سامیار با صدای سورن چرخید و با دیدنشون بدون مکث دوید، جوری که نزدیک بود بخوره زمین و به سرعت خودش رو بهشون رسوند…. کنارشون نشست و دست دراز کرد و سوگل رو کشید تو بغل خودش و با دست ازادش چند ضربه به صورتش زد و…
با کمی مکث، صدایی که اون روز پشت گوشی شنیده بودم، دوباره تو گوشم پیچید: -سلطانی هستم.. اب دهنم رو قورت دادم و مودبانه گفتم: -سلام..خیلی خوش اومدین..بفرمایین.. شاسی ایفون رو زدم و چرخیدم سمت مامان و گفتم: -اومدن.. مامان با خوشحالی از جاش بلند…
سرم رو تکون دادم و دوباره نیم نگاهی به سورن انداختم..شدت اخم هاش هرلحظه بیشتر میشد و غضبناک به اتش کم جون شده امون نگاه می کرد… رو به کیان با علامت پرسیدم “چشه” که سرش رو به نشونه “مهم نیست” تکون داد و دیگه حرفی نزد….…
کنارش نشستم و چشم غره ای بهش رفتم که دوباره گفت: -از کی تا حالا.. -که چی؟.. دنیز به البرز نگاه کرد و گفت: -دیدی البرز؟..بیا اینور بشین حالت بد میشه..نه بابا؟.. البرز هم با خنده نگاهم کرد که با حرص گفتم: -گمشین بابا..شما خودتون…
با ذوق نگاهش کردم که لپم رو کشید و از جاش بلند شد و رفت سمت ماشینش… وقتی با گیتار تو دستش برگشت، من و دنیز با ذوق شروع کردیم به دست زدن… لبخندی بهمون زد و دوباره نشست و گیتار رو روی پاش گذاشت و…
لب هام رو بهم فشردم و خودم رو کشیدم عقب و تکیه دادم به صندلی… از حرفش ناراحت نشده بودم اما دوست نداشتم اون ناراحت باشه..احساس کردم با دلخوری اون حرف رو زد…. نفسی کشیدم و از شیشه ی کنارم به بیرون خیره شدم… شاید هم…
لبخندی بهش زدم و به چشم های نمناکش نگاه کردم: -خوبی؟.. انگشت شصت و اشاره ی دست راستش رو روی چشم هاش کشید و لب زد: -خوبم.. -می خواهی یکم حرف بزنیم؟.. سرش رو به چپ و راست تکون داد: -چیزی نیست..سوگل بیمارستان بود..مرخص بشه…
راهم رو کج کردم سمت تلفن و گفتم: -من جواب میدم..سورن کو؟.. گوشی رو برداشتم و همزمان صدای مامان هم اومد: -تو اتاقشه.. سرم رو تکون دادم و گوشی رو بغل گوشم گذاشتم: -بله.. صدای محکم و جدی مردی تو گوشم پیچید: -سلام..دیروز از این…
چشم هام رو بستم و نفسی کشیدم..حالم داشت کم کم بهتر میشد… کمی گذشت که کیان دوباره صدام کرد: -پرند..یه چیزی بگو.. -حالم خوبه..نگران نباش.. دوباره دستی به صورتش کشید و گفت: -یه لحظه نفهمیدم چی شد..اسم اون اشغال منو دیوونه میکنه..حالا درست تعریف کن…
دوتا دستش رو پشت گردنش قفل کرده بود و طول حیاط رو می رفت و می اومد… سری به تاسف تکون دادم و صداش کردم: -سورن.. سریع چرخید طرفم و دست هاش رو از پشت گردنش برداشت… حال اون هم دست کمی از من نداشت..گونه…
سرش رو بیشتر خم کرد پایین و دست هاش رو محکم تر دور خودش گرفت: -حالم خوب نیست.. درد خودم و حالی که تا چند دقیقه پیش داشتم رو سریع فراموش کردم و پر از نگرانی برای این غریبه ی اشنا شدم…. چرخیدم سمت عسلی و…
شروع فصل دوم ************************************** با ترس در زیرزمین رو هل دادم و رفتم داخل..همه جا تاریک بود و چشمم جایی رو نمیدید…. اب دهنم رو قورت دادم و با ترس قدمی داخل گذاشتم که تو یک لحظه دستی روی دهنم قرار گرفت و کشیدم داخل…. نفسم…
سامیار با ذوق از بقیه جدا شد و من رو هم چرخوند سمت خودش و دستش رو روی شکمم گذاشت و گفت: -واقعا؟..چرا به من نگفتی منم حسش کنم؟.. یکه خورده نگاهش کردم: -چی؟.. -منم می خواستم حرکتشو حس کنم.. عسل زد زیر خنده و…
سامیار چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید.. دستش رو از زیر دست من بیرون کشید و تو دستش گرفت و برد بالا و بوسه ای به پشت دستم زد و بعد با یک حرکت از جاش بلند شد…. چرخید سمت مادرش و سرش رو…