رمان فئودال پارت 5

3.4
(7)

 

 

 

 

برای لحظه‌ای زمان ایستاد، قلبش نزد، نفس نکشید، رنگ سرخ همیشگی لب‌هایش کمرنگ شد، ذهنش جملات فیروزه‌بانو را هلاجی میکرد و امان که هلاجی نمیشد!

 

چند لحظه گذشت، حاجیه سلطان کمی به جلو خم شد:

_ خوبی دخترجان؟

 

نگاهش با چندبار پلک زدن از فیروزه‌بانو گرفته شد، به حاجیه‌سلطان نگاهی انداخت و لبخندی به سختی به لبش نشست:

_ ممنون خوبم، بله…چرا که نه، تا هرموقع باشم کمک میکنم!

 

فیروزه که گویی، میدانست چرا شوکه شده باشد، لبخند کجی که به لبش نشست و سری که بالا گرفت را، بی هیچ آبایی نشان داد:

_ خیله خب، میتونی بری!

 

گلین اب دهانش را قورت داد، دو قدم عقب عقب رفت و سپس چرخید و رفت، حاجیه سلطان با لبخند لب زد:

_ دختر خوشگلیه، برای محمد پسرم خوبه، ظاهرا خونواده‌ی درستی هم دارن!

 

فیروزه‌بانو اخم به پیشانی نشاند، خوش نداشت این دختر حتی در خاندانشان اسم داشته باشد، اما قدرت مخالفت هم نداشت، پس از در دیگر وارد شد:

 

_ خواستگار داره، خواهر…

 

ابروهای حاجیه سلطان بالا پرید، رنگ نگاه خواهرش را خوب میشناخت، میدانست چیزی زیر سر دارد:

_ بگو ببینم، فیروزه…چیشده؟

 

خانم‌ارباب، نرم و محجوب خندید:

_ چی بشه خواهر؟ دختره خواستگار داره، همین خلیل که کارای خسروخانو انجام میده خیلی خاطرشو میخواد!

 

حاجیه چشمانش را ریز کرد، رو به دخترش گفت:

_ تو چی میگی کتایون؟ بگیریمش؟

 

 

 

 

 

کتایون لبخندی زد و کودکش که روی پاهایش به خواب رفته بود را به آرامی در گهواره‌ی کنار دستش قرار داد:

 

_ دختر خوشگلی بود، از محمد هم بپرس ببین راضیه یا نه، خجالتش خیلی خواستنی بود!

 

نارین که از مورد توجه بودن ان دختر ناراضی بود، لب زد:

_ یه سرخ و سفید شدنه دیگه، همه بلدن!

 

حاجیه سلطان تیز نگاهش کرد:

_ فیروزه‌بانو، دخترت جدیدا افسار پاره کرده، حواست هست؟ زبونش بی اجازه‌ش میچرخه!

 

فیروزه چشم غره‌ای نثار نارین کرد:

_ بی راه هم نمیگه، چیزی نداره دختره، چرا میخوای محمد به اون خوبی رو بدی دست این بی کس و کار؟

 

حاجیه سلطان فهمیده بود جای کار میلنگد، حرف‌هایشان و حس بیانشان فریاد میزد که نمیخواهند این دختر وصله‌ی کسی شود!

سکوت کرد و خواست که خودش پیش ببرد، به روش خودش!

 

 

_ ارباب، قربون قد و بالاتون بشم، خیاط یه ساعته منتظر شماس!

 

بی اهمیت به صحبت بی‌بی نگاهش به کاغذ قلم‌های مقابلش بود، داشت حساب‌ زمین‌ها را میکرد:

 

_ تصدقت بشم من خانزاده، فردا خواستگاری داری، نمیخوای لباستو بپوشی امتحان کنی؟

 

کلافه قلم نی را روی میز گذاشت و به سمت بی‌بی چرخید:

_ بی‌بی، دلم نمیخواد درشت بارت کنم، الله وکیله که قد مادرم عزیزی برام، برو بهشون بگو برن، لباس دارم من!

 

بی‌بی آسیه لبخند تلخی زد و به سمتش رفت، نزدیکش ایستاد و به خط زیبا و با دقت نریمان خیره شد:

_ دلت به این خواستگاری نیست، نه پسرم؟

 

 

 

 

 

نریمان نفس عمیقی کشید و دست از نوشتن برداشت:

_ بی‌بی تو خودت حاضری کسیو که ازش خوشت نمیاد قبول کنی؟

 

بی‌بی با پشت دست ضربه‌ی آرامی به بازوی عضلانی نریمان کوبید:

_ حیا کن پسر، این حرفا دیگه از ما گذشته، پنج شکم زاییدیم بسمون بود!

 

خندید، بی‌بی هرچقدر هم که برای ارباب‌زاده بودنش به او احترام میگذاشت، گاهی همانند یک مادر رفتار میکرد:

_ نه بی‌بی…منظورم اینه که، دلت میخواد به کاری مجبورت کنن؟ وقتی دلت یه چیز دیگه میخواد؟

 

بی‌بی‌آسیه فهمید، سخت نبود فهمیدنش، اینکه این مرد دل به کس دیگری داشت:

 

_ والا ما که بچه بودیم، جز هرچی بقیه میگفتن رو نباید انجام میدادیم که، کار دیگه‌ای میکردیم، بابامون خدابیامرز، یه شاخه دار داشت، گردو بود، ته باغ داشتیمش، با همون چندتا به هیکلمون میکشید، از شق تیزش دو روز زار میزدیم…تازه یه دور هم میزدنمون که گریه نکنیم!

 

نریمان لبخندی زد، بی‌بی هم ادامه داد:

_ تازه اون موقع‌ها دلدادگی نبود که، یه دخترو یه جا با کسی میدیدنا، آبروی اون خانواده رفته بود، نه فقط دختره، حتی پسره هم دیگه همه انگ بی غیرتی بهش میزدن…

 

دستی به کمرش گرفت و با دست دیگرش هم گوشه‌ی روسری‌اش را مرتب کرد:

_ الانم همینه، اما فقط دختر خراب میشه…تو هم دل کسیو نشکن، اگه میدونی کسی منتظرته، تکلیفشو زودتر مشخص کن!

 

سپس با فشار کمی به شانه‌ی نریمان، پشت کرد و از اتاق خارج شد. تنهایش گذاشت در فکر و خیال خودش، ماند که فکر کند، تا چه کند؟

پشت کند به خانواده و همه کس، گلین را بردارد و ببرد؟ خانواده‌ی گلین چه؟ نمیشد که…

 

یا باید به خواسته‌ی پدرش تن میداد، تا گلین نصیب کسی جز او نشود، تصور لمس دستان ظریفش، یا بوسیدن ان لب‌های سرخش، توسط کسی دیگر، شکنجه‌ای بیش برای خودش نبود!

 

 

 

 

 

پاهایش را در آغوش گرفته بود و با دست آزادش چای گلابش را هم میزد، بی‌بی‌آسیه همیشه برایش چای گلاب میگذاشت، میدانست که گلین چه دوست دارد!

 

دلش میخواست به دیار خودشان بازگردد، دلتنگ پدرش بود، با شنیده‌های دیروزش، تا به آن لحظه لبخندی که بتواند غمش را پنهان کند هم درست حسابی نداشت، بی‌بی فهمیده بود دردی دارد اما زبان به گفتنش نگشود، تا شاید خودش راه چاره یابد!

 

روی ایوان عمارت بود، روی تخت‌های فرش شده مخصوص میهمانان خان.

اما حالا که خان و خانواده‌اش در آلاچیق‌های پشت عمارت مشغول گذران اوقاتشان بودند، ترجیح داد که اینجا بنشیند و چای‌گلابش را بنوشد.

 

اما دریغ از قلوپی که از گلویش پایین برود، ذهنش درگیر بود، درگیر خواستگار خیالی‌اش، اینکه نریمان او را خواسته بود و نخواسته بود!

اینکه رویا بافت که همسرش میشود و نخواهد شد!

 

نفس عمیقی کشید، صدای درب ورودی دالان، نگاهش را به ان سمت داد، با دیدن نریمان که با اسبش داخل شد، از جا پرید.

سریع از جا برخاست و چای گلابش را هم خواست بردارد که از هول زدگی، استگان چپ شد و چای روی فرش ریخت.

 

ترسیده هین بلندی گفت و با پایین دامنش سعی کرد تمیزش کند اما وقت کم بود.

ناچار استکان نیمه را با نعلبکی‌ لعاب سبزش برداشت و به سمت  داخل قدم گذاشت که صدای نریمان بلند شد:

 

_ وایسا…

 

بی توجه دوباره حرکت کرد، صدای فدم‌های سریعش را شنید و خودش هم پا تند کرد، اما تا درب عمارت را باز کند بازویش کشیده شد.

_ از کی فرار میکنی انار؟

 

با دلخوری بازویش را تکانی داد:

_ ولم کنید لطفا ارباب، یکی میبینه بد میشه…

 

 

 

 

ابروهای نریمان طوری بالا رفت که برای لحظه‌ای شک داشت که از کله‌اش بیرون نزده باشد!

_ ولت کنم؟

 

بازویش را محکم‌تر گرفت و سمت خود کشید:

_ یاقوت من، میخواد ولش کنم؟

 

چشم ریز کرد، گلین نگاه میگرفت و چیزی که برایش عیان بود، گونه‌هایی بود که دیگر رنگ سرخ هیجان و شادی را نداشت، انگار که گلینش غمگین بود:

 

_ چرا ارباب گفتنت یه جوریه گلین؟ انگار از خجالت همیشگیت نیست!

 

گلین باز هم زور زد دستش را بیرون بکشد:

_ اربابید چون، چرا خجالت بکشم؟ دستمو ول کنید لطفا، کسی میاد، فکرای ناجور میکنه، در شأن شما نیست!

 

دست نریمان شل شد، سریع بازویش را بیرون کشید و چند قدم عقب رفت:

_ گلین مشکل چیه؟

 

سر به زیری گلین و ندادن نگاه دلربای روشنش به او آزارش میداد:

_ مشکلی نیست آقا، اگه اجازه بدین من برم سر کار!

 

قدمی به گلین نزدیک شد که او هم قدمی به عقب برداشت، عصبی بود، داشت کنترلش را از دست میداد:

 

_ گلین، واسا سر جات عین ادم حرف بزن چیشده؟

 

صدای بلندش دخترک را ترساند، از اینکه کسی نیاید، کسی سر نزند، کسی نخواهد کنجکاوی کند و نام او خراب شود!

سر بلند کرد و ترسیده به اطراف نگاهی انداخت، کسی نبود و امیدوار بود کسی هم گوشش را در سوراخ موش جانگذاشته باشد.

 

نگاهش را به چشمان تیره و مردانه‌ی نریمان دوخت:

_ تبریک میگم خانزاده، عروسیتون نزدیکه، انشالله خوشبخت بشید…

 

نریمان با همین دو جمله پلک روی هم گذاشت، درد نگاه و غم چشمان یاقوتش را حالا میفهمید، گلین خواست از کنارش عبور کند اما نگذاشت:

_ واسا گلین…بذار توضیح بدم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۱۱۰۰۹ ۲۱۱۶۴۸ scaled

دانلود رمان قصه مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار 15 ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان…
IMG 20230128 233719 6922 scaled

دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون…
download

رمان رویای قاصدک 5 (1)

5 دیدگاه
  دانلود رمان رویای قاصدک خلاصه : عشق آتشین و نابی که منجر به جدایی شد و حالا سرنوشت بعد از دوازده سال دوباره مقابل هم قرارشون میده در حالی که احساسات گذشته هنوز فراموش نشده‌!!!تقابل جذاب و دیدنی دو عشق قدیمی…ایلدا دکترای معماری و استاد دانشگاه موفق و زیبایی…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG 20230123 230118 380

دانلود رمان مهره اعتماد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر…
رمان در پناه آهیر

رمان در پناه آهیر 0 (0)

2 دیدگاه
خلاصه رمان در پناه آهیر افرا… دختری که سرنوشتش با دزدی که یک شب میاد خونشون گره میخوره… و تقدیر باعث میشه عاشق مردی بشه که پناه و حامی شده براش.. عاشق آهیر جذاب و مرموز !    
1676877296835

دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی 0 (0)

21 دیدگاه
  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۲ ۱۱۲۵۳۶۰۸۸

دانلود رمان فلش بک pdf از آنید 8080 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : فلش_بک »جلد_اول کام_بک »جلد_دوم       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی..
سکوت scaled

رمان سدسکوت 0 (0)

4 دیدگاه
  دانلود رمان سد سکوت   خلاصه : تنها بودم ، دور از خانواده ؛ در یک حادثه غریبه ای جلوی چشمانم برای نجاتم به جان کندن افتاد اما رهایم نکرد، از او میترسیدم. از آن هیکل تنومندی که قدرت نجاتمان از دست چند نفر را داشت ولی به اجبار…
رمان دل کش

دانلود رمان دل کش به صورت pdf کامل از شادی موسوی 4.3 (12)

17 دیدگاه
  خلاصه: رمان دل کش : عاشقش بودم! قرار بود عشقم باشه… فکر می کردم اونم منو می خواد… اینطوری نبود! با هدف به من نزدیک شده بود‌…! تموم سرمایه مو دزدید و وقتی به خودم اومدم که بهم خبر دادن با یه مرد دیگه داره فرار می کنه! نمی…
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ana
Ana
10 ماه قبل

سلام خدمت نویسنده عزیز با توجه ب اینکه متوجه شدم شما نویسنده رمان حورا هستین میخوام یه پیشنهاد بهتون بدم به عنوان کسی که هر دو رمان شما رو داره می خونه
اینکه :رمان حورا عجیب رمان قویی هست از همون پارت ۱ منو جذب کرد یه همچین قلمی رو بنظرم همزمان با یه رمان دیگ پیش نبر ،فکر کن داری کتاب می نویسی ، هیچ نویسنده ای ک کتاب قوی ای میده بیرون همزمان دو کتاب باهم کار نمیکنه بلکه تمام قوای فکری رو میزاره رو یه کتاب و نتیجه ش میشه یه کتاب خفن و پر طرفدار ….بنظرم اگر یک رمان رو پیش ببرین میتونین پارتای با جزئیات و محتوایی طولانی واسه رمان حورا ب وجود بیارین طوری ک خواننده کیف کنه وقتی رمان درست و پارتهای طولانی منظم میبینه مطمئن باشین اینطور خیلی ب عنوان نویسنده رمانی پر مغز و حرفه ای معروف تر میشین
ممنون که خوندین 🌷

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط Ana
ساناز
ساناز
10 ماه قبل

حداقل هفته یبار هس بیشتر بزارین
قلمتون هم خیلی قشنگه

راحیل
راحیل
10 ماه قبل

رمانتون زیباست فقط کوتاهه و دیر پارت میذاری ممنونت میشم اگه بلندتر و زود به زود بارگذاری کنی

بانو
بانو
10 ماه قبل

آخ که این رمان حیف برای هفته ای یه بار باید روزی سه تا پارت باشه حداقل

خواننده رمان
خواننده رمان
10 ماه قبل

سلام فکر نمیکنین برای هفته ای یه بار پارتش خیلی خیلی کمه

. .........Aramesh
. .........Aramesh
10 ماه قبل

خیلی کم بود فاطی جون
ی پارت دیگه بده

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x