رمان ماهرخ پارت 87
شهریار دلبرش را در آغوش کشید و روی موهایش را بوسید. – بودن تو هم توی زندگی سردم، عجیب گرم و پرشوره…! احساسات ماهرخ فوران شد. قطره اشکی از چشمش چکید. چگونه می توانست و دلش می آمد که از این مرد دست بکشد…؟! با تمام وجود خدا را صدا زد و از