رمان ماهرخ پارت 97

4.5
(4)

 

 

 

 

ماه منیر بود.

زنی که بعد از مادرش تمام دنیا و عشقش بود…

تمام دار و ندارش…!

و تمام پناهی که به یکباره فرو ریخت و اوی چهارده ساله زیر بار سنگین کثافت کاری مهراد و مرگ گلرخ کمر خم کرد و مریض شد…

دیوانه شد و خودکشی کرد…!

 

 

ماه منیر یادآور گلرخ و خنده هایش بود…

اشکش چکید.

دوست داشت ماه منیر بی معرفت را نادیده بگیرد و برود اما دلش…

امان ازدلی که خون بود و دلتنگ ان روزها و ماه منیرش…!

 

 

ماهرخ چشم بست و اشک هایش سرازیر شدند.

-ماه منیر کجا رفتی که با رفتنت بی پناه ترم کردی…؟!

 

 

ماه منیر هق زد و سمت دخترک قدم برداشت و تن لرزانش را در آغوش گرفت…

– بمیرم برات ماهرخم… دردت تو جونم مادر…!

 

 

ماهرخ بی تاب و بی قرار توی آغوش ماه منیر رفت و با تمام توانش هق زد و عقده های چند ساله اش را توی آغوش پر مهر و مادرانه ماه منیر خالی کرد…

 

 

فضای غم انگیزی بود.

دیدن ماه منیر انگار داغ نبود گلرخ را هم به رخ می کشید و دخترک خون گریه می کرد.

 

 

– دلم خونه ماه منیر… بی معرفت رفتی و ندیدی بدبختی هامو… ندیدی ماه منیر… بدبخت شدم… یتیم شدم… مامانم رفت… مهراد مامانم و کشت…! ماه منیر دیوونه شدم… نبودی و تو هم تنهام گذاشتی…!

 

 

ترانه و شهریار غمگین و ناراحت به ماهرخ خیره بودند.

صفیه و شهیاد اما با تعجب نگاه ان دو می کردند.

 

 

ماه منیر دست محبتی به سرش کشید.

-ببخش ماهرخم… ببخش دخترم…!

 

 

ماهرخ سر بلند کرد و دو دستش را سمت ماه منیر گرفت…

-ببین ماه منیرم… ببین رگم و زدم… رگ دوتا دستام و زدم…!!!

 

 

 

 

ماه منیر مبهوت دست به دهان گرفت…

 

ماهرخ اما میان گریه، لبخند زد: باورش سخته اره… اما حقیقت داره… من می خواستم بمیرم ولی نشد چون هنوز باید توی این دنیای نامرد و توی بی کسی نفس می کشیدم و زندگی می کردم… سخت بود ماه منیر… اونقدر زجر کشیدم و خون دل خوردم تا ده سال گذشت و نتونستم مهراد رو به خاطر مرگ گلرخ محکوم کنم چون مدرکی نداشتم…

 

 

ماه منیر دو طرف صورتش را قاب دستانش کرد و پیشانی اش را بوسید…

– فدات بشم دلبرکم، دیگه تنهات نمیذارم…!

 

 

ماهرخ مظلومانه و با صدای تو دماغی گفت: ماه منیر تنهام نذار… بمون پیشم… بوی گلرخم و میدی…!

 

– نمیرم دخترم… اومدم که برای همیشه بمونم…!

 

ماهرخ باز میان اشک هایش نالید: ماه منیر قلبم درد می کنه… خیلی گلرخ و صدا زدم اما جوابم و نداد ولی تو باهام حرف بزن… حرف بزن تا بفهمم پیشمی… به خدا که دیگه تحمل ندارم… قلبم تحمل یه درد دیگه نداره… مهراد یه پست فطرته، یه اشغال که به دختر خودش چشم داره ماه منیر… من اون روزها فریاد زدم، ضجه زدم و گفتم مهراد تن و بدنم و لمس می کنه و من اذیت میشم ولی هیچ کس باور نکرد… هیچ کس تن لرزونم و باور نکرد ماه منیر… به حاج عزیز گفتم با همه بچگیم التماسش کردم اما باور نکرد… دلم داره آتیش می گیره، عذاب وجدان همیشه بامنه چون گلرخ جونش و واسه من از دست داد وقتی تو چهارده سالگیم پدرم می خواست بهم تجاوز کنه و به دادم رسید اما مهراد هلش داد و سر گلرخ به کمد خورد و مرد… من باعث مرگش شدم…! ماه منیر نبودی، تو هم باورم نکردی و با سنگدلی تموم رفتی… رفتی و ندیدی چطور با نبودنت زیر آوار این عذاب له شدم و تموم کودکی و نوجوونی و جوونیم رفت…!

 

 

شهریار با تمام غیرتی که از حرف های ماهرخ در حال له شدن بود، سمتش قدم تند کرد چون ماهرخ با ضجه هایش بدتر داشت حال خودش را خراب می کرد.

او تازه از بیمارستان مرخص شده بود و بدنش تحمل یک شوک دیگر نداشت…

 

شهریار زیر بازویش را گرفت…

– ماهرخ جان حالت بد میشه… پاش و بریم باید استراحت کنی…!

 

ماه منیر دست ماهرخ را گرفت.

– حق با شهریاره… پاش و گلم… من هستم و دیگه قرار تیست تنهات بزارم..!.

 

ماهرخ بی رمق خودش را به دستان شهریار سپرد و با ناامیدی نگاه ماه منیر کرد…

 

 

 

 

– خوابید…؟!

 

شهریار نگاه صورت نگران ماه منیر کرد.

-اونقدر تو گوشش خوندم تا خوابید…! خیلی ترسیدم حالش دوباره بد بشه عمه خانوم…!

 

 

ماه منیر اشک گوشه چشمش را پاک کرد.

– من نمی دونستم این دختر اینقدر زجر کشیده که دست به خودکشی زده… وای خدا…!

 

 

با همه خودداری باز هم اشک دیگری از چشمش چکید.

شهریار چشم بست.

نفسش را سخت بیرون داد.

-همه اونقدر درگیر زندگی های خودمون بودیم که از این دختر غافل شدیم…!

 

 

ماه منیر ناراحت گفت: وقتی گلرخ مرد من اونقدر توی شوک بودم که باور نمی کردم اون مهراد بیشرف همچین کاری کرده باشه و تموم جلز و ولز کردنای ماهرخم به پای بچگیش و نفرت از مهراد گذاشته بودم…

 

 

شهریار غم بار گفت: چرا رفتی عمه…؟!

 

ماه منیر هق زد: نتونستم مرگ گلرخی که توی دستای خودم بزرگ کرده بودم رو تاب بیارم… من ماهرخ رو به حاج عزیز سپردم و رفتم…!

 

 

شهریار میان غم و ناراحتی اش تلخ خندید: ماهرخ همزمان دوتا از بهترین ادمای زندگیش و از دست داد و رنگ خوشی رو ندید…

 

– من نمی دونستم که اینجور میشه…!

 

شهریار فقط نگاه عمه اش که پشیمانی از چهره اش کاملا عیان بود اما این پشیمانی هیچ سودی نداشت…!

 

از کنارش بلند شد و سمت سالن رفت.

ترانه و شهیاد با چهره هایی مغموم روی مبل نشسته و گویا منتظر شهریار بودند.

 

 

ترانه با دیدن شهریار به یکباره بلند شد.

– حال ماهرخ چطوره…؟!

 

شهریار خسته بود و او هم دوست داشت برود و کنار ماهرخ بخوابد…

– با زور خوابید… مرسی تو زحمت افتادین…!

 

 

ترانه اخم کرد: ماهرخ عین خواهرمه… هرکاری هم می کنم براش کمه…! اون دختر با همه روزای سختش برای من و کاوه ارزشمند ترین ادمیه که داریم…!

 

 

چقدر این حرف ترانه به دلش نشست.

ماهرخش یک رفیق و همراه بی نظیر بود.

 

-ماهرخ نمی تونه غیر از این باشه…!

 

 

 

 

 

ترانه سری تکان داد:  من و کاوه به ماهرخ مدیونیم… اینی که من اینجا هستم و کاوه توی اصفهان داره زندگیش و می کنه به خاطر لطفیه که ماهرخ برامون کرده…!

 

 

شهیاد ابرویی از حرف های ترانه بالا انداخت و نگاهش را به پدرش داد.

ماهرخ برای او هم کم از یک دوست نداشت.

حتی خیلی کارها را با کمک ماهرخ انجام داده و پدرش را پیچانده بود.

معرفت ماهرخ زبانی نبود او در عمل از وجودش مایه می گذاشت…

 

 

شهریار سرش را چندبار تکان داد:  به هرحال ازتون ممنونم انشاالله که تو خوشی جبران کنم…!

 

ترانه شالش را روی سرش درست کرد و کم کم اماده رفتن شد.

سمت درب خروج قدم برداشت.

– جبران شده شهریار خان اما خب کاری بود،  حتما بهم زنگ بزنید…!

 

-کجا ترانه خانوم… تشریف داشته باشین…؟!

 

ترانه لبخند بی رمقی زد:  نه مامان توی خونه تنهاست،  پرستارشم نیست باید برم… با اجازه…!

 

 

ترانه رفت و شهریار از خدا خواسته سمت پله ها رفت و هنوز پا روی اولین پله نگذاشته بود که شهیاد گفت:  بابا حال ماهرخ خوبه دیگه…؟!

 

 

شهریار سمت پسرش برگشت.

ماهرخ حتی او را هم به محبت های خود عادت داده بود.

– جرات اینکه بد باشه رو نداره… اون مجبوره خوب باشه…!

 

شهیاد با بهت نگاه پدرش کرد که شهریار ادامه داد: الانم بدجور خسته ام و خوابم میاد…!

 

شهیاد شانه ای بالا انداخت…

-باشه پدر من حالا چرا دعوا داری…؟!  برو پیش خانومت انگار بدجور دل تنگشی…!

 

شهریار مصنوعی اخم کرد: برو پی کارت بچه…!

 

شهیاد خندید و رفت.

شهریار هم به قول پسرش آنقدر دلتنگ بود که سمت ماهرخ پرواز کرد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.3 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x