رمان سال بد پارت 45 - رمان دونی

 

 

 

 

عماد قدم زنان به جانب من نزدیک شد . صدایش آنقدر توی گوشم بود که حس می کردم درست آن سوی درختچه ها ایستاده است … .

 

باز به شخص پشت تلفن گفت :

 

– مطمئنه ! معلومه که مطمئنه ! من آدمی که نمی شناسم رو برای تو می فرستم آخه پوفیوز ؟!

 

ترس از لو رفتن تمام تنم را داغ کرده بود . قلبم تند و وحشی می کوبید و نفس هایم بلند و کشدار شده بود !

 

داشتم جان می کندم ! کف دستم را گذاشتم روی لب هایم و فشردم … و امیدوارم بودم صدای نفس هایم به گوش هایش نرسد .

 

عجب شب گندی بود ! داشت گریه ام می گرفت !

 

عماد باز هم گفت :

 

– مزاحمتای تو که همیشه بوده … این یک شب هم روش ! فقط ببین … نمی خوام پسره خط و خشی بیفته ! سالم فرستادمش … سالم برمی گرده ! مفهومه ؟! …

 

باز چند لحظه سکوت … و بعد با لحنی سرد اضافه کرد :

 

– خیلی خب … فعلاً تا بعد !

 

انگار تماس تلفنی را قطع کرده بود !

 

نور امیدی به قلبم تابید ! حالا دعا می کردم زودتر آنجا را ترک کند تا من هم برخیزم و بروم … .

 

نمی توانستم او را ببینم ولی حضورش را نزدیک به خود حس می کردم ! انگار هنوز هم آن سوی درختچه ها ایستاده بود … .

 

و بعد صدای تیکِ خفیفی را شنیدم … صدایی شبیه جرقه زدنِ و روشن شدن یک فندک سنگی !

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_273

 

انگار سیگاری روشن کرده بود ! … بوی دود زیر شامه ام پیچید !

 

ناامید و مستاصل در دلم نالیدم :

 

– خب برو دیگه ! جانِ مامان احترامت برگرد پیش مهمونات !

 

برای اولین بار انگار خدا صدای التماس هایم را شنید ! … چون صدای خفیف برخوردِ کفش های عماد را با سنگفرش شنیدم که انگار برگشت و از درختچه ی گلهای صورتی دور شد … و بعد سکوتی برقرار شد !

 

رفته بود ؟!

 

دستم را آرام و با احتیاط از روی دهانم برداشتم و نفس راحتی کشیدم . خدا را شکر می کردم که بخیر گذشته و عماد شاهید من را ندیده بود ! … ولی حالم خیلی بد بود !

 

آن سردرد و احساس ضعفی که از پیش داشتم قوی تر شده بود … ته کشیدن آدرنالینی که لحظاتی در خونم فوران می کرد ، به من حسی می داد که حتی نفس کشیدن هم خسته ام می کرد ! … و غم و ناراحتی ام از شهاب …

 

فکر می کردم همین حالا باید به داخل برگردم و لباس بپوشم و با تاکسی به خانه بروم … حتی پای پیاده ! … اما باید شهاب را ترک می کردم ! … و با کینه جویی فکر کردم حتی پاسخی به تلفن ها و پیام هایش نخواهم داد ! … حداقل نه به این زودی ها !

 

کف دست هایم را روی چمن ها گذاشتم و بر حس ضعف و خستگی ام غلبه کردم و روی پاهایم ایستادم … .

 

سنگرم را پشت درختچه های گل کاغذی رها کردم ، چون فکر می کردم دیگر کسی نیست که بخواهم از او پنهان شوم … .

 

ولی به محض صاف ایستادنم … سر جا خشکم زد ! …

 

عماد شاهید در فاصله ی دو سه متری من حضور داشت … !… با سیگاری روشن میان انگشتانش … روی نیمکتِ رویه مخمل نشسته بود … .

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_274

 

انگار روح از تنم پر کشید و رفت .‌.. در یک لحظه یخ بستم !

 

او هم انگار انتظارِ اینطور سبز شدنم از کف زمین را نداشت … با تعجب نگاهم می کرد ! … و من دوست داشتم بمیرم ! بمیرم ! بمیرم ! …

 

و بعد به سرعت همان کاری را انجام دادم که از دستم بر می آمد … فرار کردم !

 

به او پشت کردم و دویدم تا از مهلکه خودم را نجات بدهم ‌. ولی از بخت بد دامنِ بلند لباسم به جایی گیر کرد و کشیده شد … .

 

بی صبر و تحمل دامنم را کشیدم تا آزاد کنم … و بعد صدای او را شنیدم :

 

– صبر کن آیدا خانم !

 

سریع نگاهش کردم و دیدم سیگارش را پرت کرد روی زمین … و با گام های بلند به طرف من آمد . منطقم از کار افتاده بود و تنها چیزی که می توانستم بفهمم … این بود که نباید دست او به من می رسید !

 

با تقلای بیشتری تلاش کردم دامنم را آزاد کنم … که با نشستنِ دست گرمش روی بازویم … .

 

– صبر کن ! دامن لباست رو پاره می کنی !

 

نمی دانم در صدایش چه حس و نیرویی بود … که بی اختیار دست از تقلا کشیدم … .

 

عماد مقابل پاهای من زانو زد … .

 

انگشتانش را دیدم که با احتیاط و دقت پارچه ی لباسم را از بندِ شاخه ی درختچه آزاد کرد … بعد همانطور که هنوز زانو زده بود چشم هایش را تا صورت من بالا کشید …

 

و بعد نگاهمان درهم آمیخته شد … .

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_275

 

دو قدم خودم را عقب کشیدم … و او از روی زمین بلند شد و صاف ایستاد ‌… .

 

– به خدا من … به خدا نمی خواستم گوش وایستم ! … به جون بابام اصلاً … یعنی منظوری نداشتم !

 

به لکنت افتاده بودم … نمی فهمیدم چه می گویم . آنقدر حس بدبختی می کردم که حتی گریه ام نمی گرفت !

 

انتظار خشم را از جانب عماد شاهید داشتم … یا حتی تحقیر و استهزا ! … ولی او با ارامش عجیبی پاسخم را داد :

 

– می دونم ! … آروم باش ! … لازم نیست نگران باشی !

 

نفسم تکه و پاره از گلویم خارج می شد … باز یک قدم به عقب برداشتم …

 

– من فقط دنبال شهاب می گشتم ! … آخه … منو ول کرده رفته ! … یعنی بدون اینکه خبر بده …

 

یک لحظه مکث کردم … داشتم چرند می گفتم ! چه مرگم شده بود ؟!

 

عماد باز نگاهم کرد … نگاهش سنگین و مسلط بود ! … انگار می خواست به من اطمینان بدهد همه چیز مرتب است !

 

– ببینمت آیدا خانم … داری می لرزی ! … سردته یا از من ترسیدی ؟!

 

لحنش نرمش عجیبی داشت !

 

هول و دستپاچه فکر کردم باید این مکالمه را تمام کنم … و این شب نحس را ! گفتم :

 

– من بر می گردم !

 

باز چرخیدم تا از او فرار کنم . با آن وضعیت لرزش بدنم چند قدمی هم با موفقیت برداشتم … ولی باز پایم به چیزی گیر کرد …

 

و باز دست های عماد که از پشت سر ، هر دو بازویم را گرفت … .

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_276

 

– بچرخ ببینمت !

 

اینبار بر خلاف قبل جدیت کمرنگی در صدایش نهفته بود ! بی اختیار چرخیدم و از روی شانه ام به او نگاه کردم … .

 

با دقتی عجیب … انگار داشت چیزی را کنکاش می کرد ، تمام اجزای صورتم را از نظر گذراند . بعد سرش را نزدیکتر آورد … عمیق بو کشید !

 

– مستی ؟!

 

کلمه ای که گفت  ، اگر چه واقعیت بی رحمانه ی وضعیت من بود … ولی من را به خشم آورد ! آرنجِ تیزم را بالا بردم و با بی رحمی به سینه اش فشردم … .

 

بدون مقاومت رهایم کرد ! … مقابلش ایستادم و با خشونت گفتم :

 

– با من درست حرف بزن ! … یعنی چی که بهم میگی مستم ؟!

 

نگاه عجیب و پر حرفش …

 

دوست داشتم در لحظه صاعقه ای به من میزد و جزغاله ام می کرد !

 

انگشتانم را در هم پیچیدم .‌.. باز سعی کردم توضیح بدهم :

 

– خب به آدم بر می خوره ! … من از اون دخترا نیستم که … یعنی من خوشم نمیاد که …

 

این نگاهش واقعاً بدتر از صاعقه داشت جزغاله ام می کرد !

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_277

 

گفت :

 

– معذرت می خوام آیدا خانم … شما درست میگی ! من از کلمه ی خوبی استفاده نکردم ! منظورم این بود که احتمالاً سر درد و سر گیجه داری و احساس ضعف می کنی و امکان داره روی دیگران تگری بزنی … ! …

 

لحنش کاملاً جدی و صورتش مطلقاً بدون لبخند بود . ولی باز هم احساس می کردم با کلماتش من را مسخره می کند و دست می اندازد !

 

خب راست می گفت ‌… من بدبختانه مست کرده بودم ! …

 

صورتم از شرم سرخ شد . با خجالت گفتم :

 

– من … می رم داخل !

 

– فقط رفتنت مهمه ؟! … سالم به مقصد رسیدن برات مهم نیست ؟!

 

اخم کمرنگی حالت خنثیِ چهره اش را درهم شکاند . یک قدم نزدیک شد و من بی اختیار دو قدم عقب پریدم . گفت :

 

– آروم باش ! خب ؟!

 

نگاهش تیز و دستوری بود … انگار می خواست بگوید ، جرات داری فرار کن … ! … بعد دوباره بازویم را گرفت .

 

تقلای بیهوده ای کردم تا خودم را از او جدا کنم .

 

– آقای شاهید … خواهش می کنم ! … فقط شهاب رو اگه پیدا کنید …

 

نزدیک گوشم گفت :

 

– شهاب نیست … من فرستادمش بره جایی ! ..‌.

 

هقی از گلویم خارج شد … ادامه داد :

 

– اینقدر سخت نگیر ! تو حالت خوب نیست … یک نفر باید جمع و جورت کنه ! … منم …

 

ادامه ی حرفش را رها کرد و من را کشاند به سمت نیمکت … .

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_278

 

بی اختیار همراهش کشیده شدم … .

 

دست هایش من را هدایت کرد … و چند لحظه ی بعد روی نیکمت راحت میان کوسن های نرم فرود آدم !

 

ناگهان فهمیدم چقدر خسته هستم … و چه احتیاج مبرمی به خواب دارم !

 

کفش های پاشنه بلندم را از پا در آوردم و پاهایم را کشیدم زیر بدنم . برخوردِ انگشتانم که از دردی خفیف زوق زوق می کرد ، با رویه ی نرم و مخمل نیمکت ، فوق العاده برایم لذت بخش بود .

 

آه بی اختیاری از میان لب هایم خارج شد … نگاه عماد ناگهان برگشت به طرف من و با چنان حالتی نگاهم کرد … .

 

فرصت تجزیه و تحلیلِ نگاهش را نداشتم … نه مغزِ نیمه هوشیارم یاری می کرد ، نه بدن خسته ام ! پلک های سوزانم را روی هم فشردم و به امید اینکه سرگیجه ام کم شود … .

 

چند لحظه ی بعد صدایش را شنیدم :

 

– الو ظفرداد … شاهیدم ! من پشت تالارم ، جای درختچه های صورتی ! … به یکی از خدمه بگو یه فنجون قهوه ی غلیظ برام بیاره ! … خب ؟! … حتماً بگو یه خانم بیاره ! … من منتظرم ، دیر نکنی !

 

انگار داشت تلفنی حرف می زد … بعد تماس را قطع کرد .

 

با چشم های بسته پرسیدم :

 

– میشه به شهاب زنگ بزنید ؟ … من موبایلم همراهم نیست !

 

پاسخ داد :

 

– خیر ،نمیشه !

 

لج کرده بود با من ؟ … یا از آزار دادنم لذت می برد ؟! … چهره درهم کشیدم و چشم هایم را باز کردم … .

 

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_279

 

مقابلم ایستاده بود و موبایلش را میان انگشتانش می چرخاند . دلم می خواست مثل دیوانه ها به او حمله کنم و موبایلش را از میان انگشتانش بقاپم .

 

– چرا نمی شه ؟!

 

– چون شهاب برای کار مهمی رفته و من اصلاً دوست ندارم کارش رو نصفه ول کنه ! در ضمن … به نفع خودت هم هست !

 

تند تند پلک زدم … اضافه کرد :

 

– حرفم رو باور کن خانم ! … نامزدت اینطوری تو رو ببینه عصبانی میشه ! … البته حق داره !

 

– چطوری ؟!

 

حالا چشم هایش رنگی از ملایمت و حتی صمیمیت داشت ! … چشم هایش هر لحظه رنگ جدیدی به خود می گرفت ! …

 

– بگم مست و پاتیل … خیلی ناراحت میشی ؟!

 

باز به خشم آمدم ! حس می کردم این کلمه ی لعنتی زیادی برای من زننده است !

 

خواستم از جا بلند شوم … برای رفتن یا حمله کردن به او .‌.. هنوز تصمیم نگرفته بودم ! … ولی دامن ابریشمی لباسم به ساق پاهایم گیر کرد … .

 

عماد خندید … کوتاه و عجیب و غریب ! برقی قدرتمند و شرورانه در چشم های تیره اش درخشیدن گرفته بود .

 

– ازت خواهش می کنم خودکشی نکن .‌.. حداقل جلوی من خودکشی نکن ! … فقط چند لحظه صبر کن تا قهوه برسه … بعد … آهان ! اینم از قهوه !

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_280

 

زنی میانسال که لباس مخصوص خدمه ها را به تن داشت ، درختچه ها را دور زد و با عجله به طرف ما آمد . روی دستش سینی کوچکی از چوب بامبو بود و درون سینی یک فنجانِ قهوه .

 

نفس نفس زنان به عماد رسید … و عماد سینی کوچک را از او گرفت .

 

– خیلی زودتر از انتظارم اومدی ! واقعاً به خودم افتخار می کنم با این پرسنلِ تند و تیزی که استخدام کردم !

 

زن گفت :

 

– خواهش می کنم آقا ! انجام وظیفه کردم !

 

و نگاهش چرخید به طرف من ! با شرم و ناراحتی صورتم را از او چرخاندم . واقعاً از موقعیتی که خودم را در آن گرفتار کرده بودم ، متنفر بودم … می ترسیدم این زن در موردم فکر ناجور کند .‌.. و بدتر از او ، عماد شاهید ‌…

 

– خانم حالشون خوب نیست ؟! … کمکی از دست من بر میاد ؟!

 

عماد پاسخش را داد :

 

– راستش یک کمک خیلی خیلی بزرگ ، عزیزم … لطفاً چیزی در مورد من و خانم به دیگران نگو ! … اصلاً دوست ندارم حرف و حدیثی بین خدمه بپیچه !

 

– خدا منو بکشه اگه بخوام خبرچینیِ شما رو به بقیه بکنم ! خیالتون راحت باشه !

 

– خیالِ تو هم راحت باشه … جایزه ی رازداریت پیش من محفوظه ! حالا برو پی کارت !

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_281

 

زن به همان سرعتی که آمده بود ، رفت … و باز من باقی ماندم و عماد شاهید … .

 

در حالیکه این تنهایی را دوست نداشتم … این موقعیتِ مفتضاحه ای که برای خودم درست کرده بودم …

 

دستش همراه با فنجان مقابل صورتم دراز شد :

 

– این قهوه رو بخور ، آیدا …

 

بدون اینکه نگاهش کنم ، فنجان را گرفتم … با تمامِ مست بودنم مراقب بودم انگشتانم به انگشتانش برخورد نکند .

 

– سلطانی !

 

– چی ؟!

 

– فکر کردم شاید دلتون بخواد بدونید فامیلیم چیه !

 

چند ثانیه ای سکوت کرد . زیر چشمی نگاهش کردم … شگفت زده خیره شده بود به من ! …

 

– می دونم ! … حتی پسوندِ فامیلیت رو می دونم !

 

به لکنت افتادم :

 

– چ… چی ؟!

 

– سلطانی جاوید ! … حالا می خوای تاریخ تولدت رو هم بگم ؟!

 

نفسم از دردیِ عجیب بند آمد ! … کیش و مات شده نگاهش کردم .

 

فکر می کردم دارد بلوف می زد و اگر پسوندِ نامم را تصادفاً شنیده … دیگر محال است تاریخ تولدم را بداند ! ولی حتی اعتماد به نفسی که در این بلوف از خود نشان می داد … یک جورایی ترسناک بود !

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 98

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه دل pdf از ریحانه رسولی

  خلاصه رمان :   مهرو دختری ۲۵ ساله که استاد دفاع شخصی است و رویای بالرین شدن را در سر می‌پروراند. در شرف نامزدی است اما به ناگهان درگیر ماجرای عشق ناممکن برادرش می‌شود و به دام دو افسر پلیس می‌افتد که یکی از آن‌ها به دنبال انتقام و خون خواهی و دیگری به دنبال نجات معشوقه‌اش است. آیهان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلبه های طوفان زده به صورت pdf کامل از زینب عامل

      خلاصه رمان:   افسون با تماس خواهر بزرگش که ساکن تهرانه و کلی حرف پشت خودش و زندگی مرموز و مبهمش هست از همدان به تهران میاد و با یک نوزاد نارس که فوت شده مواجه می‌شه. نوزادی که بچه‌ی خواهرشه در حالیکه خواهرش مجرده و هرگز ازدواج نکرده. همین اتفاق پای افسون رو به جریانات و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ۲۸ گرم به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه

    خلاصه رمان:   راحیل با خانواده عمش زندگی میکنه شوهر عمش بخاطر دزده شدن ۲۸ گرم طلا راحیل قرار بندازه زندان و راحیل مجبور میشه خونش بده اجاره و با وارد شدن شاهرخ خسروانی داستان وارد معمایی میشه که ….     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان چشم های وحشی روژکا به صورت pdf کامل از گیلدا تک

      خلاصه رمان:   دختری به نام روژکا و پسری به نام فرهمند پارسا… دخترمون بسکتبالیسته، همزمان کتاب ترجمه میکنه و دانشگاه هم میره پسرمون استاد دانشگاهه     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3 تا الان رای نیامده!

جهت دانلود کلیک کنید
رمان شهر بازي
رمان شهر بازي

  دانلود رمان شهر بازي   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشون دست داده بلند بلند می خندن و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بنیامین
بنیامین
10 ماه قبل

سلام، من امروز اشتراک خریداری کردم ولی نمیتونم رمان اواکادو رو بخونم، درخواست خرید اشتراک میده، ممنون میشم راهنمایی بفرمایید

بنیامین غلامی
بنیامین غلامی
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
10 ماه قبل

بله، حل شد، ممنون

همتا
همتا
10 ماه قبل

عالی بود ممنون ازتون
خیلی دوس دارم تند تر پیش بره رمان

خواننده رمان
خواننده رمان
10 ماه قبل

ممنون فاطمه جان لطفا یه زمان مشخصی برای پارت گذاری این رمان بذار🙏😍

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x