رمان ماهرخ Archives - صفحه 7 از 11 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان ماهرخ

رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 72

          چشمان ترانه درشت شد: چیکار می خوای بکنی…؟!   اخم کردم. حالم خوب نبود و حوصله توضیح نداشتم. حرفی نزدم و در سکوت نگاهش کردم.   بیشتر حرصی شد: بیشعور خر با تو هستم… چه مرگته که می خوای جدا شی…؟! مگه خودت نگفتی که می خواستی عقدتون رو رسمی کنی…؟!     پوزخند زدم:

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 71

      ماهرخ نا نداشت. حرف از گذشته مصادف بود با یادآوری ان خاطرات عذاب اور…. لمس دستانش و… نه او حتی نمی خواست دیگر بهش فکر کند.. کاش مهراد میمرد… کاش…!!!     بی حس گفت: اما چی…؟!   شهریار این بار لبخند زد و روی لبان رنگ پریده اش را بوسید… -بهم اعتماد کن… من مراقبتم ماهی…

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 70

[vc_column_text] شهریار از این کنایه هیچ خوشش نیامد که با اخطار گفت: این چندمین باریه که داری توهین می کنی… درسته شهناز باهات مشکل داره اما اینقدر بی انصاف نیست که بخواد پای اون کثافت و به اینجا باز کنه…!!! ماهرخ حرص می خورد. برای انکه موضوع به طور کامل کوتاه شود، گفت: باشه حق با توئه من اشتباه می

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 69

        ماهرخ اخم کرد: من و مجبور نکن شهریار… سر لج نندازم که اصلا برم آپارتمان خودم…!!!     -لا اله الا الله….! دختر جون چرا الکی گارد می گیری… چرا منظور من و نمی فهمی…؟!     -منظورت رو خیلی هم خوب متوجه شدم حاج اقا…! من عروسک خیمه شب بازی دست شما نیستم که هرجور

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 68

        هنوز وارد آسانسور نشده بود که بهزاد نامش را صدا زد… برگشت و با دیدن اخم های درهم بهزاد متعجب گفت: چیزی شده…؟!   -برای چی رفتی…؟!   لبخند زد: فکر نکنم سرخر خواسته باشین…!!!   بهزاد چشم غره ای رفت: به نظر تو من ادمی هستم که بدون محرمیت کاری بکنم…؟! اون دوست دیوونت هم

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 67

        حاج عزیز نگاه تند و ترسناکی به شهناز کرد. شهناز حساب برده اخمی روی پیشانی نشاند و خواست حرف بزند که حاج عزیز دست بالا اورد و با اخطار گفت: گفته بودم مواطب رفتار و حرفت باشی…؟!     شهناز چنان نفرت و خشم وجودش را گرفت که نگاهش هم پر شد از همان حس منفی

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 66

      ماهرخ سر به زیر اما زیر چشمی نگاه شهریار می کرد… مرد عصبانی بود و به سختی داشت خودش را کنترل می کرد.   اخم های گره کرده اش بدجور سرد و ترسناک بود و بدتر آنکه با حرف نزدنش ترس را به دل دخترک سرازیر می کرد.     ماهرخ لب گزیده، با خجالت گفت: خب..

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 65

        به نصرت سپرده بود تا از کارهایشان سر در بیاورد. وقتی بهزاد هم از مشکوک بودن ترانه گفته، پس باید می فهمیدند چه نقشه ای زیر سر دارند…     دو سه روزی از بحثی که داشتند، گذشته و ماهرخ سرسنگین با شهریار برخورد می کرد.   با پوشیدن لباس های باز و کوتاه عملا داشت

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 64

        ترانه که رنگش پریده بود. خواست حرف بزند که با ورود چند نفر کت و شلواری و دو مردی که لباس عربی پوشیده بودند، بدتر خوف کردند…   فرهاد اخم کرد… – باید بریم…!!! اصلا حس خوبی ندارم…!!!     ماهرخ بی معطلی دست ترانه را گرفت و قصد رفتن کردند که یکی از همان مردان

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 63

      نصرت هم متعجب از عکس گرفتی که شهریار خواسته بود، چشمی گفت و سپس تلفن را قطع کرد.     گوشی را با حرص روی کاناپه پرت کرد… – وای به حالت ماهرخ اگه بخوای با من لجبازی کنی…!!     تلفن اتاقش زنگ خورد. برداشت و با بفرماییدی، منشی گفت: جناب شیخ سلمان اومدن…!!!   چرا

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 62

      شهریار هم از کوره در رفت ولی باز سعی در کنترل خودش داشت. -مواظب تن صدات باش ماهرخ…!     -تو داری علنا از خواهرات طرفداری می کنی شهریار چطور می تونی از من بخوای که ساکت باشم…؟!     – من میگم اگه تو هم توهین کنی، پس فرقت با اونا چیه…؟!     ماهرخ از

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 61

        راوی   عمارت حکم زندان را برایش داشت ولی مجبور بود. بعضی وقت ها مجبوری پا روی خواسته هایت بگذاری تا بتوانی در آرامش زندگی کنی…! زندگی که خیلی بیش از این ها جای کار داشت…!     بدون نگاهی به ان دو عجوزه که خواهر شوهر هایش محسوب می شدند، نگاهی کوتاه و کدری به

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 60

      شهریار جلو رفت. نگاهش پر بود از خشم و عصیان که به سختی داشت خودش را کنترل می کرد. چشمانش آتش بود. نگاه سیاهش پشت دخترک را به لرزه درآورد. این نگاه برایش غریبه بود… هیچ وقت شهریار را اینطور ترسناک ندیده بود.     -سعی نکن تحریکم کنی… نمی خوام کاری کنم که بعدا پشیمونی به

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 59

        شهریار و حتی خود ماهرخ از لحن بی ادبانه اش متعجب شد که هر دو جا خورده نگاه یک دیگر کردند…   شهریار آنقدر بهش برخورده بود که عصبانی شد و با نگاهی ترسناک برای دخترک خط و نشان کشید…   -همین الان ازم عذر خواهی می کنی…!   ماهرخ پوزخند زد: عمرا حاج آقا…!!!  

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 58

        -خب مثل آدم حرف بزن…!   ماهرخ آنقدر عصبانی بود که دوست داشت گردن شهریار را بشکند. -می خوام لج کنم… من پام و تو اون عمارت نمیزارم…!     ترانه از این همه نفهمیدن عصبانی شد و غرید: اه بسه دیگه ریدی به اعصابم… بگو چه مرگته دیگه…؟!     ماهرخ نگاه تندی بهش کرد…

ادامه مطلب ...