وانِ آب داغ را آماده کرده بود.
دیگر توانِ راه رفتن از این پله هارا نداشت.
هِن هِن کنان، پله هارا بالا رفت و به درِ اتاقِ نریمان رسید.
با چند تَقه اذنِ ورود خواست.
– آقا، دور سرتون بگردم، آسیه ام! حمام امادست.
تشریف بیارین پایین تا خدمت برسیم.
صدایش زد که به داخل برود.
– جان بالامیسَر. امر کنید نریمان خان.
پیراهنش را در اورد و گفت:
– بیبی مگه نگفتم دیگه این پله هارو نیا بالا ؟!
درد زانوت شروع میشه! گفتم یا نگفتم؟
بیبی لبخندی زد و گفت:
– گفتین دور سرتون بگردم گفتین! ولی چه کنم؟ میترسم کار و درست انجام ندن! مصدع اوقات شریفتون بشن…
خودم مثل همیشه….
میانِ حرفش پرید.
– بیبی! مثلِ مادرمی… مادری کردی در حقم! نمیخوام اتفاقی واست بیوفته!
یه حموم و چایی آوردن که دیگه کاری نداره! از این به بعد بسپر به یکی که کم کار داره تو مطبخ! در خدمت من باشه…
آسیه دست روی چشم گذاشت.
– چشم! حرف حرف شماست آقا! حالا تشریف بیارین! برای کیسه کشیدن و آب گرم یکی از دختر هارو میفرستم پیِ اش!
سر تکان داد و جلوتر از او به سمتِ حمامِ طبقِ پایین رفت.
درِ حمام را باز کرد و داغی هوا بر صورتش خورد.
امروز روز سختی برایش بود.
پدرش کار زیاد بر دوشش گذاشته بود و از خستگی نای ایستادن نداشت.
به داخل وان رفت و دراز کشید.
چشم بست تا کمی روانش را استراحت دهد.
صدای در آمد که زیر چشمی نگاهی کرد.
گلین را دید.
لبخندی بر لب زد و چشم بر هم گذاشت.
دخترک حوله را روی پله حمام گذاشت و سر بلند کرد .
با دیدن نریمان، بدون پوشش در حمام هینِ بلندی کشید و دست روی چشمانش گذاشت.
با دیدن واکنش گلین، لبخندش وسعت گرفت و زیر لب نجوا کرد.
– نریمان قربون شرمِ چشمات.
عجیب دل میبرد از اویی که دل و دین باخته بود به خانزاده روستایش.
سرش را تا حد امکان پایین انداخت تا نگاهش به تن عریان مرد جذاب پیش رویاش نیوفتد.
تا مبادا در نظرش بیحیا جلوه کند و دل بکند از اوی عاشق.
نریمان که با عشق خیره مانده بود به لپهای گل انداخته یار ممنوعهاش، لبخندی زد و گفت:
_ سرتو بالا بگیر گلینم. دل تنگ صورت ماهتم.
در حالی که قلبش با شدت به سینهاش میکوبید.
لب گزید و با خجالت جواب داد:
_ لختین ارباب.
شیرین بود…
تمام گلین شیرین بود.
خجالتاش… لبخندش… کلاماش… صدایش… نگاهش…
آخ که این موجود کوچک و آرام، چه دلی از او به یغما برده بود.
از وان خارج شد و حوله را دور بدنش پیچید.
حمام طلب کرده بود تا آرام شود.
مُسکن پیشرویاش بود… حمام در مقابلش چای نبات هم محسوب نمیشد.
خانزاده بود و تک پسر!
یک اهالی جلویش خم و راست میشدند.
اما او در خفا حاضر بود پای گلین را هم ببوسد.
رعیتی که برایش کم از پادشاه نداشت.
رعیتی که دل برده بود از اویی که سنگدل.
رو به روی گلین ایستاد.
آب داغ تحریکاش کرده بود یا لبهای سرخ گلین؟
نمیدانست… اما عطش داشت برای وجب به وجب تنش…
گره روسری گلین را باز کرد اما از سرش در نیاورد.
سرش را به گلوی سفیدش چسباند و عطر شیرین وجودش را ذره ذره در ریههایش نگه داشت.
دلش نمیخواست عطر تنش نصیب هوا شود.
لب چسباند و آرام بوسید.
آهی که گلین کشید، تا مرز جنون بردش…
چشمهای سرخاش را به نگاه شرمگین گلین دوخت و لب زد:
_ حیف که باکرهای دختره خیرالله…
عصبی به سمت مادرش برگشت و انگشت اشارهاش را تکان داد:
_ باز دارین حرف خودتونو میزنید؟ من این دختر رو دوست دارم. چرا نمیخواین بفهمید؟
نارین که تا آن لحظه سکوت کرده بود، زیرلبی گفت:
_ موندم این بی سر و پا چی داره اخه، این همه دختر خوب، همین افسانهجون چشه مگه؟
با نگاه تیزی که نریمان به سویش روانه کرد، فهمید که کمی بلند حرف زده بود، خجالتزده و ترسیده از نریمان سر به زیر شد و به ادامهی گلدوزیاش پرداخت.
فیروزه نگاه توبیخگری به دخترش انداخت و غرید:
_ سرت تو کار خودت باشه دختر، تو هم بهتره این حال و هواتو عوض کنی، واسه بساط زیرشکمت هوس زن کردی،باشه زنت میدم. ولی خیال نکن اجازه میدم باحیثیتِ خان بازی کنی… رعیت رعیت میمونه! من عروس رعیت نمیارم توی خاندان.
با برداشتن تسبیح خان از مقابلش، به سمتش خم شد و دست مقابل پدر دراز کرد.
مادرش راضی نمیشد، شاید پدرش را میتوانست متقاعد کند.
_ من چشمم جز گلین کسیو نمیبینه، خانزاده باشه یا رعیت برام فرق نداره.
صدایش رفته رفته بالاتر رفت.
_ اون قراره زن من بشه، منم با رعیت بودنش مشکلی ندارم.
پدرش پوزخندی زد، تسبیح را از دستش بیرون کشیده دوباره مشغول شمردن آن مهرههای گرد و سبزرنگ، با ذکرگویی شد.
_ انگار تو نمیفهمی ما چی میگیم پسر، کاری نکن جور دیگه بنشونمت پای سفره عقد با دختر خان ده پایینی، دیدیش…خوش بر و رو، خوش اخلاق و با حجب و حیام هست، تازه با اصل و نسب و خانوادهداره! هم خودش هم خونوادهش، صد برابر بهتر از اون رعیت دست و پا چلفتی!
میشه بگی چ روزای پارت میزاری
جمعه ها
اوکی مرسی
بنظرم رمان قشنگیه
بدم میاد از این رمانا که دختره ریزه میزه و خجالتیه ، تو یه رمان نشد یه دختر گنده و پرو باشه ،
آره بابا همش توی رمان یه دختر و بی کس و خجالتی نشون میدن😑
تقاضای پارت
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤