رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 42 5 (2)

3 دیدگاه
  ابروهای ارسلان بهم چسبید و دوباره سرش را تکان داد: خب؟ _یه آمارم گرفتم از بچه هامون که مطمئن شم… فهمیدم افشین محافظ شخصی یاسمین بوده‌‌. ارسلان پلک هم نزد: چی؟ متین چنگ داخل موهایش انداخت: خیلی ازش می‌ترسه اقا. مثل اینکه افشین همش اذیتش میکرده و… _متین؟ چشم…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 41 5 (2)

1 دیدگاه
  همان دست ناشناس پشت سرش رفت و چشم بند آرام از روی صورتش برداشته شد. تصویرش تار بود و دخترک مجبور شد چند بار پلک بزند و دیدش که بهتر شد ، نگاهش با حیرت به مرد مقابلش ماند. شاهرخ لبخند زد: خوبی؟ یاسمین بغض کرد و با ترس…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 40 5 (1)

3 دیدگاه
  فرهاد بلند شد و شروع کرد به قدم زدن. فکرش جز شاهرخ و نوچه هایش به جایی قد نمیداد. مشتش را به دهانش چسباند و‌ چند لحظه پلک بست تا فکرش کار کند که دقیقا باید چه خاکی توی سرش بریزد. ارسلان اگر سر می‌رسید و… در که باز…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 39 5 (2)

2 دیدگاه
  ناله توی گلویش شکست و چند ثانیه طول کشید تا اتفاقات شب قبل توی ذهنش مرور شود. یک مشت قرص توی دستش بود و یک دنیا استرس میان قلبش با نامه ایی که نمتوانست چشم ازش بردارد. “اگه میخوای مادرت و زنده ببینی کاری که میگم و بکن وگرنه…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 38 5 (2)

6 دیدگاه
  صدا بود و درد و خاطره ایی نه چندان دور! دخترک توی آغوشش بود اما با وضعیتی متفاوت… برزخ بود و جهنم و بغض… درد بود و وحشتی که نگرانی در ان بیداد می‌کرد. کی قرار بود تمام شود؟ خلاص شدنش در گرو مرگ او بود یا زنده ماندنش؟…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 37 5 (2)

6 دیدگاه
  _من کمک نمی‌خوام ارسلان خان. دیگه بیخیال! انگار میخواست با این بیخیال گفتن ها و خونسردی های عجیبش ، هر چه سر دلش مانده را با خاطرات وحشتناکش بالا بیاورد. حجم بزرگی از بغض و ترس و دلتنگی امان قلبش را بریده بود اما باز هم آرام بود… آنقدر…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 36 5 (1)

3 دیدگاه
  سردرد و نگرانی و هزار و یک درد دیگر روی قلب و جانش حتی نگذاشت برای یک ساعت پلک روی هم بگذارد. کلافه روی تخت نشست و پیشانی دردناکش را با کف دست فشرد. ضعف هنوز توی تنش بود و حس میکرد تمام جانش بالا آمده… فکرش درگیر آن…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 35 4 (1)

10 دیدگاه
  چشم های پر و اشکی دخترک هم از غلظت اخم هایش کم نکرد. دستش را پایین انداخت و لرزش دست های او را روی پتو دید. حتی حواسش به سر و وضعش هم نبود و تلاش نمیکرد تا خودش را بپوشاند‌‌. فکرش پیش آن نامه جا مانده بود‌… لب…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 34 5 (1)

13 دیدگاه
  صدایش هیچ انعطافی نداشت اما نگرانی در چشمانش دو دو میزد! _آقا؟ فکر کنم تازه خوابش برده. _پس چرا اینقدر میلرزه؟ _نمیدونم ولی… ارسلان بی توجه به او و لحن ملتمسش دستش را روی تن دخترک گذاشت و آرام تکانش داد: _یاسمین؟ صدام و میشنوی؟ پلک های دخترک تکان…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 33 3 (2)

17 دیدگاه
  پلک بست و با شنیدن صدای قدم های بلندی حواسش جمع شد‌. کاغذ را توی لباس پنهان کرد و از جا بلند شد. دستپاچه بود و هر کسی رنگ و روی پریده اش را میدید تا عمق ماجرا را میخواند. نفس عمیقی کشید و کمی بعد ماهرخ را دید…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 32 5 (2)

4 دیدگاه
  _من با زبون درازیات کنار اومدم، با توهینات و همین سرکشی هاتم کنار اومدم. گفتم دختر بچه ایی بخاطر همین از کنارشون رد شدم. اما… انگشتش اشاره اش شده بود آونگی تا چشمان یاسمین را مدام با حرکات تندش منحرف کند. _اما این خونه خط قرمزایی داره که اگه…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 31 5 (2)

3 دیدگاه
  سرش را چسباند به در و گوش تیز کرد. ساعت از دو شب گذشته و ارسلان ساعتی پیش به عمارت برگشته بود. آرام لای در را باز کرد و با دیدن تاریکی مطلق راهرو خیالش راحت شد. نفس عمیقی کشید و کوله اش را روی دوشش جا به جا…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 30 5 (1)

4 دیدگاه
  یاسمین با جنون سرش را کوباند به دیوار و ماهرخ با وحشت سرش را میان دستانش کشید. _نکن دختر مگه دیوونه شدی؟ متین از آشپزخانه بیرون آمد و نگاهش با تعجب روی آن ها چرخید: چیشده؟ صدای ماهرخ لرزید: یه لیوان آب بیار متین. دست های یخ زده ی…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 29 4.3 (3)

5 دیدگاه
  دست های ارسلان کنارش افتاد و نفس های عمیق و کش دارش را بیرون فرستاد. عرق از صورت و موهایش چکه میکرد. پلک بسته و تکیه کرده بود به ستون پشت سرش… منتظر بود حالش جا بیاید تا دوباره با قدرت بیشتری به سمت کیسه هجوم ببرد. نگاه دخترک…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 28 5 (1)

8 دیدگاه
  زن چپ چپ نگاهش کرد: چطور؟ _منو دید نه بهم گیر داد نه متلک انداخت. عجیب بود! _ببین خودت کرم داریا یاسمین. _ولی مطمئنم یه چیزیش بود… ماهرخ دستش را به نرده گرفت و ایستاد. به چشمهای کنجکاو او خیره شد: آره بود. توصیه میکنم اصلا پاپیچش نشی! حداقل…