رمان گریز از تو پارت 42

5
(2)

 

ابروهای ارسلان بهم چسبید و دوباره سرش را تکان داد: خب؟

_یه آمارم گرفتم از بچه هامون که مطمئن شم… فهمیدم افشین محافظ شخصی یاسمین بوده‌‌.

ارسلان پلک هم نزد: چی؟

متین چنگ داخل موهایش انداخت: خیلی ازش می‌ترسه اقا. مثل اینکه افشین همش اذیتش میکرده و…

_متین؟

چشم هایش آنقدر سرخ و بی تاب شده بود که متین ناخودآگاه ساکت شد. ارسلان دستش  را تند و بی قرار تکان داد: ادامه بده.

_آقا من تا همینجاش می‌دونم فقط اون روز یاسمین به مامان میگفت از افشین میترسه و حتی اگه بمیره دوست نداره برگرده تو اون خونه. نگفت بینشون چی گذشته و چیشده…

ارسلان نفس تندی زد و سریع لپ تاپ را بست. دکمه ی اول و دوم پیراهنش را باز کرد و کمرش را به صندلی تکیه داد. فکر این موضوع از چند فرسخی ذهنش هم نمیگذشت…

_من بخاطر همین خیلی نگرانشم. دیگه شما که اون لاشخور عقده ایی و می‌شناسین! مامان هم استرس همین قضیه رو داره.

_اونوقت تو الان اینو به من میگی؟

متین ساکت شد. با خجالت سر پایین کشید و فقط جمع شدن مشت های محکم او را روی میز دید.

*******

یک سینی بزرگ محتوی چند نوع غذا و دسر مقابلش بود اما معده ی پر درد و زخمی اش اجازه نمی‌داد حتی به آن نگاه کند. بوی غذا اشتهایش را تحریک کرده بود اما آنقدر درد در جانش بود که بیشتر به تهوع می افتاد.
هوا تاریک شده و یک دنیا بغض نشکسته مانده بود روی قلبش… این خانه و آدم هایش برایش غریب بودند.

با هیچکسی همکلام نمیشد حتی شاهرخی که با هزار ترفند سعی داشت زبانش را باز کند. حالش آنقدر بود که فکر میکرد به صبح نشده میمیرد و از این جهنم خلاص می‌شود.

میان اوج سردی سکوتش فقط چند بار توانست سراغ مادرش را بگیرد که هربار شاهرخ با یک بهانه دهانش را بست و بهش اطمینان داد که بزودی او را میبیند.

یاسمین اما به هیچ چیزی باور نداشت. چشم های مرموز او هر حسی را فریاد میزد جز صداقت و اطمینان… تنها لایه ایی از لبخند و تظاهر مثل نقاب روی صورتش بود تا قلب دخترک نرم شود.

نگاهش دوباره به سینی غذا افتاد و چهره اش جمع شد. هر لحظه ممکن بود جانش با محتوی معده اش تا گلویش بالا برود. پلک هایش را بزور ترس باز نگه داشته بود تا مبادا داروهای مسکن بیهوشش کند.

تقه ی آرامی به در باعث شد دست و پایش را زیر پتو جمع کند. شاهرخ با لبخند داخل آمد و دخترک کلافه نگاه ازش گرفت.

_چرا غذاتو نخوردی؟

نه تن صدایش، نه لحن و کلامش، هیچکدام کوچکترین شباهتی به ارسلان نداشت. او خودش بود… همان‌قدر بیرحم و خونسرد… اما خودش بود. به چیزی تظاهر نمی‌کرد… صدایش همیشه محکم بود و لحنش کوچکترین لرزشی نداشت.
شاهرخ لب تخت نشست و دستش نرسیده به دست دخترک ، او خودش را جمع کرد و عقب رفت.

_میشه کاری با من نداشته باشی؟

شاهرخ لبخند کمرنگی زد و سرش را تکان داد: هر چی تو بگی.

یاسمین با انزجار دست مشت کرد. نگاهش که میکرد یاد افشین و آزار و اذیت هایش می افتاد. لحن او هم اغواگرانه روی روح و روانش خط می انداخت.

_من به خدمتکار گفتم غذا های سبک درست کنه که برات مضر نباشه. داروهاتم…

_چرا سعی می‌کنی ادای آدمای نگران و برام دربیاری؟

زبان به کام شاهرخ چسبید. یک روز گذشته بود اما او کوچکترین نرمشی به خرج نمیداد تا دستش برای بدست آوردن دلش باز شود.

_حس میکنم ارسلان انقدر اذیتت کرده که به هیچکس اعتماد نداری. من که بهت گفتم اون ذاتا…

_مهم نیست.

شاهرخ با تعجب سر عقب کشید و دخترک کوتاه توضیح داد: نمیخوام راجب ارسلان حرف بزنم. برام مهم نیست.

لبخند نرم روی چهره ی او پهن شد اما از ته دل دخترک خبر نداشت که حتی نمیخواست ارسلان در ذهنش خراب شود. به ان مرد بیرحم بیش از همه اعتماد داشت با تمام بلاهایی که سرش آورده بود. میترسید‌ همان پناه کوچکی که در خیالش ساخته را هم از دست بدهد… هر چند واهی و موقت.

شاهرخ انگار خیالش راحت شد که بحث را پیچاند سمتی دیگر: نمی‌دونم تو خونه ی اون احمد بی پدر چه خبره اما گفتم مادرتو بیارن اینجا.

چشم های دخترک برق زد. سکوت کرد اما امید توی نگاهش آنقدر پررنگ شد که شاهرخ با جسارت بیشتری براندازش کند.

_فقط تو به من اعتماد کن یاسمین. باشه؟! هیچکی جز من نمیتونه کمکت کنه…‌

یاسمین در دلش پوزخند زد. نگاهش خنثی بود و زبانش بسته. مردی که مقابلش نشسته بود شیطان را هم درس میداد، فریب دادن او که زحمتی نداشت!

_خبری شد سیاوش؟

مرد جوان جفت پا مقابل منصور ایستاد و سرش را خم کرد.‌

_بله آقا.‌ سه روزه دختره تو عمارت شاهرخ.

منصور نیشخند زد. دستش روی عصایش مشت شد و سرش را تکان داد‌.

_پسره ی ابله… از پس یه دختر بچه برنیومدی؟

صدایش آرام بود تا جوان مقابلش چیزی نشنود. ارسلان کسی نبود به همین سادگی بتواند ابهتش را در چشم دیگران کوچک کند.

_بقیه اش؟

_ارسلان خان و دکتر شایان فعلا جلوی بیمارستان و گرفتن تا بخاطر دزدیده شدن دختره گزارش نده اما سپردیم بچه ها از بیخ حلش کنن مشکلی نیست.

_به ارسلان پیغام بده مأموریتش و کنسل میکنیم. بگو تا دختره رو برنگردونه معلق میشه.

ابروهای سیاوش با تعجب بالا رفت. چشم آرامی گفت‌ و با تکان سر او از سالن خارج شد. نگاه منصور با صدای زنگ موبایلش چرخید و دیدن نام ارسلان گره ی اخم هایش را شدیدتر کرد.

با مکث تماس را پاسخ داد و صدای محکم ارسلان در گوشش پیچید.

_برش میگردونم آقا. زیر سنگم باشه پیداش میکنم!

_داری ناامیدم میکنی ارسلان.

نفس های ارسلان یک درمیان شد. سکوتش نشان از کلافگی اش بود و حال خرابش!

منصور دوباره گفت: هیچ وقت پیش نیومده بود ازت ناامید شم پسر ولی اینبار…

_برش میگردونم منصور خان. میرم از خونه شاهرخ میارمش بیرون.

_شاهرخ سه روز فرصت داشته اون دختر و شستشوی مغزی بده. تو هر غلطی تا الان کردی همش دود شد رفت هوا.

نفس های ارسلان سنگین شد. صدایش را بزور از زیر خرابه های غرورش بیرون کشید.

_درسته یاسمین بچه ست ولی اینقدرام خنگ نیست که با دوتا جمله نرم بشه. منم کم سنگ جلو پای شاهرخ ننداختم.

منصور پوزخند زد. تماس را بدون هیچ جوابی قطع کرد و موبایل را روی میز انداخت. یاسمین برگه برنده ایی بود که هر گرگی دندانش را برای داشتنش تیز میکرد. تمام تلاشش را کرده بود تا سازمان از وجودش با خبر نشود وگرنه معلوم نبود تا الان کار دخترک به کجا می‌رسید.

************

نگاهش با خشم میچرخید روی ساختمان مقابلش و جملات تحقیر آمیز منصور مدام توی سرش وول میخورد. انگار خورده بود به بن بست که هیچ فکری به ذهنش نمی‌رسید…

حتی نمیدانست یاسمین در کدام نقطه از این ساختمان درندشت حبس شده… نگران بود و این را نمیتوانست انکار کند. زمانی که متین ماجرای افشین را برایش تعریف کرد حال و روزش بدتر شده بود.

شایان هم چند بار زنگ زده بود تا پا درمیانی فرهاد را کند اما ارسلان به هیچ صراطی مستقیم نشد و گفت که تا مدتی طولانی نمی‌خواهد سر و ریختش را ببیند. حتی روی ماهرخ و التماس هایش را زمین انداخت!

فرهاد هم جرات نمیکرد مستقیم با او رو در رو شود. میدانست ارسلان به همین سادگی از گناهش نمی‌گذرد.

_آقا خوبید؟

ارسلان تکانی خورد و متین لیوان یک بار مصرف چایی را سمتش گرفت.

_چند ساعته اینجاییم… گلوتون خشک شد.

ارسلان لیوان را ازش گرفت و به نشانه تشکر سر تکان داد. چند ساعت بود یک کلمه حرف از دهانش بیرون نیامده و متین نزدیک بود از دیدن این حال و روز غریبش شاخ در بیاورد.

_تا کی اینجا منتظر باشیم اقا؟

ارسلان زبان روی لبش کشید و چایی را همانطور تلخ و داغ مزه کرد.

_ببینیم بچه ها اتاق یاسمین و پیدا میکنن یا نه.

_میگن تعداد محافظ ها انقدر زیاده که حتی نمیتونن وارد قسمت های انتهایی باغ بشن.

ارسلان بی حوصله پلک زد: پس بازم باید صبر کنیم.

متین به نیمرخ تیره و تارش خیره شد.

_از وقتی ماجرای افشین و براتون تعریف کردم بهم ریختید. ولی…

_تو کاری که بهت مربوط نیست نه دخالت کن نه اظهار نظر. منم اگه بهم ریختم بخاطر منصوره که پا گذاشته رو خرخره ام وگرنه این دختره… این دختره…

زبانش از حرف باز ماند و ادامه ی جمله اش میان تشویش ذهنی اش گم شد و باز هم نگرانی تا بیخ جانش بالا آمد.

_من باید خودمو برسونم به اتاقش و بیارمش بیرون. ابایی هم ندارم… خودم هر طوری شده میرم.

متین چشم گرد کرد: آقا اگه کسی شمارو ببینه بلبشو میشه بعد… اصلا دست تنهاییم. سر جمع شیش نفرم نیستیم بین قوم شاهرخ.

_من با این حرفا کار ندارم. پنج نفر آدم حواستون جمع کنید من دختره رو میکشونم بیرون. یک درصدم لو بریم شاهرخ وجودش و نداره کاری کنه!

متین با تردید نگاهش کرد: اخه اینطوری بی حساب و کتاب…

_رو حرف من حرف نزن متین. کاری که گفتم و بکن! 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.9 (10)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

کاشکی ارسلان بتونه کمک کنه به دخترمون .استرس دارم

Tamana
Tamana
1 سال قبل

اووووووووو
فرداشب خوبههه👌

Nahar
Nahar
پاسخ به  Tamana
1 سال قبل

اره ارع😃😃😃😃😃

ارسلانم ازش معلومه عاشق شدع هاا

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x