با خشم سرتکان داد اما زن بیخیال نمیشد _ قیمتم دو برابر میکنی! _ در اتاقو قفل کن زن پوزخند زد _ حواسم هست بهش _ قفل کن گفتم _ خب بابا ، صداتو میبری بالا چرا؟ با غرغر…
دلارای جیغ زد _ ازت شکایت میکنم من بدبخت تر از این که نمیشم ، میشم؟ ولی تورو به خاک سیاه مینشونم ارسلان آلپارسلان با یک حرکت خودش را به دخترک رساند هر دو دستش را با یک دست گرفت و با دست…
زن نگاهی به دخترک که دورمیشد انداخت و سر تکان داد _ پولو آوردی؟ _ تا شب تو کارتته _ دِ نشد دیگه! اومدی نسازی اول پول _ اون وقت چه تضمینیه درست انجامش بدی؟ زن ثانیه ای مکث کرد و…
بسته سیگار را از جیبش بیرون کشید و بی میل زمزمه کرد _ یارو کاربلده نترس سریع تمومش میکنه نه تو چیزی میفهمی نه اون اون! منظور پسرش بود اهورا ملکشاهان دستش را روی زنگ کنار در آهنی گذاشت و کام عمیقی از سیگار…
_ حتی اگر منم زنده نگه داری بازم قاتلی ارسلان مجبوری اونجا بمونی به تیکه تیکه شدن بچهات نگاه کنی اون صحنه تا آخر عمر یادت نمیره بهت قول میدم ارسلان داخل آسانسور هلش داد و هم زمان چانه اش را گرفت سرش را بالا…
حتی وقتی دلارای برای خواب خودش را در آغوشش جمع کرد هم حرفی نزد او با لبخند کنار گوشش پچ زد که امشب اولین سه نفره هایشان را تجربه کردند و ارسلان سکوت کرد سکوت کرد و تا صبح پلک روی هم نگذاشت …
_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_ زیر نگاه سنگین الپارسلان در موبایل جواب هنگامه را داد _ بخدا راست میگم هنگامه چرا باور نمیکنی؟ حالم خوبه نگران نباش هنگامه بی حوصله غرید _ من نگران نبودم! آزاده مغزمو ترکوند هرچی شد بهم خبر بده دلارای…
صدای جیغ دخترک که بلند شد لبخند زد اما پیام رسیده از علیرضا دوباره حالش را گرفت _ فردا ساعت هشت ببرش پد بهداشتی و دستمال پارچه ای تمیز ببرید یک لیست دارو هم داده بخر سر راه با همین چند کلمه گند زد…
دستش را که به شلوار ارسلان رساند تشخیص داد چه در سر دارد وحشیانه موهایش را چنگ زد با پوزخند گفت _ بخاطر بچهات ناپرهیزی میکنی دخترحاجی! از این کارا نمیکردی دلارای بدون توجه به او به کارش ادامه داد صدای ناله های ارسلان…
ارسلان نگاهی به یقه عجیب غریب بافت انداخت و ناخودآگاه خندید _ چپهاس خره روی تخت نیم خیز شد و بافت را از تن دخترک بیرون کشید دلارای دست هایش را سمت بالاتنه اش دراز کرد اما دیر شده بود ارسلان دیگر تحمل…
_ سردمه هنوز _ پاشو لباس گرم بپوش _ ندارم _ کارت منو خالی کردی که حالا لباس نداشته باشی؟! دلارای با مهربانی خندید _ همه رو برای اهورا خریدم بخدا ارسلان برای هزارمین بار پوف کشید دخترک را کنار…
دستش را روی چشمانش گذاشت و هم زمان دخترک عطسه کرد توجهی نشان نداد عطسه بعدی و یکی دیگر پشت سرش بی اعصاب با همان چشمان بسته غرید _ برو زیر پتو _ سردمه _ پتو رو بکش رو سرت گرم…
دلارای واکنشی نشان نداد آلپارسلان پوف کشید بدنش به الکل عادت داشت و کمتر مست میشد اما در گردن و قفسه سینه اش احساس گرما داشت جلو رفت و بالای سرش ایستاد _ پاشو بیا تو دلارای آرام و لرزان لب زد _…
ارسلان بی اعصاب غرید _ امشب بیشتر از کوپنت رو مخمی یک بار دیگه صدا زرزرت در بیاد میندازمت رو تراس تا صبح یخ بزنی دلارای بلند تر هق زد مثل دیوانه های بستری در تیمارستان موهای خودش را چنگ زده بود و تنها…
سیگار بعدی را آتش زد و به محض تمام شدنش نخ بعدی آرام نداشت هیچ وقت در زندگیاش سر چنین دوراهی قرار نگرفته بود در آرام باز شد دلارای دستش را مقابل بینی اش گرفت و خواست برگردد که صدای آلپارسلان بلند شد _…