رمان ماهرخ پارت 46

5
(6)

 

 

 

شهریار وقتش را تلف نکرد.

جلو رفت و سینه به سینه ماهرخ شد و او را به داخل اتاق کشاند…

 

 

ماهرخ جا خورد…

– جرا همچین می کنی؟! می خوام برم لب ساحل…!!!

 

 

شهریار نیشخند زد: یه درصد فکر کن من بزارم تو از در ویلا اینجور بری…!! من بی غیرتم…؟!

 

 

ماهرخ داغ کرد و رنگ صورتش کبود شد…

پا بر زمین کوبید…

-حاجی نزار خر بشم…!! گیر نده…!!!

 

 

شهریار ریلکس در را هم قفل کرد…

-لباسات و عوض کن، باهم میریم…!!!

 

 

ماهرخ طاقت نیاورد و داد زد: من و مسخره کردی…؟!

مثلا من و آوردی اینجا بهم خوش بگذره..؟!

 

 

-دقیقا آوردمت که بهت خوش بگذره ولی حق نداری خط قرمزام و رد کنی ماهی…!!!

 

 

-به خدا که نوبری حاجی…!!!

 

 

شهریار سمت کمد رفت و بین لباس های ماهرخ چرخی زد و بعد با بلوز و شلوار نسبتا گشادی سمت ماهرخ برگشت…

 

-ساحل اینجا اختصاصی نیست وگرنه اگه لختم می رفتی برام مشکلی نداشت ولی غیرتم برنمی داره اینجوری جلوی چشم ناپاک و هیز هم جنسام بگردی…!!!

 

 

لباس را بالا گرفت…

-هرچند اینم چنگی به دل نمی زنه اما باز بهتر از اونیه که تنته و تموم سینه و باسنت زده بیرون…!!!

 

 

ماهرخ شاکی بود..

-ولی تو حق نداری بهم امرو نهی کنی… من از اول همین طوری بودم شهریار…!!!

 

 

شهریار تبسمی کرد و جلو آمد…

زبان ریخت…

مرد دنیا دیده و پحته ای بود…

 

-خوشگلی هات فقط برای منه ماهی… تو اولش هرچی که بودی الان مال منی… دوست ندارم وقتی اینجوری می بینمت و تنم داغ و پر حرارت میشه از خوشگلی های خودت و بدنت… یکی دیگه هم دقیقا با دیدن اینا لذت ببره…!!! من نمی خوام عوضت کنم یا محدود بشی… فقط می خوام بعضی چیزا رو و که مال منن فقط برای من باقی بمونن…!!!

 

 

دل ماهرخ طور عجیبی لرزید.

اب دهانش را قورت داد.

به خدا شهریار خرش کرد و دلش را به تب و تاب انداخت.

 

 

نفس عمیقی کشید و لباس را از شهریار گرفت و با چشم غره ای گفت: حتما یه روز که خیلی هم دور نیست یه دندون از اون بازوهای سنگیت می گیرم حاجی…!!!

 

شهریار چشمکی زد: شما هرچقدر دوست داری دندون بگیر اما به غیر از بازو جاهای دیگه ای هم هست که بشه دندون بگیری حاج خانوم…!!!

 

چشمان ماهرخ گشاد شد وحیرت زده شهریار را نگاه کرد… شیطنت توی حرف و چشم هایش موج می زد…

 

 

 

 

 

نفس عمیقی کشید و هوای تازه و سرد را وارد ریه هایش کرد.

شهریار می خواست ان بلوز و شلوار را به تنش کند اما چون هوا سردتر شده بود، مجبور شد روی همان اسلش هودی اش را تن کند و و برای آنکه موهایش هم معلوم نباشد و شهریار گیر ندهد کلاه هودی اش را روی سرش انداخت…

 

 

 

خیره به دریای آبی رو به رویش فکرش درگیر مهگل بود.

مهگلی که برای نجات جانش ناچار به مادرش پناه برده بود…

 

 

غمی از دلش گذشت که باعث شد چشمانش را ببندد و از صمیم قلب دلش برای گلرخ پر کشید…!!!

 

«مامان کاش بودی… کاش…!!!»

 

 

با دستانی که دورش پیچک شدند، از دنیای خودش بیرون کشیده شد و با عطر آشنایی که زیر بینیش پیچید، به سمتش مایل شد و با دیدن شهریار جا خورد…

 

او هم کلاه پوشیده بود با هودی….!!!

 

برای اولین بار او را تا این حد غیر رسمی و اسپورت می دید که بی نهایت جذابش کرده بود.

 

 

کامل در آغوشش چرخبد و دست روی سینه اش گذاشت…

تک خندی زد: چه حاجی اسپورت پوش جذابی…؟!

 

 

شهریار تبسم زیبایی کرد.

-چشماتون زیبا می بینه حاج خانوم…!!

 

 

چشمانش پر از شیطنت بود.

حاج شهریار و این قبیل شیطنت ها را نمی توانست باور کند.

این مرد همانی بود که اخم از چهره اش باز نمی شد، نمی خندید ولی… ولی حالا لبخندهای وقت و بی وقتش را به روی ماهی اش میزد تا دلگرمش کند…

 

 

ماهرخ گردن کج کرد: شیطون شدی…؟!

 

شهریار او را به آغوشش کشید.

چانه اش را روی سر ماهرخ گذاشت و لب زد: اشکالی داره…؟!

 

 

ماهرخ نوچی کرد: نه خیلی هم خوبه… فقط کنجکاو شدم، بدونم ته شیطنت یه حاج آقا چی می تونه باشه…؟!

 

 

شهریار ابرویی بالا انداخت.

حرف ماهرخ یک جورایی باعث قلقلکش شد.

انگار این دختر نمی داند که او با تمام حاجی بودنش در ابتدا یک مرد است و یک سری نیازها دارد و با این دلبری ها داشت او را از پا در می آورد…؟!

 

 

 

 

 

شهریار دخترک را از خود جدا کرد و خیره در چشمانش با جدیت گفت: چی اینقدر تعجب داره عزیرم…؟! من با تموم اعتقاداتی که دارم در وهله اول یه مردم ماهی…! یه مرد با یه سری نیازهای مردونه که تموم این سالها سرکوبش کردم تا با زنم وارد رابطه بشم…!!!

 

 

نازگل اخم ظریفی روی پیشانی نشاند.

حرفی نزد اما خیره جدیت مرد شد.

حرف های شهریار کمی عجیب بودند اما می توانست واقعیت هم باشند…!!!

 

 

-یعنی تا حالا جز زن اولت، هیچ زنی وارد زندگیت نشده..؟!

 

 

شهریار طولانی نگاهش کرد.

-شاید خواستم با یه چندتایی وارد رابطه بشم اما هیچ کدوم به دلم ننشست…!!!

 

 

-می تونم دلیلش رو بدونم…؟!

 

شهریار لبش کمی کج شد: بیشتر زن و دخترایی که اطرافم بودن، به خاطر شغل و موقعیت مالی که داشتم، بودن…!

 

-یعنی یکی هم پیدا نشد که چشمت و بگیره…؟!

 

دست شهریار با همه مهر و محبتی که نسبت به این دختر داشت بالا آورد و روی گونه های سرما زده اش گذاشت و بعد با پشت انگشت نوازش وار روی ان کشید.

 

 

چشمان ماهرخ بسته شد.

لبش کمی کش آمد.

شهریار مهربان بود و دوست داشتنی…!!!

 

-هیچ کس به چشمم نیومد ماهی…!!!

 

چشمان دخترک به آنی باز شد.

جاخورده گفت: مگه میشه این همه در و داف ببینی ولی دلت نلرزه…؟!

 

 

شهریار از لحن دخترک خنده اش گرفت اما خودش را کنترل کرد…

-دل من با دیدن یه دختر چشم عسلی لرزید… یکی که عین ماهی از دستم لیز می خورد و دم به تله نمی داد…!!!

 

.

این دیگر ورای تصورش بود.

شهریار چه داشت می گفت…؟!

این مرد متعصب و ولیعهد خاندان شهسواری ها زیادی مرموز نبود…؟!

 

 

-متوجه حرفت نمیشم…؟!

 

 

باز هم لبخند مهربان شهریار و برقی که درون چشم هایش بود، حسش همان زندگی بود که همیشه می خواست داشته باشد…!!!

 

-من تو رو دیدم و کس دیگه ای به دلم ننشست ماهی…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 1 (1)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

15 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مامان مهنا
مامان مهنا
10 ماه قبل

اونایی که میگن مرد زن مرده و … نباید با ماهی میرفت تو رابطه بهتون بگم ، منم همینطوری بودم ، حتی سفت و سخت تر روی این قاعده بودم ، آخرش خودم توی ۲۳ سالگی با مرد ۳۸ ساله زن مرده با دختر ۱۰ ساله ازدواج کردم الان ۶ ساله با عشق زندگی میکنیم ، خودتونم سرتون میاد… عشق خبر نمیکنه ، هیچ عشقی اشکال ندارد بجز هوس

ریحان
ریحان
پاسخ به  مامان مهنا
10 ماه قبل

چرا؟

یکی
یکی
پاسخ به  ریحان
10 ماه قبل

چرا داره؟

آدم معمولی
آدم معمولی
پاسخ به  مامان مهنا
10 ماه قبل

برای همه از این قاعده پیروی نمی کنه یکی رو می شناسم با همسرش بیست سال اختلاف سنی دارن اونم به خاطر بعضی شرایطی که داشتن ازدواج کردن ولی خیلی مشکل دارن

حنانه
حنانه
10 ماه قبل

خیییییییییییییییلی رمانت دور از ذهن، تخیلی و اغراق شده س.
کاش یه نویسنده پیدا میشد که واقعیتا رو بنویسه! اینکه سیرت زیبا باشه خیلی مهم تر از اینِ که صورت زیبا باشه، زیایی همیشگی نیست و بعد یه مدت عادی میشه، انسانیته که همیشه و در همه حال کمک حالِ آدمه!
اختلاف سنی زیاد اصلا خوب نیست نویسنده جان، صد در صد منجر به مشکلات خیلی بدی خاهد شد و تو این زمانه حتما طلاق درپی خاهد داشت! دوتا شخصیتی که تو ساختی ورای تصور و ذهنِ، کمِش این دنیایی نیستن حالا اون دنیا رو خبر ندارم!

آدم معمولی
آدم معمولی
پاسخ به  حنانه
10 ماه قبل

اختلاف فرهنگ زیاده تو این رمان و حداقل یکیش باید کوتاه بیاد و اونم معلومه کیه

لیلی
لیلی
10 ماه قبل

نمیدونم نویسنده ی رمان با چه طرز فکری کل رمان رو تبدیل به عاشقانه های ماهرخ و شهریار کرده البته نه اینکه بد باشه ها اما تا یه حدودی از عاشقانه توی رمان مخاطب رو به خودش جذب میکنه نه اینکه از هر 10 خط 12 خطش عاشقانه باشه اینطوری مخاطب از خوندن رمان زده میشه واقعا

صحرا
صحرا
10 ماه قبل

حدیث جان توی رمان تا اونجایی که یادمه درباره سن ماهرخ چیزی گفته نشد شاید ماهرخ ۲۷ . ۲۸ سالش باشه حالا اینکه زیر ۲۵ سال باشه رو از کجا گفتید نمیدونم و میتونه تفاوت سنیش با شهریار کمتر باشه بازم اگه من توی سن ماهرخ اشتباه گفتم عذر میخوام چون یادمه توی رمان درباره سن ماهرخ چیزی نبود

حدیث گودرزی
حدیث گودرزی
10 ماه قبل

زنش رو طلاق داده بعد پسرش انقد بزرگه بعد اون ماهرخ رو دیده عاشقش شده واقعا چرا خوب… ارزش زنا انقد پایین نیست به خدا که شما رمان نویسان بی ارزش میدوننین ..بعد اون تنفر این حس ماهرخ واقعا بی معنیه

لیلی
لیلی
پاسخ به  حدیث گودرزی
10 ماه قبل

حس های تنفری که به علاقه تبدیل میشن تبدیل به کلیشه های رمان ها شده یعنی نمیشه که با محبت و علاقه به هم علاقه مند بشن جدا

Viana
Viana
10 ماه قبل

این رمان بی نظیره 🤍

حدیث گودرزی
حدیث گودرزی
10 ماه قبل

ترو خدا شما های که رمان مینویسین ارزش دخترو انقد پایین نیارین که با ی مرد زن مرده و زن طلاق داده وارد رابطه بشن عاشقش بشن آدم حالش بد میشه واقعا مردیکه رفته حالش رو کرده بعد با ی بچه اومده دختر ترگل ورگل بگیره به نظر خودت چندش نیست واقعاً

سحر
سحر
پاسخ به  حدیث گودرزی
10 ماه قبل

اصلا موافق حرفتون نیستم، تو این رمان شهریار هم کم ادمی نیست دیگ مردی ک زنش مرده باید خودش هم بره بمیره. انفاقا شهریار شخصیتش خیلی خوبه و عالیه میشه گفت بهتر از جوون های عاشق پیشه الکی

حدیث گودرزی
حدیث گودرزی
10 ماه قبل

یعنی واقعا ی دختر مجرد انقد می‌تونه احمق باشه که با ی مرد که بچه داره اونم انقد بزرگ وارد رابطه بشه اه حالم بهم خورد پیرمرد نکبت خیلی ازش بزرگ تره هر چقدر هم جذاب باشه بازم فکر کردم بهش تهوع اوره از نظر همه‌ی دخترا یک مرد بالای 35سال نمیتونه ی دختر زیر 25رو جذب خودش کنه

سارا
سارا
پاسخ به  حدیث گودرزی
10 ماه قبل

ببین عزیزم هرگز حتی اگه نظرت منفی هست انقدربدبا موضع منفی وکنایه ابرازش نکن مادرروزگارخیلی بد نامرده خیلی وهرچیومنع کنی خدا ناکرده سرت پیاده میکنه من دیدم که میگم

دسته‌ها

15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x