رمان سکوت تلخ پارت 31

4.4
(183)

 

 

 

 

نگاه گیجم در صورت هاکان می چرخد

 

منظور دیجی از بوسه را نمی فهمم

 

گیجم …

 

هاکان اما برخلاف من نگاهش جدی است

 

انگار کلافه است

 

ناراضی است

 

زیر لب فحشی نثار آن مرد میکند و دستانش را محکم تر به دور تن من می پیچد

 

دیجی که عکس العمل دلخواهش را از ما نمی بیند

 

از مهمان ها تقاضای شمارش معکوس میکند

 

– همه با هم ، ده ، نه ، هشت ، هفت

 

پلک میزنم

انگار میان زمین و هوا مانده ام ..

 

صداها در سرم زنگ میزند

 

– صاف وایسا مانلی

 

با شنیدن صدای هاکان سرم بالا می آید

و تا بخواهم بفهمم چه می گوید لب هایم آتش میگیرد

 

از شدت شوک تکان خفیفی میخورم و اما دستان او محکم تر تنم را به آغوش میکشد ..

 

#پارت_صدوده

 

از گرمی لبهایش دلم فرو می ریزد .

 

یقه کتش میان مشت هایم فشرده میشود و بوسه نرم او روی لبهایم رعشه تنم را بیشتر میکند

 

صدای کر کننده دست و جیغ ها بیشتر میشود

 

سردرگم و حیران سرجا خشک شده بودم و اما بالاخره پس از گشت چند ثانیه لب هایمان از هم فاصله میگیرد

 

نگاه گر گرفته ام در چشمان هاکان می نشیند و او اما بی تفاوت نگاهم میکند.

 

هیچ حسی نبود

 

چهره اش ، حالت چشمانش در بی تفاوت ترین حالت ممکن به سر میبرد

 

من اولین بوسه عمرم را تجربه کرده بودم

 

داغ بودم

 

تنم میلرزید..

 

دستپاچه شده بودم او اما چنان خونسرد بود که انگار بیشتر یک درخت را بوسیده است

 

از هم جدا میشویم

 

دیجی مجبورمان میکند به رقص ..

 

به اجبار تکانی به تنم میدهم…

 

هاکان هم مردانه می رقصد …

 

جذاب بود

 

این را نمیتوانستم انکار کنم …اصلا این از نگاه های میخ شده دختران هم مشخص بود…

 

#پارت_صدویازده

 

* * *

 

مراسم به هر طریقی که بود بالاخره پس از گذشتن دقایق طاقت فرسایی که دیگر هم من و هم هاکان را خسته کرده بود تمام میشود.

 

دم خانه که میرسیم …

بعد از خداحافظی از خانواده هاکان و بعد از آن حاج بابا و خاله نسترنی که با او اتمام حجت کرده و برایمان آرزوی خوشبختی کرده بودند وارد خانه میشویم

 

به محض ورود ، کفش هایم را از پا درمی آورم…

 

 

از درد انگشتان له شده ام آخی میکشم و هاکان است که پشت سرم وارد خانه میشود

 

– چی شد؟

 

نگاه کوتاهی سمتش می اندازم و زیرلب جواب میدهم

 

– هیچی ، پاهام درد میکنه …

 

سری تکان میدهد

و بی هیچ حرفی از کنارم میگذرد و به سمت آشپزخانه می رود

 

دامن لباس را بالا میگیرم و قدم به قدم جلو می روم

 

وارد اتاقی که چیدمانش زیر نظر کمال خان انجام شده بود میشوم

 

روی تخت می نشینم

 

دست پشت کمرم میبرم ، باید زیپ لباسم را باز میکردم اما نمیشد

 

کمک میخواستم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 183

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
رها
28 روز قبل

سلام کسی می داند نویسنده این رمان چه کسی است

سارا
سارا
28 روز قبل

زیپ لباس خخخ مثل همه رمانا یعنی من تا حالا یه رمان نخوندم توش این زیپ لباس عروس که داماد میاد کمک عروس نباشه ،وای تکرارتکرار تکرارمکررات یکی بیاد یچی نوین بزاره بخونیم بابا خسته شدیم بخدا از تکرار

ꜱᴇᴘɪᴅᴇʜ
پاسخ به  سارا
27 روز قبل

دقیقا😑
همش رمانایی مینویسن ک یا ازدواج اجباری و صوریه یا تو سبک دانشگاهی ک اول کل کل میکنن بعد عاشق هم میشن

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x