رمان طلوع پارت ۸۴

4.3
(3)

 

 

 

نفسم از دیدن امیرعلی بند میاد….

 

 

دستمو به تخت میگیرم و بلند میشم….

 

از دو مرد کناریم تا حد ممکن آسیب دیدم و ازشون متنفرم ولی اصلا دوست نداشتم با هم رو به رو شن….اونم تو همچین موقعیتی….

 

 

نگاه بارمان با تعجب و کنجکاوی رو امیرعلی میشینه…..

 

 

انگار که کم کم یادش میاد قبلا تو رستوران با هم دیدتمون….سرش رو چند بار تکون میده و میچرخه طرفم..

 

 

 

امیرعلی اما با خشم و عصبانیت بهش نگاه میکنه و جلو میاد…‌

 

 

 

قبل از اینکه حرفی بزنه و اوضاع خراب بشه به خودم میام و رو بهش میگم: امیرعلی….دستمو سمت بارمان میکشم و ادامه میدم: پسر داییم هستن…. گفته بودم تو نمایشگاهش کار میکنم…..

 

 

با دندونای کلید شده میچرخه طرفم….

 

 

 

چقد از این نگاهش بیزارم…..انگاری که صد در صد بهش تعهد داشته باشم و حالا مچمو با دوست پسرم گرفته باشه…

 

 

 

 

_ عجب….پس بارمان رستایی ایشونن…

 

 

میخوام حرف بزنم که بارمان میگه: درسته خودمم…. و شما؟…

 

 

به مسخره میخنده و رو بهم میگه: عه عه….بهش نگفتی من چه نسبتی باهات داشتم عزیزدلم؟…

 

 

 

متعجب نگاهش میکنم…..چرا جز تنفر هیچ حسی تو صورتش نمیبینم….

 

 

 

بارمان: شما خودت بگو اقای…به مسخره ادامه میده: محترم….

 

 

چشمامو محکم رو هم فشار میدم…..شمشیر رو برا هم از رو بستن بدون اینکه شناختی از هم داشته باشن….لعنت به هر دوتون که آرامشمو ازم گرفتین….

 

 

 

 

رو میکنم سمت بارمان و میگم: ایشونم همسر سابقم هستن…

 

 

 

میخوام جلو خود امیرعلی بهش بگم تا باور کنه که دروغ نگفتم و بیشتر بسوزه…..

 

 

_ چه بد معرفی میکنی عزیزم….

 

 

 

چشم از بارمان که با تعجب به امیرعلی نگاه میکنه میگیرم…

 

 

 

_ یه جوری میگی همسر، انگاری واقعا زنم بودی؟….

 

 

با بهت به امیرعلی نگاه میکنم…

 

چی میگه برا خودش؟…..مگه زنش نبودم؟…

 

 

_ میدونی آقای…..ببخشید چی بودی؟….

کسی که جواب نمیده باز میگه: اها…رستایی….ببینین اقای رستایی واقعا برا طلوع خوشحالم که خانوادشو پیدا کرده….در به دری خیلی سخته به هر حال…..یه چند ماه تو خونه ی من نظافت میکرد دیگه برا اینکه با هم راحتتر باشیم صیغه ش کردم‌….

 

میچرخه و رو به من که وا رفته بهش زل زدم ادامه میده: درسته با هم خیلی کارا کردیم ولی برا چند ماه که دیگه همسر سابقم به حساب نمیای عزیزم….

 

 

 

 

دلخور بهش چشم میدوزم…..

 

 

یه نامرد به تمام معنا….

 

 

 

_ الان که دیگه نسبتی باهاش نداری……پس هررری….

 

 

 

 

بی توجه به بارمان رو میکنه سمتم و میگه: ببخشیدا طلوع جان اینجوری حرف زدم ولی خب یه لحظه وقتی گفتی همسر سابق به مذاقم خوش نیومد….

 

 

_ تا صورتتو نریختم بهم گم شو بیرون….

 

 

سرش میچرخه سمت بارمان و با خونسردی که فقط خودم میدونم چقد حرص و عصبانیت پشتش خوابیده میگه: تو چته عوضی….اگه چشمت گرفتش بدون من تا تهشو رفتم هیچی نبود ولی اگه میخوای بدونی رو کجاش حساسه که وقتی زیرته جیغشو دربیاری بیا تا یه کلاس برا…..

 

 

 

بقیه ی حرفای وقیحانه ش با مشت محکمی که بارمان به صورتش میزنه پخش و پلا میریزه بیرون….

 

 

 

 

از ترس آبروریزی با همون حال بدم میخوام از تخت پایین بیام که سرم گیج میره و همون پایین تخت رو زمین میشینم…..

 

 

 

 

 

 

 

*

 

خون گوشه ی لبش رو پاک میکنه و رو بهم که با نفرت نگاش میکنم میگه :حالا برو خوش باش طلوعین….عاقبت کسی که تو رابطه باشه و اونهمه دروغ بهم ببافه همینه….از اولم چشمت دنبال همین پسر داییت بود…حالا برو باهاش خوش باش….منتها وقتی زیرش باشی به یاد کارایی که من باهات کردم بیشتر حال میکنه…..

 

 

با حرص و خشم میگم: ازززت متنفرم عوضی….

 

_ منم همینطور عزیزدلم….

 

 

 

میخوام حرفی بزنم که با دیدن بارمان و حاج رستایی که از کلانتری بیرون میان دهن باز شده م رو میبندم……

 

 

 

_ میدونی فقط چی تو دلم میمونه؟….اینکه شب اخری که تو خونم بودی چرا جرت ندادم.‌….

 

 

دستم برا زدنش بالا میاد که میفهمه و با پیچوندنش آخمو در میاره….

 

 

_ هار شدی خوشگله….دستت رو من بلند میشه؟…….میخوای از مچ قطعش کنم..هااا؟…..کی میتونه جلومو بگیره؟….اون پسر دایی که معلوم نیست چند بار براش باز کردی و مثل سگ زدمش؟… یا اون مثلا پدربزرگت که تو کلانتری نیگات هم نکرد؟….کدوم؟…..

دستمو محکمتر فشار میده که میگم: ولمممم کن کثافت….

 

 

_ کثافت تویی گدا گشنه ی بدبخت…..

 

 

هلم میده که به پشت محکم میخورم زمین…..

 

 

 

بارمان رو میبینم که تند از خیابون رد میشه و میخواد سمتمون بیاد…‌‌

 

 

 

 

 

قبل از اینکه ماشینها اجازه بدن رد شه امیرعلی سوار ماشین متین میشه و با هم میرن…..

 

 

 

 

با کمک خانمی بلند میشم و با تکون دادن مانتوم رو صندلی های ایستگاه میشینم….

 

 

 

 

چه جوری باور کنم امیرعلی که امروز دیدم همون امیرعلی بود که چند ماه باهاش زندگی کردم…..

 

 

به رفتنش خیره میشم و یاد اولین باری که تو قبرستون دیدمش میفتم…..

 

چیکارش کرده بودم که این بلا رو سرم اورد…

 

 

حس میکنم بین خواب و بیداری گیر کردم و درکی از شرایط اطرافم ندارم….

 

 

 

 

 

نامرد پست فطرت…..

 

 

دست مشت شده م رو محکم رو پام میکوبم و با حرص میگم: نامرد…..نامرد….نامرد….

 

 

 

_ پاشو….

 

 

 

 

سرم بالا میاد و به چهره ش نگاه میکنم….بالای ابروش زخم شده و کنار چشمش هم کبوده…..

 

 

 

_ بلند شو بهت میگم…کری مگه؟…

 

 

با اخم نگاش میکنم و‌ رو گرفته از کنارش میگذرم…

 

 

انگاری من گفتم دعوا بگیره….

 

 

_ وایسا دختر….

 

 

با صدای حاج اقا جلوتر نمیرم و برمیگردم سمتشون…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
photo 2017 04 20 14 37 49 330x205 1

رمان ماه مه آلود جلد دوم 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان ماه مه آلود جلد دوم   خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۸ ۲۳۱۵۴۲۲۵۱

دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.8 (12)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
Romantic profile picture 50

دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی 0 (0)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی…
رمان اوج لذت

دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی 4.2 (32)

بدون دیدگاه
  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۸ ۰۵۳۰۳۳۸۰۹

دانلود رمان شهر بی یار pdf از سحر مرادی 0 (0)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان :     مدیرعامل بزرگترین مجموعه‌ی هتل‌‌های بین‌الملی پریسان پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمه‌های سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم رابطه‌ی ممنوعه‌اش با مهمون ویژه‌ی اتاقِ vip هتلش به دست دخترتخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته و…؟   «برای خوندن این…
IMG ۲۰۲۱۱۰۰۶ ۱۷۰۶۰۹

دانلود رمان شهر بی شهرزاد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         یه دختر هفده‌ساله‌ بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقش‌شدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۳۳۰ ۰۱۳۴۳۶

دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری 3.6 (15)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم…
IMG 20230127 013512 6312 scaled

دانلود رمان می تراود مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و…
اشتراک در
اطلاع از
guest

15 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دریا
دریا
1 سال قبل

ممنون نویسنده عزیز ❤
فقط یه چیزی میشه یه ذره درمورد ظاهر طلوع هم بگی نمیتونم تو ذهنم تصورش کنم🥺😅
درسته شانس های بد طلوع کفرمو درآورده اما اینو بگم قلمت حرف نداره
من رمان در مسیر سرنوشت هم خوندم وکلی بخاطرش گریه کردم 💔
بازم مرسییی خیلی خوبی

بی نام
بی نام
1 سال قبل

حالا این شب. هزار شب نمیشه. پارت فردا بذار

همتا شاهانی
همتا شاهانی
1 سال قبل

شرایط برا هر شب نیست..و از این بابت معذرت میخوام..
❣️ ❣️

همتا شاهانی
همتا شاهانی
1 سال قبل

سلام دوستای عزیزم….

ممنونم که دنبال میکنین..

چشم…از فردا شب ساعت یازده شب و یک شب در میون میذارم..

❤️ ❤️

زلال
زلال
پاسخ به  همتا شاهانی
1 سال قبل

مرسی عشقم😍😍😍حالا هر روز هم بذاری ما خیلی ممنون میشیم😁😁

بی نام
بی نام
1 سال قبل

امشبممم پارت بدهه لفطاااااااااااااااااااا… جون طلوععععع. مرگگگ امیرعلی و بارمان کامران وحاج رستایی و دخترای شادشون

Roz
Roz
پاسخ به  بی نام
1 سال قبل

عالی بود😂😂مردم از خنده

ساحل
ساحل
1 سال قبل

با اینکه توی حس و حال غمگینیه‌ اما دوستداشتنیه‌
ب بارمان حس بدی ندارم😐
آخرش مال هم میشن (البته اگه بوزینه‌ مبینا رو بخایم‌ در نظر نگیریم)😊
مرسی لطفا هر روز پارت گذاری کنین‌❤

زلال
زلال
1 سال قبل

سلام ادمین جون با دو روز فاصله پارت میذاری؟

Roya
Roya
1 سال قبل

واقعا آدم آنقدر نامرد طلوع واقعا با آدمای اشتباه سر می خوره

Roz
Roz
1 سال قبل

امیرعلی خیلی پست فطرته واقعا خاک تو سرش بیچاره طلوع😪

======
======
پاسخ به  Roz
1 سال قبل

زیادی پست فطرته اصن آدم لال میمونه نمیدونه چی بگه با این حجم از لاشی بودن :////

Roz
Roz
پاسخ به  ======
1 سال قبل

دقیقا😪

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

خب بعدش !؟؟؟؟؟

دسته‌ها

15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x