رمان سال بد پارت 53
بعد صدای عربده اش که در و دیوار را لرزاند … . – خفه شوووو ! باز مشتی دیگر … – خفه شو ! و یک مشت دیگر : – خفه شووووو ! علی کف سالن افتاد … ولی شهاب رهایش نکرد . انگار مغزش از کار افتاده بود … هیچ چیزی نمی
بعد صدای عربده اش که در و دیوار را لرزاند … . – خفه شوووو ! باز مشتی دیگر … – خفه شو ! و یک مشت دیگر : – خفه شووووو ! علی کف سالن افتاد … ولی شهاب رهایش نکرد . انگار مغزش از کار افتاده بود … هیچ چیزی نمی
خیلی طول نکشید تا مجتبی چمدان را روی صندلی عقب گذاشت و خودش پشت فرمان نشست . – خب آقا … دبی خوش گذشت ؟ … ولی این چند روز حسابی خستگی در کردین ! عماد پلک هایش را روی هم فشرد و تلاش کرد آرام بماند و سر مجتبی داد نزند .
عمو رضا کمی در صندلی اش جابجا شد و دستی به ریشش کشید … و گفت : – حالا چرا ایستادین ؟ … بشینید بچه ها ! و با نگاهی به شادی … اضافه کرد : – تو هم دیگه برو ! کلاست دیر میشه ! شادی خداحافظی کرد و از خانه
سوده وسط سالن ایستاده بود و به دور و اطراف نگاه می کرد … . گفت : – چه بو و برنگی راه انداختی آیدا جان ! به سلامتی امشب دیگه بابا اکبرت برمی گردن خونه ؟! – بله … بابا اکبر توی راهه الان ! – دیشب که تنهایی نترسیدی ؟! … هی
– من خیلی از پسره خوشم نمیاد ! به ما نمی خوره ! – مگه دیدیش ؟! – از دوستای آلا پرس و جو کردم ! میگن پسره بی سر و پاست ! فقیره ! … دنبال آلاست که ازش پول بگیره ! یک بار ماشینش رو گرفته بود با دوستاش رفته بود شمال
شهاب سنگین نفس می کشید . چشم های در خون غلتانش روی بدن من بود … انگار آن چیزی را که می دید ، باور نمی کرد ! بعد شنیدم که زیر لب گفت : – وای … دنیا روی سرش خراب شده بود . یک قدم به عقب تلو خورد و چارچوبِ در
عماد مسیر سنگفرش شده را طی کرد تا به دری شیشه ای رسید . درِ فرعی متعلق به اتاق مدیریت … . در را باز کرد و همراه با آیدا وارد اتاق شد . مجتبی هنوز آنها را زیر نظر داشت . دید که عماد مقابل کاناپه ی چستر ایستاد … اول یک زانویش
به نظر از اینکه موفق شده بود غافلگیرم کند ، لذت می برد … لبخند عمیقی زد و به فنجان قهوه اشاره کرد : – کافئین حالت رو بهتر می کنه ! نفسی کشیدم … لرزان و نامطمئن . دلم گریه می خواست … دلم شهاب را می خواست ! دنیا بدون شهاب ناامن
عماد قدم زنان به جانب من نزدیک شد . صدایش آنقدر توی گوشم بود که حس می کردم درست آن سوی درختچه ها ایستاده است … . باز به شخص پشت تلفن گفت : – مطمئنه ! معلومه که مطمئنه ! من آدمی که نمی شناسم رو برای تو می فرستم آخه پوفیوز ؟!
*** آیدا وسط بود و داشت می رقصید ! در حین رقص مدام حرف می زد … روشنک نزدیکش بود و با حرارت به حرف هایش پاسخ می داد … . شهاب با بی حوصلگی پای راستش را روی پای چپش برگرداند و فکر کرد … حرف های این دخترها چرا تمامی نداشت ؟ … اصلاً این
طعمش آنقدر تلخ و سوزان بود … که برای چند ثانیه چشمانم سیاهی رفت … ! شهاب چنگ زد به گیلاس و آن را با چنان سرعتی از دستم قاپید … که مقداری از مایع لبپر شد و روی چانه ام را خیس کرد . – آیدا ! آیدا ! آیدا ! با
*** عاشق تحت نظر گرفتن دیگران بود ! اینکه به آدم ها نگاه کند ، وقتی خودشان خبر ندارند … به حرف هایشان گوش کند … . مادرش زنی مقدس و مبادی آداب بود … همیشه می گفت فالگوش ایستادن کار زشت و دور از اخلاقی است ! ولی او همیشه همه ی اطلاعات
مجتبی نگاه خشماگینی به سمت او پرتاپ کرد … شروین باز خواست ادامه بدهد : – منم به شاهرگم قسم دیگه گه بخورم در مورد لب و دهن هیچ دختری نظر بدم … همه چیز در چشم بهم زدنی اتفاق افتاد … ! … از وقتی عماد سر چرخاند و از روی شانه اش
*** سکوت کرده بودم … ولی تمامِ سرم پر از فکر آن مهمانی بود ! دست خودم نبود که نمی توانستم ذهنم را از خیال پردازی آزاد کنم . هر آدمی نقطه ضعفهایی دارد ، و نقطه ضعف من هم احتیاجِ مبرم و دل ضعفه آورم به شرکت در چنین ماجراجویی هایی بود ! آنقدر که
*** صدای موسیقی توی مغزش می کوبید … و صدای خنده ی دیگران و صدای حرف هایشان … . شهاب نشسته بود روی صندلی نزدیکِ استخرِ رو باز و نگاهِ مات و مبهوتش به چمن های زیر پایش بود . آسمان شب صاف و پر ستاره بود … و می دانست “رئیس” حالا یک جایی