رمان فئودال پارت 10

3.5
(6)

 

 

پشت در که ایستاد، با انگشت آزادش در زد، صدای خان را که شنید سر به زیر در را گشود و داخل شد. بی حرف سینی را مقابلشان روی میز قرار داد، چرخید که بیرون برود اما خان مانع شد:

 

_ وایسا دخترجان…

 

ایستاد و با مکث به سمتش برگشت:

_ بله اقاخان؟

 

همه اقاخان صدایش میزدند، گاهی خسروخان که بیشتر افراد قدیمی‌تر میگفتند، نریمان و نارین هم به گفتن باباخان عادت داشتند:

 

_ حالت بهتره؟

 

میخواست با احوال پرسی و مراقبت‌های عجیبشان قضیه‌ی دیروز را ماست‌مالی کنند؟

بی اراده پوزخندی زد، سر به زیری‌اش و گونه‌های همیشه سرخش، مانع دیده شدن تمسخر نگاهش شد:

 

_ بله اقاخان، زیر سایه شما!

 

خان نگاهی به نریمان انداخت که با دلتنگی داشت گلین را با چشمانش قورت میداد، عصایش را منظوردار روی زمین کوبید، باعث شد سر نریمان به سمتش بچرخد، اخم‌های پدرش را که دید سر به زیر شد:

 

_ چیزی احتیاج داشتی بهم بگو، دختر… بعد از بی‌ناموسی خلیل شرمنده‌ی پدرت شدیم، نمیخوام فکر کنه خیانت در امانت کردیم!

 

خسروخان شوکه به خلیل چشم دوخت، خلیلی که وحشت زده وسط حیاط سعی داشت خودش را روی زمین عقب بکشد، اما مچ پایش زیر کفش باغبان، پسر بی‌بی‌آسیه اسیر شد:

 

_ خلیل؟ خلیل بی آبرویی کرده؟

 

خلیل خیلی وقت بود برایشان کار میکرد، از زمانی که نریمان تحصیلش را تمام کرده بود و به کارهای مکتب و حساب‌ زمین‌ها رسیدگی میکرد، دست راست نریمان شده بود، و گزارشات کار را از نریمان به خان و از خان به نریمان رد و بدل میکرد.

 

کسی بود که خسروخان، با چشمان خودش به او اعتماد کرده و در این عمارت را به رویش گشود، اجازه داد بماند، کار کند، بخوابد و بخورد، و زندگی کند!

حالا بی آبرویی به بار آورده بود، داشت نام خان را زیر زبان‌ها می‌انداخت:

 

_ چیکار کرده؟ این حرومزاده چیکار کرده؟

 

خان فریاد کشید و از پله‌ها پایین آمد، همه در تراس جمع شده بودند، خشم نگاه نریمان چشم‌ها را میترساند:

 

_ دستش دراز شده باباخان، اگه نمیرسیدم، به امانتی بی‌بی تعرض میکرد، اگه صدای جیغ گلین رو نمیشنیدم…

 

جلو رفت و در صورت پدرش خم شد، طوری که بقیه نشنوند لب زد:

_ اگه بهش دست میزد، اونموقع پسرت سر به بیابون میذاشت، باباخان…اونموقع دیگه نریمان از دستت میرفت، دیگه پسر نداشتی!

 

چشمان خسروخان از خشم سرخ شده بود، نگاهش را از پسر غیرتی‌اش گرفت و به خلیل داد، عصایش را بالا برد و محکم روی سینه‌ی خلیل کوبید، ناله‌ی دردناکش بلند شد:

 

_ چوب و فلک رو حاضر کنید، صد تا بزنید، دست درازی تو عمارت سالارها تاوان داره، د یالا ببریدش!

 

 

 

 

 

با بردن خلیل، خسروخان رو به مهمانانش کرد، با اخم و تخم همیشگی‌اش که حالا شدت گرفته بود، به سمتشان رفت و به داخل همراهیشان کرد، اما نریمان نگاهش را به در اتاقک دوخته بود، دلش برای دخترکی پر میزد که ان سوی آن دیوار نازک داشت گریه میکرد.

 

باید کنارش میبود، نازش میداد، میبوسیدش، آرامش میکرد و قول میداد که همیشه کنارش است، مراقبش!

 

اما گلینش دلخور بود، دل دانه‌انار دلبرش از او رنجیده و میل سخن نداشت.

 

با بیرون امدن بی‌بی‌آسیه سریع گفت:

_ حالش چطوره؟

 

بی‌بی دستی به پایین پیراهن بلندش کشید:

_ خدا میدونه کجا باز شیطنت کرده که خلیل بیوفته دنبالش، مگه خلیل ما ازین کارا میکرد اخه خانزاده؟ این خیره سر یه کاری کرده!

 

اخم‌های نریمان به آنی در هم رفت:

_ بی‌بی تو برگرد مطبختو اداره کن، حرفای عجیب ازت میشنوم…انتظار بیشتری ازت میرفت!

 

سپس پشت کرد و به سمت عمارت رفت، وقت و موقعیت درستی نبود که سمت گلین برود، حرف‌ها فقط بیشتر میشد! تهمت‌ها به سمت گلین کشیده میشد و او، این را ابدا نمیخواست!

 

وارد سالن عمارت که شد، افسانه را دید مه خرامان خرامان از پله‌ها پایین می‌آمد. لباس بلندی به تن داشت، کمرش را با کمرند سکه‌ای و طلایی رنگ بسته بود و روسری چهار‌گوش بلندی هم به سر داشت، از ساتن بود و مدام کناره‌هایش سر میخورد و موهای لخت و سیاهش به چشم می‌آمد.

 

زیبایی‌اش بی وصف و اندازه بود، هر نگاهی را خیره‌ی خود میکرد، اما نریمانی که فکر و ذکرش حالا، پیش دخترکی گریان و ترسیده جا مانده بود، حواسی برای دقت به همسر آینده‌اش نداشت.

 

 

 

 

 

_ خانزاده، حالتون مساعده؟

 

صدای زیبایی هم داشت، دست در جیب‌هایش فرو برد و از بالا به ان هیبت زیبایی خیره شد:

_ ممنون افسانه‌خانم، برگردین به مهمونی، تنها اینجا نباشید…

 

افسانه دستی به روسری‌اش کشید و کمی جلوتر آورد، با ساتن لیز‌تر از آن حرف‌ها بود:

 

_ تنها نیستم، ارباب…شما هم هستید!

 

ابروهای نریمان نزدیک شدند، سر چرخاند و بدون نگاه به افسانه گفت:

 

_ افسانه‌خانم باید یه چیزایی رو مد نظرتون داشته باشین…برای من مهمتر از کار و خونواده‌م نیست، آبرو و ناموسم از همه مهمتر!

 

کمی نزدیک شد و با همان اخم‌ها، خیره در چشمان اغواگر و کشیده‌ی افسانه گفت:

 

_ پس لطفا تا چیزی رسمی نشده طوری رفتار نکنید که انگار ما سابقا ارتباطی داشتیم!

 

از کنارش گذشت و افسانه با نگاه دنبالش کرد، فک روی هم فشرد و نگاهش از پنجره به ان اتاقک کوچک افتاد، پوزخندی به لب زد.

انگشتانش را در هم پیچید:

 

_ توله گربه‌مون تور بزرگی پهن کرده، حواسش نیست خودش داره میوفته تو تله!

 

رو از اتاقک گرفت و به ارامی دست در آستین پیراهنش فرو برد، شیشه‌ی کوچکی را از پشت کش آستینش بیرون کشید، شیشه‌ی کوچکی با چوب پنبه‌ای که نقش سره را ایفا میکرد.

 

مایعی بی رنگ درونش بود، پوزخند به لب زده با نگاهی شیطانی زمزمه کرد:

_ ببینیم تا کجا اربابت پشتتو میگیره، توله گربه!

 

 

 

 

 

 

_ گلین مادر، بیا اینارو ببر برا خسروخان و پسرش…تو اتاق کارن!

 

سری تکان داد و سینی را گرفت، وقتی میخواست اینجا را ترک کند باز هم مانعش شدند، بخاطر اتفاقی که دیروز افتاد، سر قضیه‌ی خلیل، آن بلای نحس که کسی نمیدانست حالا کجاست و چه کارش کردند.

 

چارقدش را محکم کرد و دوباره سینی را برداشته راه افتاد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
1 1

رمان کویر عشق 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان کویر عشق خلاصه رمان کویر عشق : بهار که به تازگی پروانه‌ی وکالتشو بعد از چند سال کار آموزی کنار وکیل بنامی گرفته و دفتری برای خودش تهیه کرده خیلی مشتاقه آقای نوید رو که شُهره‌ی خاصی در بین وکلا داره رو از نزدیک ببینه و از…
چشم دختر زیبا

دانلود رمان نارگون pdf از بهاره شریفی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       نارگون، دختری جوان و تنها که در جریان ناملایمتی های زندگی در پیله ی سنگی خودساخته اش فرو رفته و در میان بی عدالتی ها و ناامنی های جامعه، روزگار می گذراند ، بازیچه ی بازی های عجیب و غریب دنیا که حال…
IMG 20230123 235746 955

دانلود رمان آمیخته به تعصب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     شیدا دختریه که در کودکی مامانش با برداشتن اموال پدرش فرار میکنه و اون و برادرش شاهین که چند سالی از شیدا بزرگتره رو رها میکنه.و این اتفاق زندگی شیدا و برادر و پدرش رو خیلی تحت تاثیر قرار‌ میده، پدرش مجبور میشه…
IMG 20230128 233556 6422

دانلود رمان نفرین خاموش جلد دوم 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         دنیای گرگ ها دنیای عجیبیست پر از رمز و راز پر از تنهایی گرگ تنهایی را به اعتماد ترجیح میدهد در دنیای گرگ ها اعتماد مساویست با مرگ گرگ ها متفاوتند متفاوت تر از همه نه مثل سگ اسباب دست انسانند…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۸ ۱۱۲۶۴۰۲۰۲

دانلود رمان سرپناه pdf از دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :       مهشیددختری که توسط دوست پسرش دایان وبه دستورهمایون برادرش معتادمیشه آوید پسری که به خاطراعتیادش باعث مرگ مادرش میشه وحالاسرنوشت این دونفروسرراه هم قرارمیده آویدبه طور اتفاقی توشبی که ویلاشو دراختیاردوستش قرارداده بامهشید دختری که نیمه های شب توی اتاق خواب پیداش میکنه درگیر…
رمان در پناه آهیر

رمان در پناه آهیر 0 (0)

2 دیدگاه
خلاصه رمان در پناه آهیر افرا… دختری که سرنوشتش با دزدی که یک شب میاد خونشون گره میخوره… و تقدیر باعث میشه عاشق مردی بشه که پناه و حامی شده براش.. عاشق آهیر جذاب و مرموز !    
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۶ ۱۰۵۱۳۷۹۰۸

دانلود رمان زندگی سیگاری pdf از مرجان فریدی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : «جلد اول» «جلد دوم انتقام آبی» دختری از دیار فقر و سادگی که ناخواسته چیزی رو میفهمه که اون و به مرز اسارت و اجبار ها می کشونه. دانسته های اشتباه همراز اون و وارد زندگی دود گرفته و خاکستری پسری می کنه که حتی خدا…
IMG 20230123 235014 207 scaled

دانلود رمان سونات مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی…
photo 2017 04 20 14 37 49 330x205 1

رمان ماه مه آلود جلد اول 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود ماه مه آلود جلد اول خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۸ ۲۲۴۰۴۴۱۴۷

دانلود رمان دنیا دار مکافات pdf از نرگس عبدی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     روایت یه دلدادگی شیرین از نوع دخترعمو و پسرعمو. راهی پر از فراز و نشیب برای وصال دو عاشق. چشمانم دو دو می‌زند.. این همان وفایِ من است که چنبره زده است دور علی‌ِ من؟ وفایی که از او‌ انتظار وفا داشته‌ام، حالا شده…
اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رمانخون
رمانخون
9 ماه قبل

اینجوری که خیلی افتضاحه یا زود به زود پارت بزارید یا پارت ها رو بیشتر کنین، با این کارتون نه تنها افرادو تو خماری میزارین بلکه دلشون کلا از رمان آنلاین میره الان من برای خوندن این پارت مجبور شدم اول پارت قبلی رو بخونم ببین قضیه چی شده بود آدم یادش میره خب!!

یه دختر خوب
یه دختر خوب
9 ماه قبل

اینجوری که خیلی افتضاحه یا زود به زود پارت بزارید یا پارت ها رو بیشتر کنین، با این کارتون نه تنها افرادو تو خماری میزارین بلکه دلشون کلا از رمان آنلاین میره الان من برای خوندن این پارت مجبور شدم اول پارت قبلی رو بخونم ببین قضیه چی شده بود آدم یادش میره خب!!

آنه شرلی
آنه شرلی
9 ماه قبل

ببین نویسنده گل الان ما باید تا یک هفته دیگه صب کنیم تا دوباره ی پارت بدی
خوب پارت هات رو طولانی تر کن اینجوری بهتر

Sara
Sara
9 ماه قبل

واقعا همین!!!! رفت تا هفته بعد😐

رضا میر
رضا میر
پاسخ به  Sara
9 ماه قبل

نه صد تا پارت دیگه هم قراره بذاره😑

خواننده رمان
خواننده رمان
9 ماه قبل

طفلی گلین…😢

رضا میر
رضا میر
پاسخ به  خواننده رمان
9 ماه قبل

طفلکی بچم…….😭😭😭

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x