رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت آخر 5 (4)

33 دیدگاه
  -بریم پیش لاله هادی! فقط بریم… یزدان نشسته بود لب حوض و کیسان با نگاه مرموزش خیره خیره ما را نگاه میکرد. آن مرد هم با سر و صورتی خونین تکیه داده بود به دیوار دستشویی. دندان ساییدم به هم میان اشکهای خودم و آریا عصبی یورش بردم سمت…
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 69 1.5 (2)

25 دیدگاه
  سر آریا را گذاشته بود روی قلبش و داشت آرامش میکرد. -هوم؟ -میگم… نظرت چیه خودمونم دستبهکار بشیم؟ آریا دماغش را محکم میکشید بالا که آب دماغش نریزد، لاله یک دستمال برداشت و کشید به دماغ آریا. -دستبهکار چی؟ آب دهانم را قورت دادم میترسیدم دوباره قشقرق به پا…
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 68 5 (1)

4 دیدگاه
  اشکهایم بی‌امان میبارید، قلبم شکسته بود از این رفتار سرد او! از عصبانیتش و اینکه نگاهم نکرد. اولش فکر کردم آمده پی رابطه! میخواستم شرط بگذارم. میخواستم باز از خودم بگذرم برای یک آدم.   از او کمک بگیرم و… سشوار را روشن کردم که هقهقم را نشنود. اصلا…
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 67 5 (1)

16 دیدگاه
    بیحرف نشستم پشت میز. دلم میخواست آنقدر نگاهش کنم که چشمانم از سو بیفتد. آنقدر نگاهش کردم که نفهمیدم کی چای خوشرنگش را جلویم گذاشت و پولکی کنجدی که میدانست خوشم میآید.   -چاییتو خوردی برو، منم همین روزا میرم! مگر چه میشد من و او هم مثل…
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 66 5 (2)

2 دیدگاه
  حالا چه میخواست بکند جز مشتی حرف زور که آنها را هم پیشتر شنیده بودم! -وای! ترسیدم! مثلا چیکار میکنی؟؟ برای گفتن حرفش کنار گوشم سرش را خم کرد. یک سر و گردن بلندتر از منِ لاغرمردنی بود و این تسلطش کمی ترسانده بودم. -میتونم حکم بگیرم که سر…
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 65 3 (2)

4 دیدگاه
    برخلاف میلم گفتم، برخلاف آنچه دلم فریاد میزد. -نکن! برو! لاله حودمه! نفس خندانش خورد به لالهی گوشم… تمام سلولهای تنم افتاد به تپش خواستنش! عطر نفسش همان بود… همانقدر دلپذیر که دلم میخواست آنقدر ببوسمش که از لبهایش خون بپاشد ! -برو بچه! صاحب لاله منم نه…
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 64 5 (2)

12 دیدگاه
  این خانه یکبار بی مشدی برایم قبر شد یکبار حالایی که لاله رفته بود تا من را نبیند. -چمدونامو بیارم میام! -نمیخواد، بیا برو تو من میارم! البته اگه یقهمو نمیگیری! کینهای شده بود او هم. -رفاقتت با لاله کینهایت کرده؟ چپ نگاهم کرد و رفت سراغ چمدانها .…
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 63 4 (1)

18 دیدگاه
  در کرده! -نمیام! بذار برم… من حاملهم کیسان… اگه اتفاقی واسه بچهم بیفته به خدای احد و واحد دودمانتو به باد میدم! انگار حرفهایم را اصلا نمیشنید ! نمیشنید که بیتفاوت جلو آمد و گوشهی مانتویم را کشید. -بیا عزیزدلم، بیا بریم بالا پیشش. خواستم دستش را پس بزنم…
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 62 5 (1)

12 دیدگاه
  لیوان را کنارم لبهی باغچه گذاشتم. اولین کسی که استرس کاشته بود در دل لاله خود مسعود برازنده بود . خواستم همین را بگویم اما …   شاید میتوانستم این فرصت را به یک نقطهی عطف تبدیل کنم. خیالم از بابت لاله راحت بود . هادی مواظب لالهام بود…
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 61 5 (1)

2 دیدگاه
  -آدم باش ! شانه بالا انداخت و دوباره شروع کرد به خوردن. -به من چه! اونقد خودخوری کن که بمیری! والا! منو بگو واسه این دلم سوخته! شمارهی لاله را گرفتم. بوق اولی به دومی نرسیده جواب داد:   -جونم عزیزم؟ سلام! صدایش مانند پچپچ بود انگار که نمیتوانست…
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 60 2 (1)

7 دیدگاه
    استوار. پوله رو نداد گفت خرج همینجا کرده. چهطور شهناز میتوانست پول موسسهی دولتی را برای خودش بردارد؟ اصلا آنها به چه عقلی پول را به حساب شخص ریخته بودند؟ -چهطور میشه؟ آخه اینجوری که… -اون آدمی که پوله رو داد دوست مشترک زندی و استوار بود. شروع…
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 59 5 (1)

5 دیدگاه
  بابای تو اره! میبرن ببینن کدومشون زودتر ریشهمونو میخشکونن! حق داشت، حتی یک مرد به غرور و هیبت او هم کم میآورد! -ریشهی من و تو رو این بچه تو خاک سفت کرده… هیچیمون نمیشه نترس! دستش را گرفتم و آرام روی شکمم گذاشتم.   -یه لخته خونه امیر!…
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 58 5 (1)

8 دیدگاه
            -کار اون نیست بابات کرده! بابایم؟ بابای مهربان من؟ حاج مسعود آنقدر عوض شده بود که دست روی مامان بلند کند؟ گوشیام از دستم افتاد و به زمین خورد… نمیتوانستم باور کنم. -بابام؟ چشم بر هم زدم و آرام گرفته یک گوشه نشستم .…
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 57 5 (1)

5 دیدگاه
    شهناز زیرلب چیزی زمزمه کرد و نگاه چپی به من انداخت.   روسری قرمزم را جلو کشیدم و جلویش خم شدم.   – بفرمایید مسقطی…   – نمی‌خورم!   لب گزیدم و ظرف را جلوی هادی گذاشتم، دعا دعا می‌کردم امیرحسین چیزی نگوید که شهناز یک عمر سرکوفت…
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 56 5 (1)

5 دیدگاه
    – حروم‌زاده جد و… لا‌اله‌الا‌الله! دهن منو وا نکن مسعود برازنده! وا نکن که آبروتو جلو در و همسایه‌ت طوری ببرم که دیگه نتونی سر بالا بگیری!   میان گیر و دار دعوای امیر و بابا چشمم پی تینا بود که با پوزخندی مشهود داشت نگاهم می‌کرد! در…