آنقدر فکرم درگیر شرایط بارداریام بود، که حتی فراموش کردم از دکترم راجع به آزمایش قباد بپرسم!
دیگر انرژی بالا رفتن از آن پلهها را هم نداشتم، ترجیحم این بود که قبل از رفتنم، بار دیگر بیایم و راجع به ان حرف بزنم…
مگر جا و مکان داشتم که قباد را حرص دهم و سپس سریع فرار کنم؟
حداقل تا زمان پیدا شدن جایی برای ماندن، میتوانستم صبر کنم و ذهن خودم را درگیر مسائل بدتر از این نکنم!
جفت جوراب قرمز کاموایی را نوازش میکردم، لبخند نزدن غیرممکن بود، چه کسی فکرش را میکرد سهم خودم شود؟ چه کسی فکرش را میکرد جفت جوراب بامزه و کوچکی که میبافتم برای کسی که کم از دشمن نداشت، سهم فرزند خودم شود؟
اصلا شاید خدا همین را دید که فرزندی به من داد، چه میدانم خب، دیدهام کسانی که قادر به داشتن فرزند نشدند، با اوردن فرزندی دیگر از پرورشگاه…بعدها خودشان هم صاحب فرزند شدند، دل که طلب زیبایی کند، شاید خدا زیبایی را هدیه دهد!
روی تخت چمباتمه زده بودم و خیره به جفت جوراب فکر و خیال میکردم. از آینده، از رابطهام با بچهای که حتی نمیدانم دختر میشود یا پسر!
با زنگ موبایلم افکارم در هم خراشیده شد، چشم چرخاندم به دنبال گوشی، با دیدنش روی پاتختی کلافه خودم را به سمتش کشیدم، انرژی هیچ نداشتم و زیادی خوابآلود شده بودم. خصوصا که زود به زود هم گشنهام میشد!
موبایل را برداشتم، با دیدن شماره از روی حرص چشم بستم، همین را کم داشتم!
فکر میکردم بیخیال شده، اما گویا نه، دنبال موقعیت بوده!
با خودم گفتم کاش جواب ندهم، اما جواب ندادنش هم بی منطق بود، چرا جواب نمیدادم؟ بگذار رک بگویم دیگر زنگ نزند!
خیلی چرت
میگم چرا پارتهای ۱۶۵ و ۱۶۶ تغییر کردند. نویسنده ویرایش کرده!
اگه فرد پشت خط مادرش باشه
هم جاومکان برای موندن پیدا کرده هم یکی رو که مراقبش باشه
البته اگه بتونه اون زن رو ببخشه
به چند خط پارت نمیگن