رمان دلارای

رمان دلارای پارت 230 5 (3)

32 دیدگاه
  صدای گریه بچه تو خونه ما چیکار میکنه؟ من که رفتم زاییدی؟ دلارای وارفته مکث کرد چه جمله درستی گفته بود! _ از … تلویزیونه _ تو خونه من زیرآبی بری میدونی چی میشه دیگه نه؟ _ نه که نگهبانت بهت خبر نمیده! _ پول میگیره واسه همین! به…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 229 4 (2)

28 دیدگاه
  تماس را وصل کرد و نفس عمیق کشید سعی کرد آرام باشد هربار که اسم ارسلان روی موبایل می‌افتاد از استرس تمام بدنش بی حس می‌شد! _ ا..الو؟ آلپ‌ارسلان خونسرد شکایت کرد _ من که بالاخره میفهمم تو اونجا چه مارمولک بازی در میاری که هربار زنگ میزنم صدات…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 228 4.7 (3)

4 دیدگاه
  آزاده با دلسوزی جواب داد _ اگر ازش بخوای نمیگه _ خوبه آزاده لبخند زد و دلارای دوباره گفت _ لباس حاملگی هم میخوام! میخوام عکس بگیرم آزاده با تمسخر سر به سرش گذاشت _ حتما باز برای ارسلان! _ هم ارسلان هم پسرِ ارسلان! جفتشان به خنده افتادند…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 227 4.7 (3)

3 دیدگاه
  ارسلان پوف کشید و چمدان را برداشت خواست سمت در برود که صدای جیغ دخترک بلند شد _ نه نه صبر کن بهت زده با اخم ایستاد دخترک که تازگی به طرز مشکوکی تپل شده بود سمت آشپزخانه دوید و ثانیه ای بعد با تقویم و لیوانی آب برگشت…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 226 4.3 (3)

41 دیدگاه
    ارسلان صدایش را بالا برد   _ هزارتا بدبختی دارم دلی حوصلتو ندارم برو جمع کن گفتم   _ بهم اعتماد نداری؟ خب بگو علیرضا هرروز به خونه سر بزنه   ارسلان اینبار تهدیدآمیز لب زد   _ دلارای…   _ من نمیتونم بیام   نگاه عصبی آلپ‌ارسلان…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 225 4.7 (3)

85 دیدگاه
  اصلا مگر نگفته بود به وجود او عادت کرده است؟! شروع عشق از همین عادت کردن و وابستگی ها می‌آمد دیگر… ارسلان سمت موبایل برگشت اما قبل ازینکه دستش روی دکمه خاموش کردن برود چشمش به شماره افتاد و پوف کشید بی اعصاب تماس را وصل کرد _ بگو…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 224 5 (2)

9 دیدگاه
  ارسلان همچنان سکوت کرده بود و او این سکوت را دوست داشت! همین که ذوقش را کور نمیکرد راضی بود سرش را بلند کرد و ارام زیر چانه‌اش را بوسید دست های ارسلان که دورش محکم تر شد لبخند زد بچه هم میانشان آرام بود نفس عمیقی کشید و…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 223 4.5 (2)

17 دیدگاه
  در اخر حوله ی او را دور خودش پیچید و با همان موهای خیس از حمام بیرون زد با دیدن جعبه ی روی تخت ابروهایش بالا پرید کنجکاو یادداشت رویش را خواند ” با این برام برقص ” بهت زده لباس را بالا آورد و هرلحظه متعجب تر شد…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 222 4.8 (4)

19 دیدگاه
  چند دقیقه بعد دلارای پرسید _ هنگامه ناراحت نمیشه بفهمه اینطوری به هومن همه چیزو گفتی؟ ارسلان غرید _ با دهن پر حرف نزن ، خدایا چه مرگت شده؟ دلارای لقمه را فرو داد و لب گزید _ گرسنمه! ارسلان ظرف نیم خورده اش را عقب هل داد _…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 221 3.7 (3)

43 دیدگاه
  دلارای گوشه لبش را به دندان گرفت و خودش هم نفهمید چرا جمله بعدی را گفت! _ بریم کله‌پاچه بخوریم؟! ارسلان از گوشه چشم نگاهش کرد دخترک دیوانه! تا چنددقیقه پیش هیجانی ترین لحظات عمرشان را سپری میکردند کله پاچه از کجا اومد؟ _ میریم خونه دلارای مثل کسی…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 220 5 (3)

12 دیدگاه
  نگاهی به حاجی انداخت و ادامه داد _ انگار بی چشم و رویی تو خون ملک‌شاهاناست نه؟ تو هم بالا بری پایین بیای ملک شاهانی دلارای وارفته لب زد _ خدایا… ارسلان سمت هومن که با چهره سفید رنگ و چشمان گشاد نگاهش میکرد قدم برداشت _ بذار معرفی…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 219 5 (3)

10 دیدگاه
  ارسلان نیشخند زد دخترک آرتیستی بود برای خودش! صدای حاج ملک شاهان از شدت خشم میلرزید _ اینجا چه خبره؟ شاگردش که گفته بود باور نکرد اما انگار همه چیز واقعی بود! دلارای لبخند زد در زندان به این مرد التماس کرد و او اعتنا نکرد! زودتر از ارسلان…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 218 5 (2)

14 دیدگاه
  دلارای جوابش را نداد خیره به اطراف نفس عمیقی کشید و سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند ارسلان ماشین را پارک کرد و سرش را سمت دلارای برگرداند _ پیاده شو دخترحاجی … بازی شروع شد! دلارای در را باز کرد _ بازی خیلی وقته شروع شده ،…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 217 4 (4)

15 دیدگاه
  دلارای لبخند زد و سر تکان داد _ بریم ، پدرشوهر عزیزمو بیشتر منتظر نذاریم ارسلان سمت در رفت _ فکر کردم مخالفی دلارای سمت در قدم برداشت صدای پاشنه های کفش را دوست داشت حاج خانم هرگز اجازه پا کردن چنین کفشی را به او نمیداد! _ مخالفم…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 216 5 (3)

47 دیدگاه
  زیبا شده بود زیبا و قدرتمند! شبیه به زنی خود ساخته و مستقل پوزخند تلخی زد هیچ شباهتی به دلارای واقعی نداشت همان دلارای احمقی که بازیچه همه بود دستش را روی شکمش گذاشت و لب زد _ شاید این تصویر واقعی نباشه اما میخوام همچین مامانی برات بسازم…