رمان فئودال پارت 1

2.6
(8)

 

 

دستش به زور به  توتِ قرمز رسید.

با لبخندِ دلنشین آن را چید و در دهانش گذاشت.

مزه‌ی ترش و شیرین‌اش، دلش را مالش داد و سرشار از حس خوب شد.

 

توتِ قرمزی نوکِ شاخه‌ی درخت بود، دست دراز کرد برای چیدنش….

اما همان لحظه دستی دورِ کمرش حلقه شد.

ترسیده سر جای‌اش ایستاد.

ضربان قلبش بالا رفت و گلویش خشک شد.

بی بی بارها اخطار داده بود تنهایی پشت عمارت نرود.

اما نتوانسته بود از توت‌ها بگذرد…

 

صدایی در گوشش نجوا شد

– هیش، توت فرنگی کوچولوی من! منم نترس.

 

با شنیدنِ صدایش ترسش چند برابر شد.

 

– ار….ارباب این …اینجا چیکار می‌کنید؟!

 

دست راستش را دورِ کمر باریکش تنگ تر کرد و دست دیگرش را به سمتِ توتِ قرمز  برد و چیدش.

 

میانِ لبانِ سرخِ دخترک قرارش داد و آرام لب زد:

 

– اومدم برات توت بچینم.

 

دخترک، لب های لرزانش را باز کرد و توتِ قرمز را بلعید.

چشمانش را بست.

ترسش مانع از آن شد که طعمِ لذیذِ توت را بچشد.

 

– اون لامصبای عسلی و باز کن ببینم! دلم لک زده واسه دیدنشون.

 

تمامِ حرف هایش دستوری بود.

زور می گفت.

خان زاده بود و قدرتمند.

اما دلربا…

دل برده بود از اوی رعیت…

دل‌بسته بود به لحن قدرتمند صدایش.

 

_ اگه یکی بیاد؟

 

جدی نگاهش کرد.

 

_ تو روح و نبض خان این روستایی گلین! از چی میترسی؟

 

دخترک لُکنتِ زبان گرفته بود

 

 

– از..ارباب به خدا الان یکی میاد مارو می‌بینه!

ب..بزارین برم!

 

حلقه دستش را تنگ تر کرد و اورا از کنار درخت بلند کرد و به دیوارِ عمارت چسباند.

 

– کسی تُ**م می‌کنه به ارباب زاده چیزی بگه؟!

 

دخترک لب می گزد و به دکمه پیراهنِ ارباب زُل می زند.

 

– سرتُ و بالا بگیر ببینم!

 

دست زیرِ چانه اش برد و سرش را بالا گرفت.

چشمانِ عسلی رنگش  دو دو می‌زد.

 

– هنوزم می‌ترسی از من؟!

 

بزاغِ دهانش را قورت داد و خیره صورتِ پُر اُبُهتِ او شد.

سکوت کرد.

این ارباب جدی و با ابهت روستایشان را دوست داشت اما دلیل نمی‌شد نترسد.

می‌ترسید، بدم می ترسید.

 

– هوم؟! کوچولو نگفتی! از من می‌ترسی ؟!

 

دخترک صادق بود. با ترس سر تکان داد.

 

نریمان نیشخندی زد و سر خم کرد و زیرِ گلویش را ،درست زیرِ آبشارِ موهای طلایی رنگش را بوسه زد.

 

– اونی که باید بترسه، رعیتیه که وقتی صدای من و می‌شنوه تنش درد بگیره!

و با اسم من سرش و بکنه زیر برف بیرون نیاد.

نه تویی که دارم له له می‌‌زنم صورتِ نازتو ببینم! توت فرنگیِ خوشمزه نریمان.

 

زبانش قفل کرده بود.

دستانش سرد شده بود و جرعتِ حرکت کردن را نداشت.

 

– آقا بزارین برم! الان…الان بی‌بی خانم میاد ببینه با شما تنهام..منو..منو از مطبخ بیرون می‌ندازه!

 

 

اخم کرد و چانه دخترک را میانِ انگشتانش گرفت.

 

– من اینجا چیم پس؟ که بی اذن و اجازه من خدمه اخراج کنه؟

 

چشمان دخترک نِی نِی زد!

سکوت کرده بود.

 

-کسی جرعت نداره عزیز دردونه نریمان و اخراج کنه!

 

لب های سرخ رنگ و توتی اش را به دهان کشیدو خیره نریمان شد .

 

– اون طوری لبات و گاز نگیر قلبِ نریمان! میخوای خرابم کنی توله سگ؟!

 

ترسیده لبش را رها کرد.

 

– نه…نه آقا.

 

نریمان بی طاقت سر خم کرد و لبانش را به کام گرفت.

لب های ترش و شیرین دلبرکش را.

عجیب این بوسه های یواشکی خان زاده با رعیتِ کوچکش به دلش می نشست.

 

با تمامِ توان بوسید! انگار تشنه‌ی به آب رسیده بود.

 

 

 

دستش تنِ کوچک دخترک را محاصره کرد.

دلش می خواست دخترک را در تنِ خود حل کند.

بوسید و بوسید و بوسید.

دخترک نفس کم آورده بود.

 

– جونِ دلم! اذیت شدی باز.

 

دخترک از خجالت سر در سینه اش فرو برد.

نریمان خندید و دست روی موهای طلایی رنگش کشیدـ

 

– دلم طاقت دوریت و نداره گَلین!

وقتی تو عمارت نمی‌بینمت جون میدم از نبودت.

آخه چیکار کردی تو با دل من لامصب.

 

گَلین خجالت زده سرش را به سینه خان چسباند.

صدای تپشِ قلبش دل بی قرار اورا خراب تر کرد

یک لحظه موهایش را از پشت کشید؛ گَلین سر بلند کرد و نریمان دوباره بوسه روی لبانش را از سر گرفت.

این بار آرام تر بوسید.

آرام و گویی،عاشقانه.

 

– خان زاده… خان‌زاده… ارباب…

 

مشاورش،خلیل آمده بود.

 

با دیدن آن ها، آن هم پشتِ عمارتِ اربابی خشکش زده بود.

به لکنت افتاده بود.

 

دخترک لب هایش را از روی لبان نریمان برداشت و به سرعت پشتِ سرش پنهان شد.

 

– چته؟! عمارت و گذاشتی رو سرت!

مگه نگفتم خودم میام؟

 

مرد خیره به گَلین شده بود.

نریمان با عصبانیت فریاد زد.

 

– کارتو بگو!

 

خلیل چشم از دخترک گرفت و لب زد:

 

– خان زاده، ارباب با دوتا از زمین دارای پایینِ دِه بحثش شده.

تو اتاقشون دارن داد و بیداد می‌کنن.

شما بیاین پا درمیونی کنید حل و فصل بشه!

اسب ها دیگه جون سوارکاری ندارن!

تنفگ چی ها هم بعدِ دعوا با دِه بالایی نصفشون رفتن پِی کشاورزی!

آقا سریع بیاین ارباب الان همرو به آتیش می کشه.

 

با اخم سر تکان داد.

 

– تو برو الان میام.

 

خلیل با آن نگاهِ چندش آورش خیره گلین شد و به سرعت رفت .

دخترک با ترس به دیوار چسبیدـ

 

– آقا… آقا مارو دید!

بدبخت شدم.

 

– نترس به کسی چیزی نمیگه تا من نخوام!

الآنم روسریت و درست کن این موهای خوشگلت و بپوشون!

برو مطبخ شب وقت کنم میام می بینمت.

بدو برو تا کسی نیومده ناردونه!

 

 

با ترس به چشمانِ هیزِ خلیل خیره شد و به سرعت دست به موهایش کشید و به سمتِ مطبخ رفت…

 

به محض این که وارد شد بی‌بی آسیه صدایش در آمد.

 

– کجا رفتی ذلیل مرده؟! مگه نگفتم از این گور به گوری دور نشو تو امانتی دستِ من؟

 

با ترس خیره اش شد.

 

– بی‌بی آسیه به خدا رفتم توت بچینم! هوس کرده بودم.

 

– دِ بیا بگو آبستن شدی.

 

سپس اَدایش را در می آورد و ادامه داد:

 

– هوس کردم هوس کردم! هوس مردن کردی دختر! اونجا تفنگ چیا هستن. نمیفهمی میگم نرو؟

 

گلین دستی به روسری‌اش کشید و آن را سفت کرد.

 

– چشم بی‌بی به خدا دیگه نمیرم!

 

دست پشت کمرش گذاشت و آن را به داخل هُل داد.

 

– خب حالا! زبون نریز بچه! برو اون پیازارو سرخ کن.

شب شد و هیچ کاری نکردیم. الان صدای شیکمِ خان و خانزاده در میاد.

اینجا هم میشه هیهاتِ فلک!

 

 

—————————

 

صدای داد و بی داد در اتاقِ خان بود.

پا تند کرد و به پشتِ در اتاقِ خان رسید.

خلیل خواست در بزند و اِذنِ ورود بگیرد که نریمان مچ دستش را میان دستش گرفت.

 

 

– خلیل!

 

-بله آقا!

 

ابرو بالا داد و با شک لب زد:

 

– از ماجرای پشتِ عمارت، بفهمم ، به گوشم برسه، کلاغا خبر بیارن، روزگارت و سیاه میکنم!

می‌شم همون جن و جنبلِ صحرا واست! خواب و خوراک برات نمی زارم.مفهومه؟

 

با شک و ترس خیره اش شد.

 

-رو چشم آقا! امر امر شماست. به ما چه که رئیسمون چیکار می‌کنه آقا.

شما سرور مایین.

 

زبانِ تملق را از خلیل می گرفتند هیچ بود….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.6 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
photo 2017 04 20 14 37 49 330x205 1

رمان ماه مه آلود جلد دوم 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان ماه مه آلود جلد دوم   خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه…
3

رمان جاوید در من 0 (0)

3 دیدگاه
  دانلود رمان جاوید در من خلاصه : رمان جاويد در من درباره زندگي آرام دختريست كه با شروع عمليات ساخت و ساز برابر كافه كتاب كوچكش و برگشت برادر و پسرخاله اش از آلمان ، اين زندگي آرام دستخوش نوساناتي مي شود.
InShot ۲۰۲۳۰۴۲۲ ۱۸۱۰۳۸۳۶۶

دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۰۲۹۰۳۹

دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۳ ۱۵۱۴۲۱۶۳۷

دانلود رمان باید عاشق شد pdf از صدای بی صدا 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       پگاه دختر خجالتی و با استعدادی که به خواست پدرش با مبین ازدواج میکنه و یکسال بعد از ازدواجش، بهترین دوستش با همسرش به او خیانت می‌کنن و باهم فرار میکنن. بعد از اینکه خاله اش و پدر و مادر مبین ،پگاه رو…
IMG 20230123 235605 557 scaled

دانلود رمان از هم گسیخته 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۳ ۲۳۵۴۱۴۵۲۰

دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی 5 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و…
IMG ۲۰۲۴۰۳۳۰ ۰۱۳۴۳۶

دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری 3.6 (15)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۶۳۴۶۰۶

دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت…
IMG 20230128 233828 7272

دانلود رمان برای مریم 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         روایتی عاشقانه از زندگی سه زن، سه مریم مریم و فرهاد: “مریم دختر خونده‌ی‌ برادر فرهاده، فرهاد سال‌ها اون رو به همین چشم دیده، اما بعد از برگشتش به ایران، همه چیز عوض می‌شه… مریم و امید: “مریم دو سال پیش…
اشتراک در
اطلاع از
guest

15 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fox
Fox
11 ماه قبل

بنظر جالبه می خونم خوشم اومد دمت گرم

P:z
P:z
11 ماه قبل

فاطمه جون میشه لطفا بگین که کِی ها پارت میزارین؟

P:z
P:z
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
11 ماه قبل

آها
خیلی ممنون
ولی چقد انتظار سختهه
ای کاش برای شروعش دو تا پارت میدادین
امکانش نیست؟

میمَم
میمَم
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
11 ماه قبل

فاطیییی
تورو جدت این سال بد رو پارت گذاری کن
سالی یدونه پارت میدی یعنی چییییی
بخدا گناه دارم عه!

✞ΛƬΣПΛ✞
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
11 ماه قبل

ثل ماها ک میگیم از شنبه نماز میخونیم از شنبه باشگاه میریم از شنبه درس میخونم
و هنوز شنبه ها نیامده

رمان خوان
رمان خوان
پاسخ به  ✞ΛƬΣПΛ✞
11 ماه قبل

نمازرو خوب اومدی🤣🤣

✞ΛƬΣПΛ✞
پاسخ به  رمان خوان
11 ماه قبل

والا من قراره از شنبه نماز بخونم 10ساله شنبه نرسیده

P:z
P:z
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
11 ماه قبل

اعههه
مرسییی
یعنی امروز میزارین دیگههه😍

میم
میم
11 ماه قبل

پارت بده

🙃...یاس
🙃...یاس
11 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

Mobina
Mobina
11 ماه قبل

میتونه جالب باشه

دسته‌ها

15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x