رمان سال بد پارت 47 - رمان دونی

 

 

 

 

عماد مسیر سنگفرش شده را طی کرد تا به دری شیشه ای رسید . درِ فرعی متعلق به اتاق مدیریت … .

 

در را باز کرد و همراه با آیدا وارد اتاق شد .

 

مجتبی هنوز آنها را زیر نظر داشت . دید که عماد مقابل کاناپه ی چستر ایستاد … اول یک زانویش را روی کاناپه گذاشت و بعد خم شد و آیدا را روی کاناپه گذاشت … با چنان احتیاطی که انگار کار خیلی مهم و ظریفی انجام می داد !

 

بعد صاف ایستاد و یک قدم به عقب برداشت . نگاهش هنوز روی آیدا بود … ولی بعد چرخید و باز به سمت در شیشه ای به راه افتاد .

 

مجتبی از ترس دیده شدن ، بیشتر پشت شاخ و برگ درخت ها غوز کرد .

 

فکر کرد شاید حالا عماد می خواست از آن اتاق خارج شود … .

 

ولی عماد از در خارج نشد … .

 

چند لحظه ای پشت در شیشه ای ایستاد … نگاه خیره اش را به بیرون دوخت . شاید حس کرده بود کسی در تعقیبش است … .

 

مجتبی از تصور اینکه عماد مچش را بگیرد ، بر خود لرزید … .

 

بعد عماد دست بالا برد و بندی را کشید … .

 

بلافاصله کره کره های چوبی بسته شدند … .

 

مجتبی دیگر هیچ چیزی ندید … .

 

***

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_292

 

***

 

قبل از اینکه پلک هایم را باز کنم ، ذهنم از مردابِ بی حسی و خواب بیرون آمد … گوش هایم کم کم صداهایی را در اطرافم دریافت می کرد … .

 

صدایی ناشناس از زنی غریبه را شنیدم :

 

– حالشون خوش نبود … از هوش رفتن ! من و یکی از همکارام ایشون رو آوردیم اینجا !

 

پلک هایم لرزید … بعد کم کم چشم باز کردم .

 

سست و کرخت بودم و جمجمه ام انگار آماس کرده و سنگین بود ‌.

 

اولین چیزی که دیدم … یک پارچِ بلوری و تراش خورده ی آب و یک لیوان بود که روی میزِ جلومبلی قرار داشت .  کفش هایم نیز جفت شده و مرتب کنار همان میز گذاشته بودند .

 

بعد صدای شهاب را شنیدم :

 

– بازم ممنون ازتون ! خیلی لطف کردید !

 

ذهنم با شنیدن صدای شهاب به تکاپو افتاد … نفس عمیقی کشیدم و بعد با صدای ضعیفی نامش را خواندم :

 

– شهاب !

 

یک ثانیه سکوت شد … و بعد شهاب به سرعت برق خودش را به من رساند :

 

– جانم ؟ جانم ؟ بیدار شدی ؟

 

مقابل کاناپه ای که به رویش دراز کشیده بودم ، زانو زد . دستش را گذاشت روی صورتم .

 

– حالت خوبه ؟

 

و با نگاهی به پشت سرم … .

 

طولی نکشید که صدای قدم های زن را شنیدم و بعد صدای باز و بسته شدن در را . انگار که رفته بود و ما را تنها گذاشته بود … .

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_293

 

وزنم را روی آرنجم انداختم و تلاش کردم بلند شوم و سر جا بنشینم .

 

شهاب زیر بغلم را گرفت و کمکم کرد . پرسیدم :

 

– ساعت چنده ؟ … اینجا کجاست ؟ … من اصلاً چطوری اومدم اینجا ؟ … من …

 

حرف در دهانم ماسید . ناگهان تمام آن اتفاقات و آن حرف ها به ذهنم هجوم آورد و نفسم را در سینه حبس کرد … .

 

مستی ام … عماد شاهید ‌‌… حرکت انگشتانش روی چانه ام …

 

و آخرین چیزی که به یادم مانده بود … صدای زمزمه مانند او بود … : ” منو یادت بمونه ، آیدا ! فردا که بیدار شدی ، منو یادت بمونه ! ”

 

– منو ببین آیدا ! … آیدا جان !

 

انگشتان شهاب قفل چانه ام شد و صورتم را به سوی خود چرخاند . وادار شدم به چشم های نگرانش خیره شوم .

 

– تو بازم از اون زهر ماری ها خوردی ؟ آره ؟ … وقتی نبودم ، بازم ازشون خوردی ؟

 

به سختی نفس تکه و پاره ام را از ریه هایم خارج کردم . فکر اتفاقاتی که افتاده بود … خون را در رگ هایم منجمد می کرد .

 

– میشه … یک لیوان آب بهم بدی ؟

 

شهاب به سرعت چرخید … لیوان را با پارچِ کریستال روی میز پر کرد و بعد به سوی من گرفت .

 

جرعه ای از آن آب خنک ، تلخی های مانده در دهانم را شست و حالم را بهتر کرد . نیمی از لیوان را نوشیدم … و نیمی دیگر را بی هوا توی صورتم ریختم .

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_294

 

شهاب به سرعت واکنش نشان داد :

 

– چرا داری اینطوری می کنی ؟

 

با چشم های بسته لبخند زدم :

 

– تست لوازم آرایشیه !

 

– چی ؟!

 

– اگه آرایشم بهم خورد … دیگه به این سالن نمیرم !

 

شهاب هاج و واج نگاهم کرد و بعد خندید . من هم خندیدم … خندیدم و همزمان به گریه افتادم . دست هایم را حلقه کردم دور گردن شهاب ، با آغوشش پناه بردم و هق زدم .

 

قلبم داشت در سینه ام منفجر می شد !

 

شهاب ! منبع آرامش و اطمینان من ! … تنها شاهزاده ی قصه ی زندگی ام ! …

 

– گریه نکن عزیزم ! عیبی نداره ! تموم شد دیگه !

 

این عیبی نداشتن را عماد هم گفته بود … ولی من می دانستم که عیب داشت ! سر تا پای این داستان عیب داشت .

 

– شهاب … یه چیزی بگم ، ناراحت نمی شی ؟ … میشه همین الان برگردیم خونه ؟

 

شهاب من را از خودش جدا کرد و با نوک انگشتانش رطوبتِ زیر پلکم را گرفت .

 

– ناراحت بشم ؟ … من از خدامه ! پاشو بریم !

 

کفش هایم را مقابل پاهایم جفت کرد و کمکم کرد تا آنها را بپوشم . سپس زیر بازویم را گرفت و من را از روی آن کاناپه بلند کرد .

 

انجمادِ درونم همراه با رطوبت یقه ی لباسم … باعث شده بود از سرما و اضطراب بلرزم و دندانهایم چیلیک چیلیک بهم بخورد . شهاب کتش را از تن در آورد و روی شانه های من انداخت … همراه همدیگر از آن اتاق خارج شدیم .

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_295

 

 

جشن و پایکوبی میهمانان هنوز هم به قوت اول باقی بود . ولی من دیگر دل و دماغی نداشتم برای اینکه سرم را بالا بگیرم و نگاهی به اطراف بیاندازم .

 

تمام جذابیت و زیبایی آن شب در سرم تبدیل به تلی از خاکستر شده بود .

 

شهاب دستش را حایل کمرم کرده و کمکم می کرد میان آن جمعیت قدم بردارم .

 

روشنک و دوست پسرش ما را دیدند و به طرفمان آمدند . حوصله ی آنها را نداشتم ‌… حوصله ی هیچ کسی را نداشتم .

 

روشنک گفت :

 

– آیدا جون … قربونت برم ! تو کجا یهو غیبت زد ؟ … دلم هزار راه رفت !

 

و من را در آغوش کشید .

 

از روی شانه اش عماد شاهید را دیدم … و قلبم از درد تیر کشید !

 

در فاصله ی چند متری از ما ایستاده بود و با برادرش ، امین ، حرف می زد . چقدر سرحال و خوشحال به نظر می رسید ! نمی دانستم امین برای او چه تعریف می کرد که آن طور می خندید !

 

در دستش سیگاری دود می شد … کت به تن نداشت … و من با بدبختی سعی می کردم به این فکر نکنم که احتمالاً روی آستینِ کتش بالا آورده ام !

 

 

روی لباس عماد تگری زده… 😶‍🌫😶‍🌫

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_296

 

 

نفس لرزانم را از سینه ام خارج کردم و نگاهم را از او گرفتم .

 

– شهاب جان … بریم ! نمی تونم روی پاهام بایستم !

 

با روشنک و صابر خداحافظی کردیم و به سمت در راه افتادیم .

 

خدا خدا می کردم شهاب بی خیال خداحافظی از عماد شود تا من مجبور نباشم باز هم با او همکلام شوم ! ولی اینطور نشد !

 

همانطور که دست شهاب هنوز هم روی کمر من بود ، با هم به طرف او رفتیم . شهاب گفت :

 

– خیلی عذر می خوام ازتون ، جناب شاهید ! … مجبوریم جشنتون رو زودتر از دیگران ترک کنیم !

 

سرم پایین افتاده و چانه ام کاملاً به تخت سینه ام چسبیده بود . ولی متوجه شدم که عماد به سمت ما چرخید :

 

– چرا ؟ … مشکلی پیش اومده ؟!

 

خودش را به نفهمیدن می زد ! در پنهانکاری که از شهاب داشتم ، با من همدست شده بود ‌… و این رنجم را صد برابر می کرد !

 

شهاب گفت :

 

– نامزدم حالش خوب نیست ! باید بریم !

 

عماد گفت :

 

– اِه … بد شد که !

 

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_297

 

 

از خشم و ناراحتی به نفس نفس افتاده بودم ، ولی نمی توانستم عکس العملی نشان بدهم !

 

شاید زود بود برای گفتن این ادعا ، ولی من با همین دیدار کوتاهم عماد شاهید را شناخته بودم … می دانستم چطور با ساده ترین کلمات می توانست به دیگران نیش بزند ! … و حالا داشت به من نیش می زد !

 

مثل گنجشک باران خورده می لرزیدم … که شهاب خداحافظی را کوتاه کرد : .

 

– بازم تولدتون رو تبریک میگم ! شبتون بخیر !

 

و خدا را شکر از مقابلش عبور گردیم و رفتیم ! … و من از ته قلبم دعا می کردم دیگر هرگز گیر او نیفتم .

 

ماشینمان را تا دم ورودی تالار آورده بودند . شهاب کمکم کرد سوار شوم ، سپس خودش پشت فرمان نشست و به راه افتاد .

 

ساعت الکترونیکی ماشین نشان میداد که شب از نیمه گذشته است .

 

دست هایم را جلوی سینه ام درهم گره زده بودم و مچاله شده میان کت شهاب به خیابانها نگاه می کردم .

 

شهر توریستی و کوچک ما حتی در آن ساعت از شب از جنبش و تک و تا نیفتاده بود و آدمهای نسبتاً زیادی میان خیابان های شهر در رفت و آمد بودند . تابلوهای بزرگ و چراغانی نصب شده سر در هتلها و مراکز خرید … بیلبوردهای متحرک … آدم هایی که دست خالی یا با کیسه های خرید قدم می زدند … .

 

از قسمت های شلوغ شهر گذشتیم و به محله ی خودمان رسیدیم .شهاب ماشین را مقابل پل خانه متوقف کرد و دستی را کشید .

 

– بیداری ؟

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_298

 

هوومی گفتم و رویم را به طرف او چرخاندم .

 

– ماشینو نمی بری توی حیاط ؟

 

– بابات امشب تهرانه ! آره ؟

 

– آره !

 

– خوبه ! … پس بهتره مامانم هم صدای برگشتنمون رو نشنوه و توی این وضعیت باهات رو در رو نشه !

 

چیزی درون قلبم فرو ریخت ! حق با او بود ! وضعیتم آشفته تر از آن بود که بخواهم با سوده یا عمو رضا رو در رو شوم . مست بودنم یک رسوایی خیلی خیلی بزرگ بود که اگر به گوش دیگران می رسید ، کار دستم می داد ! از آن گذشته … سوده چقدر شاد می شد از دیدنم !

 

با حسادت فکر کردم سوده اگر می فهمید امشب چقدر به من سخت گذشت ،حتماً از خوشحالی می مرد !

 

باز سری جنباندم :

 

– هووم … باشه ! یواشکی بریم داخل !

 

با تنبلی تکیه ام را از پشتی صندلی گرفتم و دستگیره ی در را کشیدم .

 

تا به خودم بجنبم شهاب پیاده شده و ماشین را دور زده بود و خودش را به من رسانده بود .

 

– هیش … آروم آیدا !

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_299

 

بازویم را گرفت و کمکم کرد پیاده شوم . آن وقت هر دو به طرف در رفتیم . شهاب در حیاط را با کلیدش باز کرد و هر دو وارد شدیم .

 

سکوت و ظلماتی که بر ساختمان حاکم شده بود ، نشان می داد تمام اهالی خانه در خواب بودند ! این که فعلاً با کسی رو در رو نشوم به من حس خیلی خوبی می داد !

 

بدون اینکه چراغ های حیاط را روشن کنیم ، پاور چین پاور چین جلو رفتیم و از در شیشه ای اتاق من ،وارد خانه شدیم .

 

آن وقت من نفس عمیق و راحتی کشیدم . کت شهاب را از روی شانه هایم پایین سراندم و روی دسته ی صندلی گردان انداختم . آن وقت با خیال آسوده دراز کشیدم روی تختخوابم … بدنم را رها کردم !

 

نرمی و خنکیِ رو تختی ام مثل مسکّنی قوی بود که در دم به من آرامش داد !

 

چشم هایم بسته بود ، شهاب را نمی دیدم . ولی صدای قدم هایش را می توانستم بشنوم که یک بار رفت به سالن و برگشت … انگار می خواست مطمئن شود در خانه تنهاییم . بعد باز به اتاق آمد و پرده ی مقابل در شیشه ای را کیپ کرد .

 

– پاشو آیدا … اینطوری نخواب ! … پاشو کمکت کنم لباس عوض کنی !

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_300

 

صدایش را شنیدم که در کمد را باز کرد … لابد بلوز و شلوار راحتی برایم بیرون آورده بود … .

 

چند ثانیه ی بعد گرمای دستش روی صورتم نشست .

 

– آیدا جان !

 

پلک هایم را از هم باز کردم و با بی حالی نالیدم :

 

– جون توی تنم نیست !

 

شهاب نچی گفت . امیدوار بودم دست از سرم بردارد تا به آسودگی بخوابم . ولی او دست انداخت زیر بغل هایم و من را مثل بچه های کوچک از جا بلند کرد .

 

– پاشو آیدا … یذره همکاری کن ! پاشو عزیزم !

 

ناله ای کردم و به اجبار او دوباره روی زانوهایم ایستادم .

 

شهاب پشت سرم ایستاد و زیپ لباسم را آهسته و با احتیاط پایین داد .

 

– بگذریم که امشب خیلی روی مخم بودی … ولی واقعاً خوشگل شده بودی !

 

گرمای نفس هایش روی گونه و گوشم … آهسته و پر لذت خندیدم . شهاب بوسه ای خیس و تب دار به نرمه ی گوشم زد .

 

آن وقت یقه ی پیراهنِ آزاد شده را از روی شانه هایم پایین سُراند … .

 

بوسه ی خیس و پر احساسش که روی شانه ی عریانم تکرار شد … در من احساسی را به تپش انداخت … .

 

پیراهن کاملاً از تنم پایین افتاد و مقابل پاهایم رها شد … . و بعد من باقی ماندم مقابل چشم های شهاب … .

 

با بدنی کاملاً عریان و فقط یک شورتِ گیپور سفید در تنم … .

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_301

 

 

شهاب با چشم هایی براق در سکوت نگاهم می کرد و فقط صدای نفس های کشدار و تب آلودش بود … و من می لرزیدم …

 

از سرما … از شرم … از حس لذت و گناهی که همزمان در تنم بیداد می کرد … .

 

ما سالهای سال عاشق هم بودیم و چندین ماه می شد که صیغه ی محرمیتی بینمان خوانده شده بود . همیشه معاشقه های دیوانه وار و عالی داشتیم … ولی تا قبل از آن شب هرگز … هرگز مقابل او لخت نشده بودم !

 

نفسم بند آمده بود . از روی حس غریزه می خواستم دست هایم را روی سینه های برهنه ام بگذارم و پنهانشان کنم … ولی از طرفی نگاه خیره ی شهاب آنچنان لذت بخش بود که من را فلج کرده بود … .

 

شهاب زمزمه کرد :

 

– بیا اینجا …

 

من را به سمت خود کشید … بدن عریان و لرزانم را میان بازوهایش گرفت و بعد بوسه اش روی لب هایم .

 

آهی از سر لذت و رضایت کشیدم و این بیشتر شهاب را ترغیب به ادامه کرد … .

 

من را بوسید … باز هم بوسید … گوشه ی لب های بسته ام و گونه هایم … و بعد استخوان ترقوه ام … .

 

با هر بوسه ای پایین تر می رفت و من میان دستانش بی حرکت بودم . تپش های دیوانه وار لذت را در تنم احساس می کردم … . دوست داشتم شهاب ادامه بدهد … و ادامه بدهد … .

 

پایان آن شبِ دیوانه وار … یک معاشقه ی دیوانه وار دیگر می طلبید !

 

 

میرن تا آخرش یا نه ؟؟؟ 🫠🫠

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_302

 

 

شهاب من را روی تخت انداخت و باز هم با بوسه های خیس و پر تب و تابش …

 

و بعد ناگهان از حرکت ایستاد … .

 

پلک هایم را از هم باز کردم و انگشتانِ سست از لذت خماری ام به پارچه ی پیراهنش چنگ زد . نمی فهمیدم چرا دست از بوسه هایش کشیده … ولی با برخورد نوک انگشتان داغش با وسط سینه هایم … درست روی تتوی نامش …

 

– شهاب …

 

صدایم سست و لرزان بود …

 

نگاه شهاب خیره به آن تتو … یکدفعه ترس برم داشت ، چون نمی دانستم از این کار خوشش آمده یا نه !

 

– این یک سوپرایز بود ! قرار نبود تا قبل از شب عروسیمون ببینیش !

 

صدای زمزمه مانند شهاب را در تاریکی شنیدم :

 

– عاشقتم … ماه جان !

 

برای اولین بار از سر شب … من را باز هم ماه جانش خطاب کرده بود ! … دست هایش با هیجان به پهلوهای برهنه ام چنگ زد :

 

– عاشقتم ! عاشقتم ! دیوونتم ! مریضتم !

 

بوسه هایش از سر گرفته شد … . اینبار برانگیخته تر از قبل … پر اشتیاق تر از قبل بود … .

 

مست بودم ، ولی هنوز صداهای هشدار در مغزم بیدار بود . می دانستم باید مانعش شوم … می دانستم … ولی نمی توانستم !

 

در برابر موج لذتی که در تنم می کوبید … کاملاً ناتوان بودم !

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_303

 

 

آنچنان می بوسید که حس می کردم تسلطی بر بوسه هایش نداشت . حالا او هم به اندازه ی من مست و ناهوشیار شده بود !

 

قسمتی از قلبم و ذهنم فریاد می زد که بس کنم و او را هم وادار کنم دست بکشد … ولی جریان داغِ لذت زیر پوستم آنقدر قوی بود ‌‌‌… آنقدر قوی بود که از کنترل خارج شده بود !

 

و وقتی دست شهاب روی کشِ لباس زیرم نشست … .

 

ناتوان چنگ زدم به شانه ی او :

 

– شهاب ! … شهاب جان ! شهاب جان !

 

صدایم آنقدر ضعیف بود که نتوانست او را قبول به عقب نشینی کند … .

 

ادامه داد و من هم … بلاخره وا دادم … .

 

در آن نیمه شب سکر آور … منگ و مست و تب آلود در هم پیچیدیم … و به همدیگر لذت و درد و عشق دادیم … .

 

***

 

با صدای جیغ گربه ای پشت پنجره ها … ناگهان از خواب پریدم .

 

ترسیده و بی نفس ، چشم های سوزانم را دوختم به نورِ نقره ای رنگِ صبح زود که از پشت پرده را روشن کرده بود .

 

انگار داشت صبح می شد !

 

حیران و بد حال … انگار از خواب عمیقی برخاسته بودم !

 

نفس عمیقی کشیدم … و نفس عمیق دیگری . سر جا غلتی زدم که با دردی که در شکمم پیچید … .

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_304

 

قلبم انگار از هم درید !

 

نگاهی به وضعیت خودم انداختم … کاملاً عریان ، با موهای آشفته … وسط تختخوابِ بهم ریخته … .

 

از فکر اتفاق بزرگی که برایم رخ داده بود ، خون در رگ هایم منجمد شد !

 

زیر شکمم درد می کرد . ولی نه آنقدر شدید که من را باز روی آن تختخواب نگه دارد .

 

به سختی سر جا نشستم و ملافه را از روی پاهای لختم کنار کشیدم . خون ریخته روی تشک تخت …

 

نفس هایم عمیق و کشدار شد … انگار فاجعه ای به چشم دیده بودم !

 

من و شهاب چه غلطی کرده بودیم ؟!

 

چنگ زدم میان موهایم و نگاه درمانده و وحشت زده ام را در اتاق چرخاندم . شهاب پای تختخواب ، روی زمین دراز کشیده و به خواب فرو رفته بود ! دوست داشتم با لگد محکمی او را بیدار کنم ! … ولی با بدبختی بدنم را به لبه ی تخت کشاندم و روی پاهایم ایستادم .

 

صدای جیر جیر تختخواب در سکوت فضا پیچید و باعث شد شهاب تکانی بخورد .

 

داشتم می مردم ! بدنم یخ بود !

 

از روی زمین پیراهنِ شهاب را برداشتم و روی شانه هایم انداختم . گیج و مات شده … نمی دانستم باید چه بکنم و این خطای بزرگ را چطور بپوشانم !

 

من بکارت نداشتم ! من و شهاب دیشب با همدیگر همبستر شدیم و برای اولین بار …. و او همان کاری را کرد که همیشه مانعش می شدم !

 

ولی دیشب نه تنها مانعش نشدم … که با ناله های لذت بارم او را تشویق کردم !

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_305

 

 

کاسه ی چشم هایم درد می کرد … انگار سر تا پایم درد می کرد !

 

تلو تلو خوران در حمام را باز کردم و وارد رختکنِ کوچک شدم . آینه ی بزرگی که به دیوار نصب بود و تقریباً تمام بدنم را به نمایش می گذاشت … .

 

مقابل آینه ایستادم و به بدنم نگاه کردم … و به ردّ خونِ خشک شده میان ران هایم … .

 

در قلبم انگار دیواری آوار شده بود ! وحشت زده بودم . زانوهای عریانم می لرزید و نفسم تکه و پاره از گلویم خارج می شد .

 

رابطه ام با شهاب قوی تر و ریشه دار تر از آن چیزی بود که بخواهم نگران او باشم . ولی از بی آبرویی می ترسیدم ! از حرف و حدیث ها می ترسیدم !

 

در خانواده ی سنتیِ ما که عمه آشا معتقد بود در دورانِ نامزدی نباید حتی بوسه ای رد و بدل شود … من با شناسنامه ی سفید دیگر باکره نبودم !

 

اگر سوده می فهمید … غوغایی به راه می انداخت ! اگر بابا اکبر می فهمید … دیگر هیچوقت قلبش با من صاف نمی شد !

 

بغض بیخِ گلویم پر پر می زد … ولی رها نمی شد . وحشتم بسیار بیشتر از آن چیزی بود که با گریه تسکین پیدا کند !

 

از آینه چشمم افتاد به شهاب … که وارد حمام شده و پشت سرم ایستاده بود !

 

اصلاً متوجه ورودش نشده بودم . دلم هری ریخت پایین … چشم هایش دو کاسه خون بود !

 

– شهاب !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 100

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ماه دل pdf از ریحانه رسولی

  خلاصه رمان :   مهرو دختری ۲۵ ساله که استاد دفاع شخصی است و رویای بالرین شدن را در سر می‌پروراند. در شرف نامزدی است اما به ناگهان درگیر ماجرای عشق ناممکن برادرش می‌شود و به دام دو افسر پلیس می‌افتد که یکی از آن‌ها به دنبال انتقام و خون خواهی و دیگری به دنبال نجات معشوقه‌اش است. آیهان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مجنون تمام قصه ها به صورت pdf کامل از دل آن موسوی

    خلاصه رمان:   همراهی حریر ارغوان طراح لباسی مطرح و معرف با معین فاطمی رئیس برند خانوادگی و قدرتمند کوک، برای پایین کشیدن رقیب‌ها و در دست گرفتن بازار موجب آشنایی آن‌ها می‌شود. باشروع این همکاری و نزدیک شدن معین و حریر کم‌کم احساسی میان این دو نفر شکل می‌گیرد. احساس و عشقی که می‌تواند مرهم برای زخم‌های

جهت دانلود کلیک کنید
رمان سدسکوت

  دانلود رمان سد سکوت   خلاصه : تنها بودم ، دور از خانواده ؛ در یک حادثه غریبه ای جلوی چشمانم برای نجاتم به جان کندن افتاد اما رهایم نکرد، از او میترسیدم. از آن هیکل تنومندی که قدرت نجاتمان از دست چند نفر را داشت ولی به اجبار به او نزدیک شدم تا لطفش را جبران کنم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست 17 pdf از پگاه

  خلاصه رمان :     رمانی از جنس یک خونه در قدیمی‌ترین و سنتی‌ترین و تاریخی‌ترین محله‌های تهران، خونه‌ای با اعضای یک رنگ و با صفا که می‌تونستی لبخند را رو لب باغبون آن‌ها تا عروس‌شان ببینی، خونه‌ای که چندین کارگردان و تهیه‌کننده خواستار فیلم ساختن در اون هستن، خونه‌ای با چندین درخت گیلاس با تخت زیرش که همه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض ترانه ام مشو pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:       ترانه دختری از خانواده ای اصیل و پولدار که از بچگی نامزد پسرعمویش، حسام است. بعد از مرگ پدر و مادر ترانه، پدربزرگش سرپرستیش را بر عهده دارد. ترانه علاقه ای به حسام ندارد و در یک مهمانی با سامیار آشنا میشود. سامیاری که درگیر اثبات کردن خودش به خانوادش است.‌‌ ترانه برای سامیار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلایه pdf از نگاه عدل پرور

  خلاصه رمان :       طلایه دخترساده و پاک از یه خانواده مذهبی هست که یک شب به مهمونی دوستش دعوت میشه وتوراه برگشت در دام یک پسر میفته ومورد تجاوز قرار می گیره دراین بین چند روزبعد برایش خواستگار قراره بیاید و.. پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
9 ماه قبل

خواهش میکنم زودتر پارت بعدی رو بذارید

Shiva
Shiva
9 ماه قبل

خیلی ممنون که پارت گذاشتید
لطفا زود زود بگذارید

خواننده رمان
خواننده رمان
9 ماه قبل

لطفا پارت بعدی رو نزارین واسه چن هفته دیگه

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x