رمان دلارای

رمان دلارای پارت 245 3.1 (7)

17 دیدگاه
    آلپ‌ارسلان حرفی نزد   چقدر سرگذشتشان شبیه بود   پدر مادرهایی با ذهن بسته و حماقتی بی اندازه که خیال می‌کردند هیچکس جز خودشان هیچ چیز نمیفهمد   نتیجه چه شده بود؟   بچه هایی پر از عقده و حسرت با دنیایی از اشتباه…   دلارای برای چه…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 244 4 (6)

59 دیدگاه
    آلپ ارسلان عصبی بازویش را کشید   _ مزخرف نگو انقدر عر زدی حالت بهم خورد وگرنه چیزی تو معدت نیست تلقین نکن الکی   روی نیمکت نشاندش و ادامه داد   _ بمون میام الان تکون بخوری وای به حالت   دلارای بی حال پوزخند زد  …
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 243 3.3 (9)

76 دیدگاه
    آلپ‌ارسلان کنار گوشش غرید   _ باز زبونت سمباده کشی میخواد نه؟   _ انقدر بهم گیر نده ببین صدام در میاد اصلا یا نه   _ مثل احمقا شکمتو گرفتی تلو تلو میخوری که چی؟   دلارای سرش را سمت مخالف برگرداند تا او شکستنش را نبیند…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 242 4 (4)

30 دیدگاه
  دلارای سرش را به آیینه تکیه داد و در سکوت چشمانش را بست   همه‌ی زن های باردار برای نگه داشتن عزیزترینشان اینطور شکنجه می‌شدند؟   آرام لب زد   _ ارسلان؟   _ هیش…   بی جان تر از قبل تکرار کرد   _ ارسلان   _ به…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 241 3.8 (5)

55 دیدگاه
        دلارای بازوی ارسلان را گرفت اما با دیدن دست های زن که سمت قاب عکس نوزاد میرفت پاهایش از حرکت ایستاد   لب هایش لرزید و اشک چشمانش را خیس کرد   زن قاب عکس را مقابل چشمان آلپ‌ارسلان گرفت و غرش کرد   _ این…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 240 4.6 (9)

35 دیدگاه
  آلپ‌ارسلان دیگر طاقت نداشت دست دلارای را از روی تخت کشید و غرید _ برای همه مریضاتون انقدر تایم میذارید؟ دلارای با خجالت لباسش را درست کرد و زن خونسرد لبخند زد _ چطور مگه؟ آلپ‌ارسلان با پوزخند به دخترک اشاره زد سمت در برود _ مثل اینکه جز…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 239 5 (2)

59 دیدگاه
  آلپ‌ارسلان ناخوداگاه از روی کاناپه بلند شد و دلارای تلخ لبخند زد _ آره زن پرده را کنار زد و دوباره درخواست کرد نزدیک شود هم زمان با خنده سرتکان داد _ همونه پس! نگران نباشید برای بچه‌ی بعدیتون از این استرس و وسواس ها روی وزن و بقیه…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 238 4.7 (3)

66 دیدگاه
  _ عزیزم تماس گرفتم بالا پرسیدم سرشون خلوته ، بفرمایید دلارای بدون حرف سمت آسانسور راه افتاد و آلپ‌ارسلان به خیال معاینه انگشت هایش پشت سرش قدم برداشت ابروهایش درهم و چشمانش سرخ بود چنان خشم عمیقی نسبت به دلارای احساس میکرد که می‌توانست جانش را بگیرد اما دلش…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 237 5 (2)

100 دیدگاه
  ارسلان عصبی تر چاقو را عقب کشید دلارای نالید و پاره شدن انگشت هایش را حس کرد چشمان آلپ‌ارسلان به خونی که کف آشپزخانه را سرخ کرد خیره ماند _ باز کن دستتو دخترک محکم تر چاقو را فشرد درد آرامش میکرد! دیوانه شده بود ارسلان قصد بریدن نفس…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 236 3 (2)

42 دیدگاه
  ارسلان سمت مخالف برگشت و پلک هایش را روی هم فشرد کاش دخترک خفه میشد! _ تو توی تاریکی زندگی من نور بودی ارسلان تو رو که دیدم حس کردم زندگیم قرار نیست فقط تو گوشه خونه نشستن و آشپزی یاد گرفتن و تو روضه ها شرکت کردن باشه…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 235 5 (2)

57 دیدگاه
  بلند تر نالید _ لخته خون؟ این بچه دوماه دیگه دنیا میاد نامرد اینبار با گریه جیغ کشید _ لخته خون پا میکوبه؟ لخته خون قلب داره؟ سر داره؟ دست و پا داره؟ لخته خون وقتی مادرش شیرینی میخوره یا به پهلو میخوابه حرکتش بیشتر میشه؟ جلو رفت و…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 234 4.3 (4)

115 دیدگاه
  دلارای هر رو دستش را دور شکمش حلقه کرد و سرش را پایین انداخت صدای بهم خوردن در آسانسور آمد و ارسلان سمت میز شیشه ای رفت دلارلی نفس عمیقی کشید موهای بلندش جلوی دیدش را گرفته بودند اما کنار نزدشان طاقت نداشت برای ثانیه ای دستش را از…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 233 5 (4)

84 دیدگاه
  ارسلان چمدان را با پا داخل هل داد و در را تا انتها باز کرد صدای دخترها کل واحد را گرفته بود دندان روی هم سایید و جلوتر رفت مات ماند! مات دختری که ماه ها پیش اسمش به عنوان همسر در شناسنامه‌اش نوشته شده و حال شکمش برآمده…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 232 4 (5)

77 دیدگاه
    _-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_ با بیرون آمدنش از اتاق همه یک صدا هو کشیدند و دست زدند ریز خندید _ دیوونه ها آزاده و خواهرش ، هنگامه و دو دختر دیگر که دوهفته پیش با آن ها آشنا شده بود و می‌دانست دخترخاله هایش هستند ، مانیا ، بنفشه و بیتا…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 231 4.7 (3)

93 دیدگاه
  دلارای با ذهنی درگیر جواب داد _ گفت دو سه ماه دیگه میاد هنگامه کف زد _ یعنی جفت داداشم خرن! دلارای نگاهش کرد _ هومن خوبه؟ هنگامه پوزخند زد _ مهمه واست؟ با شوهرت گند زدید بهش که _ اون زمان که حاجی انداخته بودمون گوشه زندان کجا…