رمان طلوع پارت ۸۳

4
(3)

 

 

 

 

سرگیجه و حالت تهوع امونمو بریده….چقد حالم بده…ذره ذره استخونای بدنم درد میکنه…

 

صدای بوق های پشت سر هم بارمان اونم تو این خیابون شلوغ، شده قوز بالا قوز و حسابی کلافه م میکنه ….

 

 

 

 

نگاه آدمای اطراف به خودم و ماشینی که دنبالم راه افتاده باعث میشه بچرخم و با توپ پر سمتش برم…

 

 

 

 

 

سرمو خم میکنم و همزمان که اون شیشه رو میده پایین میگم: چیه؟…برا چی مدام بوق میزنی….کور که نیستی، میبینی که جواب نمیدم…پس گورتو گم کن….

 

 

 

 

عینکش رو بالا میده و خونسرد لب میزنه: کارت دارم…بیا بالا…

 

 

_ من دیگه کاری باهاتون ندارم.. …

 

_ طولش نمیدم….

 

_ خیلی پر رویی….

 

 

کمرمو صاف میکنم و بی توجه به حرفاش به راهم ادامه میدم…

 

 

عجب رویی دارن مردم…خیال کرده مغز خر خوردم سوار ماشینش شم باز…

 

 

 

گر چه واقعا الان تو بدترین شرایط ممکن برا راه رفتن قرار دارم….ولی بیمارستان فاصله ی زیادی نداره و حیفم میاد برا تاکسی پول خرج کنم….

 

 

 

با هر جون کندنی بود خودمو به بیمارستان میرسونم….

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

انگار بدنمو گذاشتن تو کوره ی آتیش….هم میسوزه و هم درد میکنه….

 

 

 

 

 

خیلی شلوغه و با بدبختی نوبت میگیرم و رو‌ صندلی میشینم…….

 

 

 

سرم رو محکم با دستام فشار میدم چون دردش دیگه داره بی طاقتم میکنه…

 

 

 

 

میون این همهمه و شلوغی نگاهم میفته به دختر بچه ای که رو پای باباش نشسته و سرش رو تکیه داده به سینش….

 

 

 

 

خاندان نامرد رستایی….

 

 

 

نه قبول کردن تو خانوادشون باشم نه حتی ادرسی از پدرم بهم دادن…..

 

 

 

 

 

سرم رو عقب میبرم و به دیوار تکیه میدم…

 

 

 

 

 

 

_ میذاشتی با ماشین میاوردمت….

 

 

از شدت بی حالی و ضعف حتی جون ندارم بچرخم و نگاش کنم….

 

 

 

زندگیم زیر و رو شد این چند روز…..

 

 

 

 

دستش رو دستم میشینه و فورا عقب میره….

 

_ یا خدا….دختر تو که داری میسوزی…..پاشو….پاشو بدون نوبت بریم تو…

 

 

 

اینکه دراز بکشم رو یه تخت نهایت ارزوی الانمه….

 

 

دستمو میگیره و کمک میکنه بلند شم…نای مخالفت ندارم و باهاش همقدم میشم…..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

_ فشارش خیلی پایینه….صبحونه خورده.؟..

 

 

_ نه…فکر نکنم…..

 

 

 

اخرین صدا ها رو هم میشنوم و چشمام کم کم رو هم میفتن… لحظه ی اخر حس میکنم چند ضربه به صورتم میخوره ولی هیچ جونی ندارم که ببینم کیه و برا چی میزنه به صورتم….

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

*

 

 

_ طلوع….طلوع….

 

 

با شنیدن اسمم از زبون کسی چشمای خستم رو باز میکنم….

 

 

پرده های سفید جلوی روم یادم میندازه که اومدم بیمارستان و به احتمال زیاد هم از هوش رفتم…

 

 

_ طلوع….

 

 

سرم رو میچرخونم و انتظار دارم با بارمان رو به رو شم ولی با دیدن کسی که کنار تخت وایساده از تعجب چشام گشاد میشه….

 

 

 

 

 

متین…..

 

 

 

اون سوال میپرسه از وضعیتم و من متعجب به سر و ریختش نگاه میکنم…..

 

 

 

 

این مگه هتلدار نبود؟…الان چرا رو پوش سفید تنشه؟…

 

 

انگار تعجب رو تو چهره م میخونه که میگه: چیه بابا؟…چشات چپ شد که؟…

 

 

انتظار این صمیمیت رو ازش ندارم….میدونم که با امیرعلی خیلی صمیمیه ‌‌‌‌ولی چند باری که من از نزدیک دیدمش خیلی گرم نمیگرفتیم که حالا بخوایم راحت باشیم…….

 

 

 

لب های خشکمو تکون میدم و میگم: ببخشید…نمیدونستم….تعجب کردم….

 

 

_ چی رو نمیدونستی؟….اینکه پزشکم؟….

 

 

سرم رو به معنی اره تکون میدم….

 

یه وری میخنده و نمیدونم خنده تعبیرش کنم یا پوزخند؟!…..

 

 

 

دستش رو پیشونیم میشینه و باعث میشه معذب تو جام تکون بخورم….

 

 

 

_ تبتم خدا رو شکر اومده پایین…..یعنی بهم نمیاد پزشک باشم؟….

 

کنار میکشه و ادامه میده: خدا بهت رحم کرد دختر خوب….همه شرایط یه تشنج سخت رو داشتی….

 

 

 

میدونم…هیشکی به اندازه ی خودم نمیدونه این چند روز چی به سرم اومده …

 

 

 

حرفی نمیزنم که باز میگه: یهویی کجا رفته بودی…..چیه هی میاین اتاق رزرو میکنین یه شبم نمیمونین….هااا؟….امیرعلی بدبخت رو که دیونه کردی با کارات؟…ناز کردنم حدی داره بخدا….

 

 

به صورتش نگاه میکنم تا مطمعن شم که شوخی میکنه……ولی در نهایت تعجب چهره ش هم مثل لحنش کاملا جدیه….

 

 

 

 

نمیدونم چی تو صورتم میبینه که میگه: ببخشیدا….ولی باور کن وضعیت دیشب  امیرعلی همش تو ذهنمه….بیچاره تا صبح نخوابید…صبحم نفهمیدم چطور زد بیرون….تو که میخوای با یکی دیگه شروع کنی چرا رک و راست همه چی رو به امیرعلی نمیگی که اون بیچاره هم تکلیف زندگیش رو بدونه هی این همه راه رو از اصفهان نکوبه بیاد…..

 

 

 

 

خدای من…..

 

 

هنگ شده به ادم رو به روم نگاه میکنم….

 

 

 

نمیتونم بیشتر از این خوددار باشم و با اخم میگم: ببخشیدا اقا متین ولی رابطه ی من و امیرعلی فقط و فقط به خودمون مربوطه…

 

 

 

اصلا که بهش بر نمیخوره هیچ….نیشخند مسخره ای میزنه و میگه: اون که صد البته خانم….

 

 

همزمان که میچرخه و میخواد بیرون بره میگه:امیرعلی بهت رو داده که شب و نصف شب از اتاقش میزنی بیرون وگرنه که دوست دختر من اگه بودی یه جوری باهات طی میکردم که تا یه ماه کج بشینی.‌….

 

 

 

 

 

بیرون میزنه و من مات و مبهوت به جای خالیش نگاه میکنم….

 

 

 

مرتیکه ی بز عوضی…..

 

 

 

گل بگیرن اون دانشگاهی رو که به تو مدرک پزشکی داده…..

 

 

 

 

با ورود بارمان به داخل دست از فکر کردن به متین و بی ادبی هاش برمیدارم….

 

 

 

 

 

رو تخت کناری میشینه و کیسه ی دارو ها رو هم کنارش میذاره…..

 

 

 

 

_ دکتر چی میگفت؟…

 

 

 

بدون جواب دادن رو میگیرم….

 

 

صدای قدمهاشو میشنوم که سمتم میاد….

 

 

 

_ میدونم حالا جاش نیست…ولی…ولی واقعا متاسفم طلوع….باور کن هیچوقت فکر نمیکردم دست به همچین کاری بزنم…..میخواستم فقط باهات حرف بزنم ولی وقتی دیدم سوار ماشین اسماعیلی شدی دیگه نفهمیدم چی شد‍؟…الانم رو حرف دیشبم هستم…کمکت میکنم…هر جوری که خودت میخوای….

 

 

 

 

چه حرفای مزخرفی…..کاش دهنش رو ببنده و هیچی نگه…

 

_ برو بیرون…

 

_ طلوع…

 

_ دارو هاتو بردار و برو بیرون….

 

 

دستش رو کتفم میشینه و میخواد بچرخونتم که با تمام قدرت زیرش میزنم….

 

 

بر میگردم و با نگاه کردن بهش میگم: بار اخرت باشه بهم نزدیک میشی….

 

 

دستش رو به معنی اروم باش جلوم میگیره که همون لحظه امیرعلی داخل میاد….

 

 

 

 

 

 

 

زندگی ایده ال من فقط همین رو کم داشت….

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۴۰۳۰۴ ۰۱۱۳۲۱۲۹۱

دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی 3.8 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۱ ۰۷۱۹۰۴۲۳۰

دانلود رمان آوای جنون pdf از نیلوفر رستمی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       سرگرد اهورا پناهی، مأموری بسیار سرسخت و حرفه‌ای از رسته‌ی اطلاعات، به طور اتفاقی توسط پسرخاله‌اش درگیر پرونده‌ی قتلی می‌شود. او که در این راه اهداف شخصی و انتقام بیست ساله‌اش را هم دنبال می‌کند، به دنبال تحقیقات در رابطه با پرونده، شخص…
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۵ ۱۷۲۷۴۱۹۲۵

دانلود رمان شاه صنم pdf از شیرین نور نژاد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی که کمکش میکنه،مردشروریه که ازش کینه داره ومنتظرلحظه ای برای تلافیه…
رمان شهر بازي

رمان شهر بازي 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان شهر بازي   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۳۴۹۶۸۰

دانلود رمان رگ خواب از سارا ماه بانو 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       سامر پسریه که یه مشکل بزرگ داره ..!!! مشکلی که زندگیش رو مختل کرده !! اون مبتلا به خوابگردی هست ..!!! نساء دختری با روحیه ی شاد ، که عاشق پسر داییش سامر شده ..!! ایا سامر میتونه خوابگردیش رو درمان کنه؟…
InShot ۲۰۲۳۰۴۲۴ ۲۳۴۱۰۸۰۰۸

دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…  …
IMG 20230123 230225 295

دانلود رمان جنون آغوشت 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     زندگی دختری سیزده ساله که به اجبار به مردی به اسم حاج حمید فروخته می‌شه و بزرگ می‌شه و نقشه‌هایی می‌کشه که به رسوایی می‌رسه… و برای حاج حمید یک جنون می‌شه…  
f1d63d26bf6405742adec63a839ed542 scaled

دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۰ ۲۰۴۷۵۲۱۰۲

دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک 4 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر…
رمان آخرین بت

دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری 5 (3)

2 دیدگاه
  خلاصه: رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در…
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
yegan
yegan
1 سال قبل

الان جای تموم کردن بود؟؟؟ توروخدا پارت بعدو زود بذارررر

بی نام
بی نام
1 سال قبل

زود تند سریع وجنگی ی پارت دیگه بذارررر.. لفطااااا

بی نام
بی نام
1 سال قبل

نامردی نکن برو تا دو روز دیگه

Aram
Aram
1 سال قبل

🚶‍♀️💔

Roz
Roz
1 سال قبل

تروخددددااا یه پارت دیگه الان بزارر لطفا

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x