لبش را گزید و صدایش را بالا برد _ رمز؟ ارسلان ثانیه ای بعد مثل خودش مختصر مفید جواب داد _ شصت و هشت هفتصد و پنجاهو پنج دکمه تایید را زد و منتظر ماند به یک دقیقه نکشید که ارسلان با اخم در اتاق را باز کرد و…
جرات اعتراض نداشت شاید قبل از اتفاقات دیشب میتوانست مخالفت کند اما حالا نه حوصله درگیری جدید نداشت ارسلان اینبار زنده اش نمیگذاشت و بچه… با حرص بلند شد و مشغول گشتن کشو ها شد _ کی تو دنیا بیای من راحت شم استرس اینکه بلایی سرت بیاد داره…
آلپ ارسلان ، دستش را روی دیوار کنار سر دلارای گذاشت و پوزخند زد بوی سیگار در فضا پیچیده بود روی صورتش خم شد و زیر گوشش پچ زد _ببین کی اینجاست … موش کوچولو بالاخره از لونهش بیرون اومد دلارای با صدایی که از ترس میلرزید ، زمزمه…
زیاد طول نکشید که صدای کوبیده شدن در را شنید و شانههایش از ترس بالا پرید. دستش را جلوی دهانش گرفت تا صدایش درنیاید ارسلان با قدمهای بلندی خودش را به اتاق رساند و دیوانه وار مشت محکمی به در کوبید _ گمشو بیرون که گور خودتو کندی دختره…
ارسلان پایش را بالا آورد و محکم به شکم هومن کوبید و بالای سرش ایستاد _ببین منو سرت رو از ماتحت من بکش بیرون وگرنه میدم بندازنت جایی که جنازتم پیدا نشه هومن با درد سرش را بلند کرد و چشمهایش را به ارسلان دوخت _ بی ناموس کسیه…
ماشین که ایستاد ، نگاهی به برج انداخت. دوباره برگشته بود به خانه ای که در شاهد هوسبازی های ارسلان با زنان دیگر بود هومن وقتی نگاه خیرهی دخترک را دید دستش را روی دست دلارای گذاشت و لبخندی زد _ از چی ناراحتی؟ میدونی میتونی هرزمان خواستی با…
هومن دستش را دراز کرد و لیوان را سمت دهان دخترک برد _ اینو تموم کنی راه میفتم _ من توراه میخورم آقا هومن دیروقته… و ادامه نداد ارسلان اگر بفهمد خونش حلال است! _ از صبح شدم اقا هومن خیلی عجیبه یک حس غریبگی خاصی داره _ لطفا…
_ صدای چی بود نادری؟ مرد با رنگ پریده سمتش برگشت چشمش که به او افتاد شروع کرد _ وای آقا دیر رسیدید خانوم مهندس رو بردن فکش منقبض شد منظورش از خانم مهندس دلارای که نبود؟ میدانست او را میگوید بقیه دخترها یکی دو شبه رفتنی بودند و…
دست دیگرش را روی شکمش فشرد پسرک پا کوبیده بود؟ بلند تر خندید و قربان صدقه اش رفت درست حس کرده بود مگر نه؟ توهم نبود! چرخش جنین را حس کرده بود شاید هم لگد آرامش را نمیدانست تنها فهمید که پسرک واکنش نشان داده بود به دل شکستگی…
دلارای بدون هیچ حرفی خیره ی مشتش بود و از وحشت میلرزید ارسلان آرام جلو آمد _ بیارش بالا دخترحاجی دلارای اشک ریخت چه قدر مردن سخت بود! ارسلان جلوی پاهایش زانو زد و خونسرد ساعدش را گرفت دستش را سمت گردنش کشاند _ اینجا … یکم بالاتر شیشه…
از نظرش دخترک لج کرده بود چه دلیل دیگری داشت؟ الان باید کنار هم روی تخت ارام میگرفتند و برای فردا نقشه میکشیدند! برای فردایی که قرار بود مقابل حاج ملک شاهان بایستند بالای سرش ایستاد انگار قصد نداشت دست از سرش بردارد _ میتمرگی تو اتاق تا من…
مات جلو رفت بغض گلویش را میفشرد و دندان هایش از شدت فشار روی هم ساییده میشدند روبروی دخترک که ایستاد نگاه کنجکاوش بالا امد _ تو دیگه کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟ دلارای یک قدم جلوتر رفت _ اینجا خونمه! تو باید بگی اینجا چیکار میکنی ارسلان بی…
چشمانش را روی هم فشرد و سعی کرد طاقت بیاورد ناخن هایش را در گوشت بازوی آلپارسلان فرو برد میدانست از نظر او تمام این حرکات نمایشی ست اما از جنین که خبر نداشت ناخواسته صدای ناله اش بالا رفت _ بسه ارسلان درد دارم ارسلان توجهی نکرد اصلا…
ارام تشکر کرد و با فکری آشفته سمت حمام راه افتاد _ ارسلان؟ بگیر شامپو رو ارسلان در حمام را باز کرد و دلارای لب گزید حتی سعی نمیکرد پایین تنه اش را پشت در پنهان کند شامپو را سمتش دراز کرد اما ارسلان آن را نگرفت سرش را…
گفت و سمت سرهمی ها رفت بی اعصاب مشمای بزرگی برداشت و هر دو سرهمی را در آن انداخت نگاهی به لباس های دیگر کرد پیراهن شلوار قهوه ای رنگی با طرح خرس های کوچک هم به آن اضافه کرد و دست دلارای را کشید با اعصابی درهم هر…