رمان گرداب پارت 256
اشک هام با سرعت روی صورتم فرو ریخت و حتی توان حرف زدن هم نداشتم… ملتمس و با حالی داغون تکرار کردم: -تورو خدا.. -میگم حالش خوبه پرند..به خدا خوبه.. به نفس نفس افتاده بودم: -با..چی..تصادف..کرده؟.. با نگرانی نگاهم کرد و حرفی نزد که عصبی و بی حال گفتم: -بگو..حرف بزن.. کلافه نگاهش رو ازم گرفت و با بغض