رمان ماهرخ پارت 72
چشمان ترانه درشت شد: چیکار می خوای بکنی…؟! اخم کردم. حالم خوب نبود و حوصله توضیح نداشتم. حرفی نزدم و در سکوت نگاهش کردم. بیشتر حرصی شد: بیشعور خر با تو هستم… چه مرگته که می خوای جدا شی…؟! مگه خودت نگفتی که می خواستی عقدتون رو رسمی کنی…؟! پوزخند زدم: