رمان مانلی Archives - صفحه 6 از 8 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان مانلی

رمان مانلی

رمان مانلی پارت 33

#پارت_33 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• کنار خیابان ایستادم و دستم را برای تاکسی بلند کردم. همین که نگه داشت آدرس خانه باغ را دادم و سرم را به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم. به‌خیالش همه‌چیز همین‌قدر راحت بود؟ بعد از چندسال می‌آمد و بدون آنکه آب از آب تکان خورده باشد روابطمان مثل قدیم می‌شد و من بله و چشم قربان گویان هرکاری که

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 32

#پارت_32 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• آهی کشید و منتظر نگاهم کرد. هنوز یک قاشق هم از غذایش نخورده بود _بگو ببینم چه‌کاری؟ چشمکی زدم و به غذایش اشاره زدم. _بخور سرد می‌شه. بعدا بهت می‌گم. کمی نگاهم کرد و بعد به آرامی مشغول خوردن غذایش شد. بعد از چند لحظه ظرف سالادش را جلوی من گذاشت که سوالی نگاهش کردم. _یادمه از بچه‌گی

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت31

  ‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌#پارت‌_31 ‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌ ┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• پوفی کشیدم. _اول این که یادآوری می‌کنم اسمم مانلیه جناب شهیاد بعدشم چرا واقعا داریم سر چنین چیزی کوچیکی بحث می‌کنیم؟ باور کن من حالا بزرگ شدم و این اون‌قدرها هم مسئله‌ی خاصی نیست!   تکیه‌اش را به صندلی داد. _اتفاقا برعکس چیزی که فکر می‌کنی این برای من مسئله‌ی مهمیه آنا… اون هم خیلی زیاد!

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 30

#پارت_30   •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• با طعنه ادامه دادم: اگه یادت باشه من دست و پاهام از بچه‌گی همیشه سرد بود!   نگاهش کمی نرم شد. دستش را از روی مچ دستم به سمت انگشتانم کشید و بی‌هوا نوازشم کرد. _حتی الانم سرده!   معذب خودم را عقب کشیدم و اشاره‌ای به رستوران زدم. _نمی‌ریم داخل؟ یه ساعته خشک شدم دم در.

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 29

#پارت_29   •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• صدایم را کمی پایین آوردم. _چاره‌ی دیگه‌ای دارم؟ قیافه‌ش رو نگاه کن.   نگاهی به صورت طلبکار نامی انداخت و غر زد: چی می‌خواد از جونت؟   شانه‌ای بالا انداختم. _فکر کنم بابا قبل از مرگش حضانتم رو داده به نامی… قراره بابای جدیدم باشه اومده ادعای حق کنه!   بی‌هوا خندید و به سمت نامی هلم

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 28

#پارت_28   •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• چانه‌اش را بالا گرفت و انگار که اتفاقی نیفتاده باشد گفت: خب. بریم؟   نوید سریع گفت: استاد چی بهت گفت؟   باربد صدایش را صاف کرد و با گرفتن کوله‌ام مرا پشت سرش کشید. _گفت رفتی بیرون فضولای پشت درو بشمار!   وحید چشمکی زد و خندید. _حسابی ماتحتت رو سوزونده‌ها چرا پاچه ما رو می‌گیری؟

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 27

#پارت_27   •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• باربد با رنگی پریده سریع به سمتم برگشت و با ندیدن من پشت سرش چشمانش گرد شد.   دور تا دور کلاس را گشت و با دیدن من کنار بقیه دانشجوها که درحال خندیدن به او بودند اعتماد به نفسش نابود شد و با چشمانش برایم خط و نشان کشید. _شما استاد فوق‌العاده‌ای هستید انشالله که دیگه

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 26

#پارت_26   •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• باربد که کمی حالش جا آمده بود به صندلی تکیه داد و نفس نفس زنان گلویش را صاف کرد.   صدایش گرفته و خشدار بود و به‌سختی حرف می‌زد. _خوب شدم چیزی نیست!   داریوش با همان اخم‌های درهم که نگرانی چشمانش را پوشش می‌داد نگاهش کرد. _اون برگه چی بود که به‌خاطرش نظم کلاس منو به‌هم

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 25

#پارت_25   •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• برای همین حسابی روی تایم حاضر شدنمان در کلاس حساس شده بود و حتی باربد را مجبور کرده بود در آموزشگاه زبانی که مال خودش بود ثبت نام کند.   البته بدون پرداخت شهریه!   نمی‌دانم باربد چه‌طور می‌توانست از مردی با این همه مزایا بگذرد!   باربد برخلاف دلقک بازی‌هایش آدم توداری بود و حتی من

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 24

#پارت_24   •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• با شنیدن حرفش سریع قفل در را باز کردم و به او اجازه‌ی نشستن دادم.   با تمام اتفاقات بین باربد و داریوش هنوز سرکلاس آنقدر جدی و مقرراتی بود که هردو مانند سگی رام شده از او می‌ترسیدیم.   ماشین را به راه انداختم و به سمت دانشگاه راندم.   مسیر نیم ساعته را طی یک

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 23

#پارت_23   •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• بعد از چند لحظه که میان سکوت سنگینی گذشت ماشین را کنار پیاده رو پارک کرد.   با تعجب نگاهش کردم. _چرا وایسادی؟ هنوز نرسیدیم که.   نگاه غد و پر اخمش را به چشمانم دوخت. _پیاده شو به اون داریوش همه چیز تموم بگو بیاد دنبالت در شان شما نیست کنار منه هیچی ندار بشینی!  

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 22

#پارت_22     •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•   مانلی   خودم را روی صندلی جلوی پراید باربد جا کردم و کمربندم را بستم. _راه بیفت باربد با داریوش خان کلاس داریم دیر بشه پشت در نگهمون می‌داره.   نچی کرد و ماشین را به راه انداخت. _دلش نمیاد که.   ابرویی برایش بالا انداختم. _دلش نمیاد؟ محض یادآوریت استاد شوکتی همونیه که دیروز

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 21

#پارت_21   •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•     انگار که خودش هم می‌دانست نامی شهیاد در تنها موردی که صبر ندارد همین مسئله است.   در خانه را باز کرد و دوباره روی مبلش نشست.   سیگار را روی لب‌هایش گذاشت و بدون روشن کردنش نفس عمیقی کشید تا بوی تند توتون مشامش را پر کند.   صدای قدم‌های محتاطش را که وارد

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 20

#پارت_20 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•   مهسا که از قانع کردن نامی عاجز مانده بود سرش را با تاسف تکان داد. _باشه پسرم اصلا هرچی تو بگی ولی برای بار آخر بهت می‌گم صبور باش نذار از دستت فرار کنه. اون طفلی هم از چیزی خبر نداره که تحت فشارش نذار.   نامی بی‌توجه به حرف‌های مادرش بی‌حوصله سر تکان داد و ماشین

ادامه مطلب ...