رمان آشپز باشی Archives - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت آخر

  -بریم پیش لاله هادی! فقط بریم… یزدان نشسته بود لب حوض و کیسان با نگاه مرموزش خیره خیره ما را نگاه میکرد. آن مرد هم با سر و صورتی خونین تکیه داده بود به دیوار دستشویی. دندان ساییدم به هم میان اشکهای خودم و آریا عصبی یورش بردم سمت فرخنده. -اگه یه بار دیگه صد فرسخی زن و بچهم

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 69

  سر آریا را گذاشته بود روی قلبش و داشت آرامش میکرد. -هوم؟ -میگم… نظرت چیه خودمونم دستبهکار بشیم؟ آریا دماغش را محکم میکشید بالا که آب دماغش نریزد، لاله یک دستمال برداشت و کشید به دماغ آریا. -دستبهکار چی؟ آب دهانم را قورت دادم میترسیدم دوباره قشقرق به پا کند.   -چیزه… امروز دیدم اونا نینی دارن خب… منم

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 68

  اشکهایم بی‌امان میبارید، قلبم شکسته بود از این رفتار سرد او! از عصبانیتش و اینکه نگاهم نکرد. اولش فکر کردم آمده پی رابطه! میخواستم شرط بگذارم. میخواستم باز از خودم بگذرم برای یک آدم.   از او کمک بگیرم و… سشوار را روشن کردم که هقهقم را نشنود. اصلا همین فردا میرفتم و کارهای طلاق را پیش میبردم. به

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 67

    بیحرف نشستم پشت میز. دلم میخواست آنقدر نگاهش کنم که چشمانم از سو بیفتد. آنقدر نگاهش کردم که نفهمیدم کی چای خوشرنگش را جلویم گذاشت و پولکی کنجدی که میدانست خوشم میآید.   -چاییتو خوردی برو، منم همین روزا میرم! مگر چه میشد من و او هم مثل آدم زندگیمان را میکردیم؟ چه میشد اگر قبل از آشنایی

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 66

  حالا چه میخواست بکند جز مشتی حرف زور که آنها را هم پیشتر شنیده بودم! -وای! ترسیدم! مثلا چیکار میکنی؟؟ برای گفتن حرفش کنار گوشم سرش را خم کرد. یک سر و گردن بلندتر از منِ لاغرمردنی بود و این تسلطش کمی ترسانده بودم. -میتونم حکم بگیرم که سر کار نری! اجازهی شوهر میخواد دیگه نه؟؟ ضربهاش به حدی

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 65

    برخلاف میلم گفتم، برخلاف آنچه دلم فریاد میزد. -نکن! برو! لاله حودمه! نفس خندانش خورد به لالهی گوشم… تمام سلولهای تنم افتاد به تپش خواستنش! عطر نفسش همان بود… همانقدر دلپذیر که دلم میخواست آنقدر ببوسمش که از لبهایش خون بپاشد ! -برو بچه! صاحب لاله منم نه تو! با بیجانی تمام تکانی خوردم که از آغوشش بیرون

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 64

  این خانه یکبار بی مشدی برایم قبر شد یکبار حالایی که لاله رفته بود تا من را نبیند. -چمدونامو بیارم میام! -نمیخواد، بیا برو تو من میارم! البته اگه یقهمو نمیگیری! کینهای شده بود او هم. -رفاقتت با لاله کینهایت کرده؟ چپ نگاهم کرد و رفت سراغ چمدانها . چمدان چپه شده را بلند کرد و آن یکی را

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 63

  در کرده! -نمیام! بذار برم… من حاملهم کیسان… اگه اتفاقی واسه بچهم بیفته به خدای احد و واحد دودمانتو به باد میدم! انگار حرفهایم را اصلا نمیشنید ! نمیشنید که بیتفاوت جلو آمد و گوشهی مانتویم را کشید. -بیا عزیزدلم، بیا بریم بالا پیشش. خواستم دستش را پس بزنم اما ترسیدم دیوانهترش کنم . -خیلی خب… خیلی خب دستتو

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 62

  لیوان را کنارم لبهی باغچه گذاشتم. اولین کسی که استرس کاشته بود در دل لاله خود مسعود برازنده بود . خواستم همین را بگویم اما …   شاید میتوانستم این فرصت را به یک نقطهی عطف تبدیل کنم. خیالم از بابت لاله راحت بود . هادی مواظب لالهام بود به آن اطمینان داشتم. باید فکری به حال مامانروحی میکردم

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 61

  -آدم باش ! شانه بالا انداخت و دوباره شروع کرد به خوردن. -به من چه! اونقد خودخوری کن که بمیری! والا! منو بگو واسه این دلم سوخته! شمارهی لاله را گرفتم. بوق اولی به دومی نرسیده جواب داد:   -جونم عزیزم؟ سلام! صدایش مانند پچپچ بود انگار که نمیتوانست راحت حرف بزند. -سلام، حالت خوبه؟ میخوای بیام دنبالت؟ با

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 60

    استوار. پوله رو نداد گفت خرج همینجا کرده. چهطور شهناز میتوانست پول موسسهی دولتی را برای خودش بردارد؟ اصلا آنها به چه عقلی پول را به حساب شخص ریخته بودند؟ -چهطور میشه؟ آخه اینجوری که… -اون آدمی که پوله رو داد دوست مشترک زندی و استوار بود. شروع کردم به آبکش کردن برنج، روز اول را نباید خراب

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 59

  بابای تو اره! میبرن ببینن کدومشون زودتر ریشهمونو میخشکونن! حق داشت، حتی یک مرد به غرور و هیبت او هم کم میآورد! -ریشهی من و تو رو این بچه تو خاک سفت کرده… هیچیمون نمیشه نترس! دستش را گرفتم و آرام روی شکمم گذاشتم.   -یه لخته خونه امیر! فکر کنم هنوز دست و پا هم نداره! اما بچهی

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 58

            -کار اون نیست بابات کرده! بابایم؟ بابای مهربان من؟ حاج مسعود آنقدر عوض شده بود که دست روی مامان بلند کند؟ گوشیام از دستم افتاد و به زمین خورد… نمیتوانستم باور کنم. -بابام؟ چشم بر هم زدم و آرام گرفته یک گوشه نشستم . مامان فکر کرد فشارم افتاده اما اینطور نبود… من فقط

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 57

    شهناز زیرلب چیزی زمزمه کرد و نگاه چپی به من انداخت.   روسری قرمزم را جلو کشیدم و جلویش خم شدم.   – بفرمایید مسقطی…   – نمی‌خورم!   لب گزیدم و ظرف را جلوی هادی گذاشتم، دعا دعا می‌کردم امیرحسین چیزی نگوید که شهناز یک عمر سرکوفت در گوش پسرش خواندن را به من بزند!   –

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 56

    – حروم‌زاده جد و… لا‌اله‌الا‌الله! دهن منو وا نکن مسعود برازنده! وا نکن که آبروتو جلو در و همسایه‌ت طوری ببرم که دیگه نتونی سر بالا بگیری!   میان گیر و دار دعوای امیر و بابا چشمم پی تینا بود که با پوزخندی مشهود داشت نگاهم می‌کرد! در ذهنم دنبال سوال بودم…   سوالی که داشت در سرم

ادامه مطلب ...