رمان تارگت Archives - صفحه 20 از 31 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان تارگت

رمان تارگت

رمان تارگت پارت 175

  بوسه رو تا جایی ادامه داد که دوباره تونست ضربان قلبم و تند کنه و حرارت بدنم و ببره بالا.. حالا دیگه نه از لرز خبری بود.. نه از استرس.. فقط هیجان بود و لذتی که انگار هرچی جلوتر می رفتیم به جای سیرآب شدن آدم و تشنه تر می کرد. خودش با حوصله مسئولیت کاری که من نتونستم

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 174

  شاید اگه از عقلم استفاده می کردم برای تجزیه و تحلیل حرفش.. باید.. باید بهش شک می کردم ولی اون لحظه.. فقط قلب و احساسم بود که داشت برام تصمیم می گرفت. انقدری که دستم و روی صورتش گذاشتم و با فکر به اینکه شاید.. فکر نبودن و رفتن من.. تاثیری داشته توی این حال پریشونش لب زدم: –

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 173

  ماتم برد وقتی دیدمش.. میران همیشه بود.. ظاهرش همون بود.. برخلاف تصوراتم.. رد زخم و کبودی و جراحتی که نشونه تصادف یا درگیری باشه توی صورتش نمی دیدم ولی.. ولی چشماش.. چشمای میران همیشگی نبود. این چشمای سرخی که محض رضای خدا یه نقطه سفید ازش مشخص نبود.. خیلی خیلی بیشتر از دیدن جراحت های عمیق روی سر و

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 172

  دیگه احتیاجی به معرفی خودم نداشتم.. آوردن اسم میران کافی بود تا یاسینی من و بشناسه و جلوی چشمای مبهوت مونده من و سمیع.. از جاش به نشونه احترام بلند شد و سرش و برام خم کرد… – بله بله.. سلام و عرض ارادت! خانوم کاشانی دیگه درسته؟ نامزد میران هستید شما؟ رفتار به شدت محترمانه و مودبانه اش..

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 171

  ××××× «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد!» – نه.. نه.. نـــــه! تو رو خدا نـــــه! میـــران! کجایی آخه تــــو؟ ای خدا به دادم برس! توی اتاق استراحتمون توی هتل نشسته بودم.. اشک می ریختم و زیر لب میران و صدا می زدم.. گوشیم حتی به اندازه ثانیه ای از دستم نمی افتاد و با اینکه صداش و تا

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 170

  سریع کشیدمش بیرون و گذاشتمش روی زمین و لبخند پیروزمندانه ای روی لبم نشست… حالا دیگه فاصله بین من و اون جعبه.. فقط این تخته سه لایی زیر کشو بود که با یه مشت می تونستم بشکنمش و تا برگشتن مهناز انقدری هم وقت داشتم که بخوام جایگزینش کنم و اونم هیچ وقت چشمش به این تخته نمی افتاد!

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 169

  – تو چیزیت شده؟ – چطور؟ – نمی دونم.. چند روزه حس می کنم صدات گرفته اس.. اول ربط دادم به خستگی و کارای شرکتت ولی.. هیچ وقت خستگیت انقدر طولانی نمی شد! بدون اینکه بخوام ساکت شدم و همین سکوت.. مهر تایید بود واسه حرفای درین که می گفت سوای خستگی یه درد دیگه ای دارم.. – اگه

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 168

  داییم اینبار سرش و با شرمندگی پایین انداخت و با صدای لرزونی که از زور شرم نمی خواست بلند بشه جواب داد: – با.. با کسی که این خونه رو.. ازمون خرید حرف زدم.. مشکلمون و بهش گفتم. این یکی استثناعاً آدم خوبی از آب در اومد و درکم کرد. گفت می خواستم اینجا رو بکوبم.. ولی حالا که

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 167

  صدام اصلاً به گوشش نمی رسید.. خودمم انقدر ناراحت شده بودم از این گریه های دایی که سریع بلند شدم رفتم آشپزخونه تا یه لیوان آب براش بیارم. با همه دلخوری ها و کدورت هایی که این چند وقته بینمون بود.. دلش و نداشتم تو این حال و روز ببینمش و حرفاش درباره بدبخت شدنش و بشنوم. من هیچ

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 166

  – من خودمم بارها به این موضوع فکر کردم ولی.. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که هدفش.. کم کردن عذاب وجدانش بوده. اومد جلوی درخونه تا مطمئن بشه سالم و سلامت رسیدم و وسط عشق و حالش با اون پتیاره.. یهو خدای نکرده یه گوشه ذهنش درگیر من نشه که چه بلایی سرم اومد بعد از..

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 165

  کف یه دستم و گذاشتم روی بالشش و کامل خم شدم روش.. تا توی همون حالت خیره مونده به سقف بالای سرش.. منم ببینه و صدام و بشنوه! حالا نگاهش به من بود.. نمی دونستم واقعاً من و می بینه.. یا فقط یه نگاه مات مونده و بی هدفه.. ولی همین برای من کافی بود تا سیل کلماتی که

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 164

  قبل از اینکه قدم تو اتاق بذاریم.. دولا شدم و دستش و توی دستم گرفتم و هم قدم با هم رفتیم تو.. خدا خدا می کردم درین.. روی من و حرکات و حتی دمای بدنم دقیق نشده باشه و نفهمه با هر قدمی که به اون تخت نزدیک می شم.. چه انقلابی توی وجودم شکل می گیره و چقدر

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 163

  – اوهوم! حالا دیگه خیالم راحته. – ولی خیال من نیست! – چرا؟! – دوست دارم یه نقشی داشته باشم.. تو درمان این حسرت ها و.. کمبودها! – داری! شاید خودت متوجه نیستی ولی من با همه وجودم دارم حسش می کنم.. هیچ کس به اندازه تو نتونسته.. اون حسرت ها رو کمرنگ کنه. نمیگم از بین میره.. نه..

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 162

  …ولی خب.. انگار اینم باید یاد می گرفت.. که همیشه.. همه چیز زندگی قشنگ نیست.. دنیای آدمای دیگه همیشه رنگی نیست و بعضی وقتا.. جوری سیاه و کدر می شه.. که با هیچ وسیله ای نشه اون سیاهی ها رو از بین برد. تازه داشت می فهمید که دنیای واقعی.. سیل داره.. زلزله داره.. هزار جور مصیبت داره که

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 161

  می شد ادامه داد.. می شد حتی کار و به جای اصلی رسوند.. دیگه بعید می دونستم درین مخالفتی از خودش نشون بده و تمام و کمال من و به عنوان مرد زندگیش قبول کرده بود. ولی هنوز وقتش نشده بود.. حداقل امشب به خاطر اون لطفی که توی هتل در حقم کرد.. یا به خاطر حرفای تاثیر گذارش

ادامه مطلب ...