رمان فئودال پارت 2

3
(7)

 

 

 

وانِ آب داغ را آماده کرده بود.

دیگر توانِ راه رفتن از این پله هارا نداشت.

هِن هِن کنان، پله هارا بالا رفت و به درِ اتاقِ نریمان رسید.

 

با چند تَقه اذنِ ورود خواست.

 

– آقا، دور سرتون بگردم، آسیه ام! حمام امادست.

تشریف بیارین پایین تا خدمت برسیم.

 

صدایش زد که به داخل برود.

 

– جان بالامیسَر. امر کنید نریمان خان.

 

پیراهنش را در اورد و گفت:

 

– بی‌بی مگه نگفتم دیگه این پله هارو نیا بالا ؟!

درد زانوت شروع میشه! گفتم یا نگفتم؟

 

بی‌بی لبخندی زد و گفت:

– گفتین دور سرتون بگردم گفتین! ولی چه کنم؟ میترسم کار و درست انجام ندن! مصدع اوقات شریفتون بشن…

خودم مثل همیشه….

 

میانِ حرفش پرید.

 

– بی‌بی! مثلِ مادرمی… مادری کردی در حقم! نمی‌خوام اتفاقی واست بیوفته!

یه حموم و چایی آوردن که دیگه کاری نداره! از این به بعد بسپر به یکی که کم کار داره تو مطبخ! در خدمت من باشه…

 

آسیه دست روی چشم گذاشت.

 

– چشم! حرف حرف شماست آقا! حالا تشریف بیارین! برای کیسه کشیدن و آب گرم یکی از دختر هارو می‌فرستم پیِ اش!

 

سر تکان داد و جلوتر از او به سمتِ حمامِ طبقِ پایین رفت.

درِ حمام را باز کرد و داغی هوا بر صورتش خورد.

 

امروز روز سختی برایش بود.

پدرش کار زیاد بر دوشش گذاشته بود و از خستگی نای ایستادن نداشت.

 

به داخل وان رفت و دراز کشید.

چشم بست تا کمی روانش را استراحت دهد.

 

صدای در آمد که زیر چشمی نگاهی کرد.

گلین را دید.

لبخندی بر لب زد و چشم بر هم گذاشت.

 

دخترک حوله را روی پله حمام گذاشت و سر بلند کرد .

با دیدن نریمان، بدون پوشش در حمام هینِ بلندی کشید و دست روی چشمانش گذاشت.

 

با دیدن واکنش گلین، لبخندش وسعت گرفت و زیر لب نجوا کرد.

 

– نریمان قربون شرمِ چشمات.

 

 

 

 

عجیب دل می‌برد از اویی که دل و دین باخته بود به خانزاده روستایش.

سرش را تا حد امکان پایین انداخت تا نگاهش به تن عریان مرد جذاب پیش روی‌اش نیوفتد.

 

تا مبادا در نظرش بی‌حیا جلوه کند و دل بکند از اوی عاشق.

 

نریمان که با عشق خیره مانده بود به لپ‌های گل انداخته یار ممنوعه‌اش، لبخندی زد و گفت:

 

_ سرت‌و بالا بگیر گلینم. دل تنگ صورت ماهتم.

 

در حالی که قلبش با شدت به سینه‌اش می‌کوبید.

لب گزید و با خجالت جواب داد:

 

_ لختین ارباب.

 

شیرین بود…

تمام گلین شیرین بود.

خجالت‌اش… لبخندش… کلام‌اش… صدایش… نگاهش…

آخ که این موجود کوچک و آرام، چه دلی از او به یغما برده بود.

 

از وان خارج شد و حوله را دور بدنش پیچید.

حمام طلب کرده بود تا آرام شود.

مُسکن پیش‌روی‌اش بود… حمام در مقابلش چای نبات هم محسوب نمی‌شد.

 

خانزاده بود و تک پسر!

یک اهالی جلویش خم و راست می‌شدند.

اما او در خفا حاضر بود پای گلین را هم ببوسد.

رعیتی که برایش کم از پادشاه نداشت.

رعیتی که دل برده بود از اویی که سنگ‌دل.

 

 

رو به روی گلین ایستاد.

آب داغ تحریک‌اش کرده بود یا لب‌های سرخ گلین؟

نمی‌دانست… اما عطش داشت برای وجب به وجب تنش…

 

گره روسری گلین را باز کرد اما از سرش در نیاورد.

سرش را به گلوی سفیدش چسباند و عطر شیرین وجودش را ذره ذره در ریه‌هایش نگه داشت.

دلش نمی‌خواست عطر تنش نصیب هوا شود.

 

 

لب چسباند و آرام بوسید.

آهی که گلین کشید، تا مرز جنون بردش…

 

چشم‌های سرخ‌اش را به نگاه شرمگین گلین دوخت و لب زد:

 

_ حیف که باکره‌ای دختره خیرالله…

 

 

 

 

 

عصبی به سمت مادرش برگشت و انگشت اشاره‌اش را تکان داد:

 

_ باز دارین حرف خودتونو می‌زنید؟ من این دختر رو دوست دارم. چرا نمی‌خواین بفهمید؟

 

نارین که تا آن لحظه سکوت کرده بود، زیرلبی گفت:

 

_ موندم این بی سر و پا چی داره اخه، این همه دختر خوب، همین افسانه‌جون چشه مگه؟

 

با نگاه تیزی که نریمان به سویش روانه کرد، فهمید که کمی بلند حرف زده بود، خجالت‌زده و ترسیده از نریمان سر به زیر شد و به ادامه‌ی گلدوزی‌اش پرداخت.

 

فیروزه نگاه توبیخ‌گری به دخترش انداخت و غرید:

 

_ سرت تو کار خودت باشه دختر، تو هم بهتره این حال و هواتو عوض کنی، واسه بساط زیرشکمت هوس زن کردی،باشه زنت می‌دم. ولی خیال نکن اجازه می‌دم باحیثیتِ خان بازی کنی… رعیت رعیت می‌مونه! من عروس‌ رعیت نمیارم توی خاندان.

 

با برداشتن تسبیح خان از مقابلش، به سمتش خم شد و دست مقابل پدر دراز کرد.

مادرش راضی نمی‌شد، شاید پدرش را می‌توانست متقاعد کند.

 

_ من چشمم جز گلین کسیو نمی‌بینه، خانزاده باشه یا رعیت برام فرق نداره.

 

صدایش رفته رفته بالاتر رفت.

 

_ اون قراره زن من بشه، منم با رعیت بودنش مشکلی ندارم.

 

پدرش پوزخندی زد، تسبیح را از دستش بیرون کشیده دوباره مشغول شمردن آن مهره‌های گرد و سبز‌رنگ، با ذکرگویی شد.

 

_ انگار تو نمیفهمی ما چی می‌گیم پسر، کاری نکن جور دیگه بنشونمت پای سفره عقد با دختر خان ده پایینی، دیدیش…خوش بر و رو، خوش اخلاق و با حجب و حیام هست، تازه با اصل و نسب و خانواده‌داره! هم خودش هم خونواده‌ش، صد برابر بهتر از اون رعیت دست و پا چلفتی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۵ ۲۰۲۸۳۰۶۸۶

دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا 0 (0)

7 دیدگاه
  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را…
چشم دختر زیبا

دانلود رمان نارگون pdf از بهاره شریفی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       نارگون، دختری جوان و تنها که در جریان ناملایمتی های زندگی در پیله ی سنگی خودساخته اش فرو رفته و در میان بی عدالتی ها و ناامنی های جامعه، روزگار می گذراند ، بازیچه ی بازی های عجیب و غریب دنیا که حال…
رمان بر دل نشسته

رمان بر دل نشسته 5 (1)

5 دیدگاه
خلاصه رمان بردل نشسته نفس، دختر زیبایی که بخاطر ترسِ از دست دادن و جدایی، از عشق و دلبسته شدن میترسه و مهراد، مهندس جذاب و مغروری که اعتقادی به عاشق شدن نداره.. ولی با دیدن هم دچار یک عشق بزرگ و اساطیری میشن که تو این زمونه نظیرش دیده…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۶ ۱۰۵۵۵۹۲۹۹

دانلود رمان انتقام آبی pdf از مرجان فریدی 0 (0)

7 دیدگاه
  خلاصه رمان :   «جلد دوم » «جلد اول زندگی سیگاری»   این رمان از یه رمز شروع می شه که زندگی دختر بی گناه قصه رو زیر و‌رو می کنه. مرگ پدر دختر و دزدیده شدن دلسای قصه تنها شروع ماجراست. یه ماجرای عجیب و پر هیاهو.
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۲۲۰۷۴۴

دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و …
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۲۲۱۱۵۱۴۱۸

دانلود رمان طور سینا pdf از الهام فتحی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         گیسو دختری که دو سال سخت و پر از ناراحتی رو گذرونده برای ادامه تحصیل از مشهد به تهران میاد..تا هم از فضای خونه فاصله بگیره و هم به نوعی خود حقیقی خودش و پیدا کنه…وجهی از شخصیتش که به خاطر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ی بنده خدا
ی بنده خدا
10 ماه قبل

میشه بگی چ روزای پارت میزاری

ی بنده خدا
ی بنده خدا
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
10 ماه قبل

اوکی مرسی

. .........Aramesh
. .........Aramesh
11 ماه قبل

بنظرم رمان قشنگیه

ower
ower
11 ماه قبل

بدم میاد از این رمانا‌ که دختره ریزه میزه و خجالتیه‌ ، تو یه رمان نشد یه دختر گنده و پرو باشه ،

𝐻𝒶𝒹𝒾𝓈𝑒𝒽
پاسخ به  ower
11 ماه قبل

آره بابا همش توی رمان یه دختر و بی کس و خجالتی نشون میدن😑

میم
میم
11 ماه قبل

تقاضای پارت

آخرین ویرایش 11 ماه قبل توسط میم
🙃...یاس
🙃...یاس
11 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x