم؟

در آغوش پر مهر حاج خانم فرو رفت و خنده مهمان لبهایش شد. دستش را با تمام توان دور تنش پیچاند و زیر گوشش پچ زد:

_ مامان… خیلی زحمت کشیدین، مرسی.

حاج خانم هم همانطور آرام و زیر لبی جوابش را داد.

_ تو رحمت خونه ی مایی دخترم، تولدت مبارک.

رها هم آرام و کوتاه او را در آغوش کشیده و تولدش را تبریک گفت.
به ترتیب بردیا و باربد، حتی رسا هم با بی میلی تمام نزدیکش شده و تبریکشان را گفتند.

سراب منتظر حاج آقا بود، مردی که بعد از سالها حسی واقعی از دختر بودن را برایش زنده کرده بود.

وقتی خبری از حاج آقا نشد، نگرانی در دلش ریشه دواند و لبخند از روی لبهایش پر کشید.
کجا بود؟

آس‌ِکـــور, [27/03/1402 10:19 ب.ظ] #پارت_۳۸۱

با ضربان قلبی نامنظم شده و حس بدی که از دیدار آخرشان و آن صحبت ناتمام همراهش مانده بود، نگاه ماتش را گرداگرد خانه چرخاند.

او را دید، دورتر از همه ایستاده و با حالتی عجیب خیره اش بود.
ترس و وحشت از لو رفتن باز هم به جانش افتاد.

ناخواسته و فقط برای اینکه کاری انجام داده باشد، دست بلند کرده و کمی شالش را جلو کشید.

ساده لوحانه انتظار داشت دلیل رفتار عجیب و غریب حاج آقا، ظاهر جدیدش باشد!

_ چیزی شده عزیزم؟ چرا اونجا وایستادی؟

با سوال حاج خانم که آغشته به چاشنی نگرانی بود، بالاخره پلکی زد.
کمی از خیرگی نگاهش کاسته شد و اما قلب سراب هنوز نامنظم میکوبید.

_ نه، داشتم عروسمو نگاه میکردم.

حرف هایش هم عجیب شده بود، نه؟
یا سراب زیادی روی حرکات و حرفهایش حساسیت نشان میداد؟

بردیا که گویی از ایستادن خسته شده بود، عقبکی سمت مبلها رفت. خودش را روی نزدیک ترین مبل انداخت و با سیبی که از ظرف میوه برداشته بود مشغول شد.

_ والا بیشتر داری میخوریش!

حاج آقا با خنده دستی به صورتش کشید و التهاب صورتش میگفت از حرف بردیا شرمگین شده است.

با قدمهایی کوتاه جلو آمد و مانند همیشه، دست دور شانه ی سراب که همانطور خشکش زده بود انداخت.

_ تولدت مبارک باباجان، هیچوقت اشک به چشمت نیاد دخترم.

_ ممنونم بابا، شرمندم میکنین.

صدای زار و پریشان سراب چیزی را درونش تکان داد.
نفس کلافه ای کشید و در دل خود را بابت احساسی که داشت ملامت کرد.

شانه ی لرزان سراب را بوسید و تکخند مردانه ای زد.

_ همین که دیدمت یاد اولین تولد حاج خانم افتادم، داشتم تو اون روزا سیر میکردم بابا ببخش که دیر جلو اومدم.

آس‌ِکـــور, [28/03/1402 09:52 ب.ظ] #پارت_۳۸۲

قفسه ی سینه اش نامحسوس از حجم نفس های حبس شده خالی شد.

با کنار رفتن حاج آقا، جو سنگینی که به یکباره بر خانه حاکم شده بود را حس کرد.

چهره ی هر چهار نفرشان در هم شده بود و انگار چیزی آزارشان میداد.

با توجه به دوستی عمیق و چند ده ساله شان، حدس زد هر چه که بهمشان ریخته باید مربوط به همان تولدی باشد که فکرش حاج آقا را آنطور عجیب و غریب کرده بود.

_ ای بابا زنمو ول کنین، تمومش کردین آخر شب لازمش داریما!

حامی هم آن جو سنگین را حس کرده بود که با مزه پرانی هایش سعی در عادی سازی داشت.

بردیا هم همراهش شده و پقی زیر خنده زد. چشمک زنان سیب گاز زده ی درون دستش را سمت حامی پرت کرد.

_ خفه شو پدرسوخته، تو حجب و حیا یذره به من نرفتی!

حاج خانم گلویی صاف کرده و لبخند ماسیده روی لبش را دوباره جمع و جور کرد.

_ اتفاقا کپ خودته، عینهو سیبی که از وسط نصفتون کرده باشن… متاسفانه!

صدای رها به اعتراض بلند شد و کنار همسرش نشست. چند باری با حرص پلک زد و دست دور بازوی او حلقه کرد.

نگاه پر محبتی به بردیا انداخته و با صورتی جمع شده سمت حاج خانم برگشت.

_ از خداتم باشه، عین شوهر تو یبس از آب درمیومد خوب بود؟!

شوخی ها و کل کل ها که بالا گرفت، بالاخره فرصتی برای نشستن پیدا کردند.

سراب کنار حاج خانم نشست و حامی کیک را به آشپزخانه برد.
تازه نگاهش به تزیینات ساده ی روی دیوار و سقف افتاد.

شور و شعف را میشد در نی نی چشمانش دید. تمام این کارها را برای شادمانی او کرده بودند.

_ راستی چند سالت شد سراب جون؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 133

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۳ ۱۷۳۲۵۴۰۸۹

دانلود رمان عقاب بی پر pdf از دریا دلنواز 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:           عقاب داستان دختری به نام دلوینه که با مادر و برادر جوونش زندگی میکنه و با اخراج شدن از شرکتِ بیمه داییش ، با یک کارخانه لاستیک سازی آشنا میشه و تمام تلاشش رو میکنه که برای هندل کردنِ اوضاع سخت زندگیش…
InShot ۲۰۲۳۰۲۱۱ ۱۹۵۵۲۰۶۸۰

دانلود رمان بن بست 17 pdf از پگاه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رمانی از جنس یک خونه در قدیمی‌ترین و سنتی‌ترین و تاریخی‌ترین محله‌های تهران، خونه‌ای با اعضای یک رنگ و با صفا که می‌تونستی لبخند را رو لب باغبون آن‌ها تا عروس‌شان ببینی، خونه‌ای که چندین کارگردان و تهیه‌کننده خواستار فیلم ساختن در اون هستن،…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۸ ۱۷۱۷۲۴۵۸۱

دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۸۳۷۶۸۲

دانلود رمان همیشگی pdf از ستایش راد 0 (0)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان :       در خیالم درد کشیدم و درد را تا جان و تنم چشیدم؛ درد خیانت، درد تنهایی، درد نبودنت. مرغ خیالم را به روزهای خوش فرستادم؛ آنجا که دختری جوان بودم؛ پر از ناز و پر از احساس. آنجایی که با هم عشق را…
دانلود رمان بوی گندم

دانلود رمان بوی گندم جلد دوم pdf از لیلا مرادی 0 (0)

11 دیدگاه
      رمان: بوی گندم جلد دوم   ژانر: عاشقانه_درام   نویسنده: لیلا مرادی   مقدمه حالا چند ماه از اون روزا میگذره، خوشبختی کوچیک گندم با یه اتفاقاتی تا مرز نابودی میره   تو این جلد هدف نویسنده اینه که به خواننده بفهمونه تو پستی بلندی‌های زندگی نباید…
IMG 20231016 191105 492 scaled

دانلود رمان بامداد عاشقی pdf از miss_قرجه لو 5 (1)

3 دیدگاه
  رمان بامداد عاشقی ژانر: عاشقانه نام نویسنده:miss_قرجه لو   مقدمه: قهوه‌ها تلخ شد و گره دستهامون باز، اون‌جا که چشمات مثل زمستون برفی یخ زد برام تموم شدی، حالا بیچاره‌وار می‌گردم به دنبال آتیشی که قلب سردمو باز گرم کنه…
رمان دلدادگی شیطان

رمان دلدادگی شیطان 5 (1)

13 دیدگاه
  دانلود رمان دلدادگی شیطان خلاصه: رُهام مردی بیرحم با ظاهری فریبنده و جذاب که هر چیزی رو بخواد، باید به دست بیاره حتی اگر ممنوعه و گناه باشه! و کافیه این شیطانِ مرموز و پر وسوسه دل به دختری بده که نامزدِ بهترین رفیقشه! هر کاری میکنه تا این…
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۴ ۲۳۱۴۳۵۵۹۹

دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی 3.5 (2)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید……
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۵۰۶۴۴۶

دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fsh
Fsh
4 ماه قبل

مگر اولین جشن تولد حاج خانم چه اتفاقی افتاده؟!!!
این دوتا زن و شوهر چی میدونن که بقیه نمیدونن؟!!!

رهگذر
رهگذر
4 ماه قبل

راستی چند سالت شد سراب جون
به توچه دختره فضول دلم میخواد موهاشو بکنم

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x