رمان هامین Archives - صفحه 10 از 11 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان هامین

رمان هامین

رمان هامین پارت 21

      تازه پشت میز نشسته بودم که هامین خان هم تشریف فرما شدن.   نگاهش مستقیم به موهای سرم خیره شد.   لب‌هاش لرزید و فکر کردم که می‌خواد چیزی بگه اما درنهایت سکوت کرد و پشت صندلیش نشست.   زیاد به نگاه عجیبش فکر نکردم و بی‌توجه یه قاشق از سوپ خوشمزه.ی مقابلم خوردم و کاملاً نادیدش

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 20

      _ خانوم چرا این وقت شب پیاده بیرون زدید؟ اگه جایی می‌خواستید برید می‌گفتید می‌رسوندمتون.   به هیچ وجه قصد نداشتم بهش بگم که برنامه‌ی خودمم همین بود…   اما بعداز دیدن جلال ولیعهدتون، یواشکی یه عکس گرفتم و فرار کردم!   زیر لب یه چیزی شبیه می‌خواستم قدم بزنم غر زدم و به شیشه‌ی ماشین تکیه

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 19

      توی اون پولیور خاکستری و شلوار چند درجه تیره ترش، متفاوت از خود معمول و کت و شلوار پوشش بود.   با پوشیدن این لباس‌های نازک از سرما خوردن نمی‌ترسه؟   نمی‌دونه به خاطر ضعیف بودن بدنش باید بیشتر از خودش مواظبت کنه؟   یه لحظه به‌خاطر این بی‌توجهیش عصبانی شدم.   اما ثانیه‌ی بعدی به خودم

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 18

        یه نگاه به پرده‌های بسته‌ی اتاق انداختم.   توی اتاق نیمه تاریک، تشخیص روز یا شب بودن راحت نبود.   بلند شدم چراغ اتاقو روشن کردم.   با کنار زدن پرده برای مدتی به حیاط نیمه تاریک و روشن نگاه کردم.   نزدیک غروب بود….   زمستونه و روزهای کوتاهش…   در حین مالیدن چشم‌هام برای

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 17

      بعد از تغییر لباسم با قدم های بلند به سمت میزی که تمام صبح آرزوشو داشتم رفتم و به محض ورودم با هامین خانی که رأس میز نشسته بود روبه‌رو شدم.   سریع سلام کردم که لطف کردن و سرشونو برام تکون دادن.   تو فکرم بود که پشت دورترین صندلی بهش بشینم.   اما حتی قبل

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 16

        توجهی هم به اون همه پیامی که توش تگم کرده بودن نکردم…   به محض ارسال متنم پیام‌های فحش و بدوبیراه بود که برام سرازیر شد اما بیخیال صفحه‌ی گوشیمو خاموش کردم و به صندلیم تکیه دادم.   نیم ساعت بعد سارا و مینا تقریبا به سمت کلاس هجوم آوردن.   استاد که درحال توضیح اتاق

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 15

        دوشنبه بالاخره بعداز چند روز نرفتن سرکلاسای ترم جدید آماده‌ی برگشت به فضای دانشگاهی بودم.   خب پیچوندن کلاسا برای چند روز اول برای ترم‌های بالا عادیه دیگه نه؟   همین که به این زودی دارم بر می‌گردم بازهم نه از وظیفه‌شناسیم که صرفاً به خاطر خستگیم از خونه موندنه…   حتی به خاطرش بعدا ممکنه

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 14

      عقدنامه‌ی قرمز رنگو توی دستم گرفتم.   همه چیز اینقدر راحت و سریع پیش رفت که مثل خواب به نظر می‌رسید.   شنیدن اون اولتیماتوم‌های توی ماشین کلی از انرژیمو گرفته بود.   بقیه‌‌شوهم دیدن بابام و اون زن تخلیه کرده بود.   بیشتر شبیه یه فشار روانی به نظر می‌رسه.   انگار روح ادمو عذاب می‌دن.

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 13

        وقتی نساء خاتون اون پیشنهادو بهم داد اولین چیزی که به فکرم رسید این بود که هامین امکان نداره همچین چیزیو قبول کنه.   مگه می‌شه این مردی که اکثر رقبا و حتی دوستای کاریش هم جرات تحریکشو ندارن، کسی که بابا هربار موقع حرف زدن ازش صداش پر از حسرت می‌شه، به خاطر اصرار یا

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 12

    فکر به اون چند روز کذایی زندانی شدنم برای سریع‌تر شدن گردش خونم کافیه.   اینقدر داغون که آخر سر راهی بیمارستان شدم…   حتی صدای باز شدن در اتاق هم باعث نشد که سرمو از زیر لحاف بیرون بیارم.   صدای قدم‌هاش چند قدمیم متوقف شد و بعد تغییر جهت داد.   نفسمو حبس کرده بودم.  

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 11

      وقتی به سختی از سرویس بهداشتی بیرون اومدم چشمم به هامین خان افتاد.   نمی‌دونم چرا اما فکر می‌کردم قابل اعتماد‌ترین فرد این جمع اون باشه…   تمام ذهنم پر شده بود از مردی که چمباتمه زده بود و درحال نوازش سر یه گربه‌ی کثیف و خیابونی بود!   بااون کت و شلوار گرون قیمت، بی‌توجه به

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 10

        صدای بلند محمود خان، پدر هامین، جلوی بیشتر حرف زدنشو گرفت.   ولی حرفایی که باید گفته می‌شد و حتی چیزهای که نباید گفته می‌شد هم زده شد.   همین هم واسه یخ زدن قلب و بدنم کافی بود‌.   می‌تونستم جوشش اشکو توی چشم‌هام حس کنم.   مشخصه که توی این مدت بدتر از این‌هارو

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 9

            سرشو بالا گرفت و با نگاهی عجیب و پیچیده و لبخند کوچیک گوشه‌ی لبش نگاهم کرد.   _ خوش اومدی عروس خانوم.   از لفظی که برام استفاده کرد سرخ شدم.   عروس خانوم…   چقدر ناآشنا و غریب…   نگاهش اینقدر عجیب بود برام که نمی‌تونستم تشخیص بدم به چی فکر می‌کنه.  

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 8

        دستی به لباس‌های لطیف و مرغوب توی تنم کشیدم‌.   لمس پارچه‌ی نرم زیر دستم حس خوبی داشت.   دروغ نیست اگه بگم من یه آدم پولدار فقیرم!   لباس‌هایی که معمولا می‌پوشم از پارچه و مدل‌های معمولی توی بازاره.   جز مواقعی که باید برای حفظ وجه‌ی خانواده توی مراسم‌ها، لباس‌هایی رو که اون زن

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 7

      لپ تاپمو روشن و فلشو بهش وصل کردم.   به عکس‌های مختلف مناظر روبه‌روم نگاه کردم و روتوش کردنشو شروع کردم.   چیزی که توش بیشترین تخصصو دارم عکس‌برداری از مناظره.   عکس‌هایی که خالی به نظر میرسه اما روح و روان آدمو به آرامش دعوت می‌کنه.   عادیه وقتی کاری که دوست داری‌و انجام میدی کاملا

ادامه مطلب ...