رمان سال بد پارت 46 - رمان دونی

 

 

 

 

به نظر از اینکه موفق شده بود غافلگیرم کند ، لذت می برد … لبخند عمیقی زد و به فنجان قهوه اشاره کرد :

 

– کافئین حالت رو بهتر می کنه !

 

نفسی کشیدم … لرزان و نامطمئن . دلم گریه می خواست … دلم شهاب را می خواست ! دنیا بدون شهاب ناامن بود .‌‌.. و این آدم ها …

 

– شهاب رو کجا فرستادین ؟

 

– لازمه برات توضیح بدم خانمِ سلطانی جاوید ؟!

 

به اندازه ی کافی غرورم به گند کشیده شده بود ! چانه ام را بالا گرفتم و تلاش کردم پلک نزنم … مبادا اشک هایم سرازیر شوند .

 

– لازم نیست ! خودش بعداً همه چی رو بهم میگه ! منظورم اینه که … کِی قراره برگرده ؟!

 

سوالم را نادیده گرفت . با حالتی دقیق و موشکافانه … چشمهای تیره اش را به صورت من دوخته بود . آنچنان که حس می کردم هیچ چیزی را نمی توانم از او مخفی نگه دارم … .

 

– تو هم قراره همه چی رو بهش بگی ، خانم سلطانی جاوید ؟! … البته هر چیزی که فردا یادت بمونه !

 

کاملاً خلع سلاح شده و درمانده نگاهش کردم … بغض داشت خفه ام می کرد ، و نفس زیر گلویم پر پر می زد ! داغ شدن پلک هایم را احساس می کردم … و فقط از خدا می خواستم جلوی او به گریه نیفتم .

 

– شما آدم بدی هستید ، آقای شاهید ! … البته مطمئنم اینو قبلاً یک میلیون بار شنیدین !

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_283

 

او من را جدی نمی گرفت … حرف هایم را جدی نمی گرفت !

 

– بله … اما انتظار نداشتم امشب مفتخر به شنیدنش از دهانِ شما بشم ! … بهرحال این آدم بد کمکت کرده تا سر پا بشی ! …

 

– باید به نامزدم زنگ می زدی و میگفتی حالم خوب نیست ! … و اون کارِ لعنتی رو می سپردی به یک نفر دیگه !

 

صدایم بی اختیار بالا رفت و لحنم تند شد . ولی او با همان خونسردی لعنت شده اش پاسخ داد :

 

– دفعه ی دیگه که به یک خانم مست بر خورد کردم ، حتماً توصیه هات رو یادم میارم !

 

همه چیز برایم غیر قابل تحمل شده بود ! دیگر حرفی برای گفتن پیدا نمی کردم .

 

سرم را پایین انداختم و چشم های سوزانم را به فنجانِ قهوه دوختم . من خودم را در موقعیت ضعف قرار داده بودم … و نمی توانستم بجنگم ! این توانایی را نداشتم !

 

فقط در دلم دعا می کردم زودتر آن شب تمام شود … فردا با طلوع خورشید ، من خودم را پیدا می کردم ! دوباره قوی می شدم !

 

آن وقت شاید می توانستم پاسخ تمام اینها را بدهم ! می توانستم به این مرد نشان بدهم که یک دخترِ مستِ بی همه چیز نیستم و برای خودم شرافتی قائلم ! … راستش اگر هرگز دوباره او را نمی دیدم بهتر بود ! شاید همه چیز را از یاد می بردم … و شاید حتی می توانستم شهاب را هم راضی کنم تا دیگر برای این مرد کار نکند !

 

در آن لحظه هیچ چیزی نمی خواستم … هیچ چیزی به غیر از محو شدن آن لحظه ها از سرنوشتم و از فکر خودم و فکر عماد شاهید !

 

غرق در افکارم فنجان قهوه را بالا بردم و جرعه ای نوشیدم . داغی بیش از حدش باعث شد به سرعت سرم را عقب بکشم .

 

صورتم از گزش زبانم درهم رفته بود … که ناگهان با نشستنِ انگشتِ اشاره ی عماد گوشه ی لب هایم …

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_284

 

چنان از جا پریدم … که فنجان از دستم افتاد و روی زمین رها شد … .

 

به نفس نفس افتاده بودم و شاهید … با آن نگاه عجیبش … آن نگاه لعنتی و عجیبش …

 

– قهوه ریخته بود گوشه ی لبت …

 

تنم یکپارچه آتش شده بود ! یک قدم به عقب برداشت … و بعد در مقابل چشم های ناباورم … انگشتش را به دهان برد و لیسید …

 

ظاهراً بدون عمد و غرض ، ولی من … فکر می کردم دیگر بس است !

 

همه چیز داشت به صورت شرم آوری پیچیده می شد ! … حس وحشتناکی زیر پوستم تنوره می کشید !

 

ناگهان از جا پریدم … دیگر برایم مهم نبود ! حتی اگر جلوی جمع غش می کردم … یا می مردم !

 

به سرعت از او رو چرخاندم و با کف پاهای برهنه رفتم …

 

صدای قدم هایش را پشت سرم می شنیدم … و بعد نامم را خواند :

 

– صبر کن آیدا ! … صبر کن ! اینطوری نمی تونی برگردی !

 

داشتم دیوانه می شدم ! تمام تنم عین بید می لرزید و حالت تهوع امانم را بریده بود و بدتر از همه ی اینها … حسِ وحشتناک و نفرت انگیزی که در قلبم شعله می کشید … .

 

دستش که به بازویم قلاب شد … اینبار تاب نیاوردم و به ضرب به تخت سینه اش کوبیدم .

 

– گفتم به من دست …

 

ولی با هجومِ یکباره ی محتویات معده ام … ناگهان از او رو چرخاندم و بالا آوردم … .

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_285

 

دستش را پس زدم و زانو زدم کف سنگفرش و لب باغچه … عوق زدم و همزمان به گریه افتادم … .

 

از اینهمه حقارتی که برای خودم ساخته بودم … از اینهمه ناتوانی ام … .

 

انگار در کابوسی گیر کرده بودم که نمی توانستم از آن لجن خارج شوم … .

 

متوجه شدم که عماد شاهید کنارم روی دو زانویش نشست .

 

– عیبی نداره ! … خب ؟! … عیبی نداره !

 

صدایش گرم و تسلی بخش بود … ولی هیچ چیزی قلب من را در آن لحظه گرم نمی کرد ! دست هایش جلو آمد و طره موهایم را که دو طرف صورتم رها بود ، پشت سرم جمع کرد تا کثیف نشوند … .

 

پلک های خیسم را روی هم فشردم و با درد فکر کردم … احتمالاً کت او را کثیف کرده ام ! …

 

– ببخشید ! … ببخشید !

 

صدای زمزمه ی بی حال و خسته ام … نمی فهمیدم از او عذرخواهی می کردم بابتِ کثیف شدن لباسش … از خودم … یا از شهاب !

 

سرم گیج می رفت … دنیا مقابل چشم هایم وارونه می شد .

 

یک جایی خوانده بودم خیانت یعنی هر کاری که اگر شریک زندگی ات همراهت بود ، آن را انجام نمی دادی ! … و من می دانستم اگر شهاب بود … این کارها انجام نمی شد ! … و من هرگز هرگز به او در مورد این شب نمی گفتم … هرگز …

 

دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد … سرم روی شانه ام کج شد … از حال رفتم … .

 

***

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_286

 

***

 

ناامیدانه نگاه کرد به دود پیچ در پیچِ سفیدی که از سیگارِ مجتبی بلند می شد و در هوای خنک نیمه شب در هم می پیچید . گفت :

 

– این چه شانسِ گهیه من دارم ؟! … شماها جلوی خودش هاف هاف سیگاری می کشید ، هیچی بهتون نگفت … اون وقت منو برای دو پُک توی خلوت نِمود !

 

مجتبی کام عمیقی از سیگارش گرفت و سرش را بالا برد … نگاه دوخت به آسمان سورمه ای رنگ نیمه شب . دو فواره دود از سوراخ های بینی اش بیرون زد و جلوی صورتش پخش شد … همزمان گفت :

 

– منم اگه برم جلوی زن و بچه ی مردمو بگیرم ، لات بازی در بیارم … خشتکمو می کشه روی سرم ! نمی شناسیش مگه ؟!

 

شروین خسته و کلافه کف کفشش را روی سنگفرش کف محوطه کوبید :

 

– خب … آره ! ولی بعد چند ماه نباید ول کنه ؟! … نا سلامتی چند ساله دارم حمالیشو می کنم ! … یه ذره معرفت نداره !

 

مجتبی به امیدواریِ شروین برای بخشیده شدن ، پوزخندی زد . او اگر به جای شروین بود ، هیچوقت بیشتر از این برای بخشیدن سماجت نمی کرد . عماد خان وقتی تصمیم می گرفت اسم کسی را بفرستد توی لیست سیاه ، دیگر هیچ راه بازگشتی نمی گذاشت !

 

… و خدا می دانست چرا شروین را گذاشته بود توی لیست سیاهش . شروین آدمِ وفادار و گوش به فرمانی برای او بود . هنوز هم باور نمی کرد فقط به خاطر متلک انداختن به یک زن …

 

و بعد صدای حیرت زده ی شروین را شنید :

 

– این … خودشه ! … همون زنه است !

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

 

#پارت_287

 

مجتبی … خراب و نئشه ، از لای پلک های خمارش نگاه تنبلی به جانب او انداخت .

 

– هووم ؟!

 

شروین یک قدم به جلو گذاشت و شاخ و برگِ درخت ها را کنار زد تا بهتر بتواند به صحنه ی مقابلش نگاه کند … به زن آبی پوش و زیبایی که در فاصله ی دور از آن ها روی نیمکت نشسته بود ، و عماد که مقابلش ایستاده بود . زن با سستیِ ناز آلودی انگار داشت چیزی می گفت … و عماد …

 

– این همون زنه است که عماد خان به خاطرش منو فرستاده بایکوت ! … دوست دخترشه !

 

پریشان و عصبی از آن صحنه رو چرخاند و کف دستش را با تمام قدرت به پیشانی اش کوبید :

 

– ای بختت رو گا…یدم مرد ! بین اینهمه زن … عهد باید به دوست دخترِ عماد خان تیکه بندازی ؟!

 

حرف هایش مجتبی را ترغیب کرد تا سیگارش را روی چمن های مرطوب انداخت و جلو رفت تا آن زن را ببیند … .

 

همیشه زن های زیادی را دیده بود که از سر و کول عماد بالا می رفتند … ولی هیچ کدام دوست دختر نبودند ! هیچوقت هیچ زنی در زندگی عماد وجود نداشت که بخواهد به خاطرش گرد و خاک کند … و حالا …

 

– اع؟! … کو ؟ … ببینمش منم !

 

پشت درخت ها غوز کرد و با احتیاط و اشتیاق به آن سوی باغ نگاه کرد … و با آن تصویری که دید … .

 

انگار صاعقه فرود آمد بر جمجمه اش … تک

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_288

 

انگار کسی با مشت کوبیده بود زیر جناق سینه اش … نفسش از درد بند آمد !

 

چیزی که چشم هایش می دید را باور نمی کرد … ولی این آیدا بود !

 

این دخترکِ آبی پوشی که حالا از روی نیمکت برخاسته و داشت با عجله می رفت … و عماد پشت سرش قدم بر می داشت !

 

فاصله اش با آنها زیاد بود … ولی حتی با این فاصله ی زیاد هم می توانست تشخیص بدهد که این دختر آیدا بود ! آیدای شهاب !

 

– این … آیداست !

 

نفس بریده … گیج و ویج … نامش را زمزمه کرد ! … دید که عماد بازوی دخترک را گرفت … و داغ شد !

 

شروین به سرعت تایید کرد :

 

– آره داش ! اسمش آیدا بود به نظرم ! … تو از کجا اسم دوست دختر عماد خان رو می دونی ؟!

 

خشم رفته رفته زیر پوست مجتبی دوید و او را داغ کرد . تا قبل از اینکه بفهمد چه می کند … چرخید و بعد مشتِ مهلکش روی صورت شروین فرود آمد .

 

– دوست دختر چیه ، حیوون ؟ … اون نامزد شهابه ! … شهاب !

 

شروین از درد خم شده بود که مجتبی به او پرید و باز هم زد … و باز هم زد … .

 

این خشمی که داشت او را خفه می کرد … خشمی که تمام وجودش را می سوزاند … .

 

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_289

 

شروین به زور خودش را از بین دست های مجتبی بیرون کشید … دهانش به خون آلوده شده بود .

 

– هررره … چته ؟! … شهاب دیگه خر کیه ؟! من شهاب نمی شناسم !

 

مشت مجتبی گره کرده … و باز هم آماده ی حمله بود . ولی از شروین رو چرخاند و باز نگاه دوخت به آن سمت محوطه …

 

حالا آیدا را می دید که روی زمین زانو زده … انگار از حال رفته بود ! … تکیه زده بود به سینه ی عماد … و عماد با صبر و حوصله ای که معمولاً نشان نمی داد ، چیزی به آیدا می گفت … .

 

ضربان قلب مجتبی دیوانه وار بالا رفته بود و داغیِ زیر پوستش غیر قابل تحمل شده بود !

 

صدای مردد شروین را شنید :

 

– میگم … حالا کی هست این شهاب ؟ … یعنی … چیزه … زنه شوهر داره ؟!

 

مجتبی از خشم هیسی کشید :

 

– اگه یک کلمه از این قضیه به کسی بگی …

 

شروین به سرعت پاسخ داد :

 

– من گه بخورم آمار زن بازی های عماد خانو به بقیه بدم !

 

مجتبی باز نگاهش کرد و اینبار با چنان خشمی … که شروین عقب گرد کرد و پا به فرار گذاشت .

 

بعد مجتبی باز چرخید و به عماد و آیدا نگاه کرد … .

 

حالا عماد یک دستش گره خورده دور شانه های آیدا بود و دست دیگرش را زیر زانوهایش زد … و دخترکِ بی هوش را از روی زمین بلند کرد … .

 

 

 

 

 

 

 

آیدا در آغوش عماد بود ! … آیدای بیهوش !

 

مجتبی گفت :

 

– خاک بر سرت کنن مشتبا ! خاک بر سرت ! خاک بر سرت !

 

و کف دستش را از شدتِ خشم و غضب روی دهانش کوباند … و باز هم کوباند … .

 

نمی توانست ببیند نامزدِ شهاب … ناموسِ بهترین دوستش بیهوش روی دستان دیگری می چرخید . اگر هر کس دیگری بود ، او را زنده نمی گذاشت … ولی این مرد ، عماد بود !

 

برای عماد شاهید که نمی شد شمشیر کشید !

 

عماد کمر صاف کرد و راه افتاد … در امتدادِ سنگفرش ها آرام و با احتیاط قدم برداشت . آیدا هنوز روی دست های او بود و دامن ابریشمی و آبی رنگش در مسیرِ هوا پیچ و تاب می خورد … .

 

مجتبی حس ناتوانی عجیبی می کرد . دوست داشت از آن مهلکه فرار کند ، ولی با همان کمر غوز کرده ، پشت درخت ها دنبالشان رفت .

 

به امید اینکه چیزی ببیند … شاید ، شاید یک لحظه معجزه ای می شد و همه چیز تغییر می کرد ! شاید آن زنی که روی دست های عماد بود ، زنی غیر از آیدای شهاب بود ! … شاید …

 

لعنت به آن روزی که شهاب را به عماد خان معرفی کرد … لعنت به او که آنقدر اصرار داشت شهاب و آیدا در مهمانیِ عماد شرکت کنند … .

 

چشم هایش از اشکِ غیرت می سوخت . قلبش داشت منفجر می شد … .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 96

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان به چشمانت مومن شدم

    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل در دانشگاه تهران آمده قرار گرفته با عقاید و دنیایی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان در امتداد باران

  دانلود رمان در امتداد باران خلاصه : وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است… این رمان برداشتی آزاد است از یک اتفاق واقعی به این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی

  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل انار سر به هوا بود. خوب گوش نکرد و رفت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای آرام جلد دوم به صورت pdf کامل از سلاله

    خلاصه رمان:   قصه از اونجایی شروع میشه که آرام و نیهاد توی یک سفر و اتفاق ناگهانی آشنا میشن   اما چطوری باهم برخورد میکنن؟ آرامی که زندگی سختی داشته و لج باز و مغروره پسری   که چیزی به جز آرامش خودش براش اهمیتی نداره…   اما اتفاقات تلخ و شیرینی که براشون پیش میاد سرنوشتشون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سرمای دلچسب
دانلود رمان سرمای دلچسب به صورت pdf کامل از زینب احمدی

    خلاصه رمان سرمای دلچسب :   نیمه شب بود و هوای سرد زمستان و باد استخوان سوز نیمه شب طاقت فرسا بود و برای ونوس از کار افتادن ماشینش هم وضعیت و از اینی که بود بد تر کرده بود به اطراف نگاه کرد میترسید توی این ساعت از شب از ماشینش بیرون بره و اگه کاری انجام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه … آوا کار میکنه و با درآمد کمی که داره خرج

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
shiva
shiva
9 ماه قبل

سلام و خسته نباشيد
پارت بعدي رو چه وقت ميگذاريد؟ چند هفته گذشت
ممنون

خواننده رمان
خواننده رمان
9 ماه قبل

آیدای احمق مشروب خوردنت چی بود یعنی هر کس تو یه مهمونی اشرافی شرکت کرد حتما باید مست کنه ممنون فاطمه جان بخاطر پارت گذاریت

Bahareh
Bahareh
9 ماه قبل

عماد بیشرف… این آیدای احمقم مثل این ندید پدیداانقدر خورده از خودشم غافله طفلی شهاب.

همتا
همتا
9 ماه قبل

توروخدا پارت بعدی رو ی کم زودتر بذارید ممنونم

همتا
همتا
9 ماه قبل

توروخدا پارت بعدی رو زودتر بذارید
ممنون

همتا
همتا
9 ماه قبل

وای خدا کنه چیزی نشه خدا کنه اشتباه برداشت نکنن حالم خیلی بد شد

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x