واسه همین وقتی که شماره اش و گرفتم و بعد از کلی بوق آزادی که خورد جواب نداد بی خیالش شدم و تماس بعدی و موکول کردم به یکی دو ساعت دیگه.. یا می شد حتی صبر کنم تا خودش زنگ بزنه. پیگیری بیش از حد این توهم و…
بی اهمیت به صورتش که لحظه به لحظه سرخ تر می شد ادامه دادم: – ولی.. با وجود اینکه ازتون کوچیکترم.. به خاطر تجربیاتی که دارم دلم می خواد یه نصیحت بهتون بکنم.. بعضی وقتا.. فقط به زبون آوردن یه معذرت خواهی.. می تونه از خیلی ناراحتی و دلخوری…
خب طبیعی بود.. چهره درب و داغون شده و سر و پای شکسته که چند هفته ای درگیرش می کرد هرکسی رو می تونست به نقطه جوش برسونه.. به خصوص با دیدن و شنیدن رفتار و حرفای خونسردانه من.. ولی خب چه می شه کرد.. هدف همین بود! –…
نمی شد اسم خاصی رو حسی که دیشب بهم دست داد بذارم.. شاید فقط ظاهر و حرکات درین که یه جورایی دست نیافتنیش می کرد و مثل بقیه راحت پا نمی داد باعث می شد که غریزه ام هم ناخودآگاه بیشتر از بقیه به سمتش جذب بشه.. ولی هرچی…
تا اینکه چند دقیقه بعد بالاخره زبون باز کرد و نوشت: «میران یه چیزی بپرسم؟» «بپرس..» «کار تو بود؟» حتی توضیح نداد چی کار من بود و خب احتیاجی هم نبود.. وقتی اینجوری پرسیده یعنی فهمیده که کار من بوده و حالا فقط می خواد مطمئن بشه! می دونستم…
یه کم فکر کردم با درموندگی لب زدم: – فکر می کنی باور کنه؟ – آره بابا.. انقدر رو نده به این جماعت! اصلاً بر فرض که باور نکنه.. تو وقتی این حرف و بهش می زنی که دیگه کار از کار گذشته.. خواستگارا رفتن و تو هم جواب…
– وای خدا.. دیگه مغزم داره منفجر می شه! – ولی خودمونیما.. اگه کار میرانه که دمش گرم! – چی چی و دمش گرم آفرین؟ اصلاً کاری به اینکه تقوی حقش بود و به خاطر بلایی که سر من آورد و ترسی که دیشب به جونم انداخت باید یکی…
من که در هر صورت حاضر نمی شدم حتی یه قرار با اون آدمی که بدتر از علیرضا افسار زندگیش دست خانواده خاله زنکش بود بذارم.. پس چرا بیخودی حرص بخورم؟! اگه دایی و زن دایی واقعاً همچین چیزی رو می خواستن و حرف از خیر و صلاح من…
تا اینکه بالاخره طاقت نیاوردم و گفتم: – من واقعاً متوجه نمی شم زن دایی.. یعنی الآن من باید به خاطر دو شب موندن خونه دوستم بازخواست بشم؟ حرف اصلیتون که به خاطرش اینجوری دارید محاکمه ام می کنید اینه؟ صدام واسه گفتن همین دو تا جمله می لرزید..…
– میــــران؟ با بهت و خنده اسمش و به زبون آوردم.. ولی هیچ اثری از شوخی تو چهره اش نبود! برعکس انگار کاملاً جدی این حرف و به زبون آورد و حتی با یه کم دقت می تونستم تغییر رنگ پوستشم که داشت به سمت قرمز شدن می رفت…
سکوت جفتمون که طولانی شد.. همینم به زبون آوردم و گفتم: – میران.. ما تازه یه رابطه ای رو شروع کردیم.. از اولم با این فکر که فقط بیشتر آشنا بشیم پا گذاشتیم تو این مسیر.. ولی.. من نمی تونم اجازه بدم تو تا این حد درگیر مشکلاتم بشی..…
– با کی؟ سمیع؟ من دیگه با اون آدم مزخرف چه حرفی دارم بزنم؟ – آهان! آخه خیلی خونسرد داشتی گوش می دادی.. واکنش سمیعم که خیلی عجیب غریب بود.. گفتم شاید قبلش تو توضیح دادی براش.. – درست فکر کردی.. ولی توضیحاتم و به رئیس هتل دادم.. نه…
اونم بالاخره از بهت حرفم در اومد ولی خیلی سعی داشت که خودش و نبازه.. – بر فرض که که از همه چی خبر دارم.. بر فرض اینهمه نقشه و نمایشی که گفتید کار من باشه.. که چی؟ بعدش قراره چی بشه؟ ذهنش و از کاری که قصد داشتم…
با اینکه وقتی دیدمش نتونستم خودم و کنترل کنم و پریدم بغلش.. با اینکه توی اتاق پروی مغازه فاصله امون انقدری کم بود و حالمون انقدر منقلب که چیزی نمونده بود اولین بوسه امون رقم بخوره ولی.. خب.. نمی شد که این چیزا رو انقدر راحت به زبون آورد..…
نگاه ناباور استاد از صورتم به تحقیق روی میزش افتاد و قبل از اینکه حرفی بزنه یکی از پسرا گفت: – چه مایه ای گذاشتید خانوم کاشانی.. ما با یه طلق و شیرازه سر و تهش و هم آوردیم! لبخندی به خوشمزگیش زدم و از خدا خواسته.. برای بیشتر…