رمان گرداب پارت 175
3 دیدگاه
دنیز با تردید نگاهم کرد و خواست چیزی بگه اما انگار پشیمون شد… از جاش که بلند شد با تعجب گفتم: -چی می خواستی بگی؟.. تند تند مشغول پوشیدن مانتوش شد و گفت: -هیچی هیچی..پاشو بپوش دیگه دیر شد.. چشم های سرخم رو بهش دوختم…