رمان دلارای پارت 274
12 دیدگاه
دلارای آه کشید و نقاب خنده را کنار گذاشت هاوژین گریان را زیر سینه اش خواباند و آرام زمزمه کرد _ جان مامان … گرسنه ای؟ چند روز دیگه مامانی برات هرچی بخوای میخره هاوژین با شدت سینهاش را مک میزد میدانست گرسنه…