رمان گریز از تو پارت 33

3
(2)

 

پلک بست و با شنیدن صدای قدم های بلندی حواسش جمع شد‌. کاغذ را توی لباس پنهان کرد و از جا بلند شد. دستپاچه بود و هر کسی رنگ و روی پریده اش را میدید تا عمق ماجرا را میخواند.

نفس عمیقی کشید و کمی بعد ماهرخ را دید که متحیر و وحشت زده میان چارچوب در ایستاده و نگران نگاهش میکند.

_حالت خوبه؟

ترس و خلاء شد بغضی سنگین اما دخترک سعی کرد با لبخندی متظاهر رویش پرده بکشد. سر تکان داد و وقتی سمتش رفت، ارسلان پشت سر زن ظاهر شد.

بی مقدمه گفت:اینجا نمونید بهتره. برید اتاق طبقه ی پایین…

ماهرخ چشمی گفت و نگاه دخترک به فرهاد و متین افتاد که چهره هرکدام به شکلی آشفتگی را فریاد می‌زد. متین با دیدن او دلواپس جلو رفت و حالش را پرسید. یاسمین حتی سر بلند نکرد تا نگاهش کند. حرفهای ارسلان هنوز توی گوشش زنگ میزد. کنار زن ایستاد و با همان سر پایین جوابش را داد.

متین و فرهاد با تعجب نگاهش کردند و پوزخندی روی لب ها ارسلان جان گرفت. رو به پسرها گفت: شما دوتا به جای احوال پرسی برید وضعیت اتاق و ببینید و به اوج بی عرضگیتون پی ببرید.

فرهاد با خجالت داخل اتاق رفت و ارسلان به متین گفت: زنگ بزن بچه ها فردا بیان اینجا باید کل سیستم امنیت باغ و عوض کنیم. نمیتونم منتظر اون لاشخور باشم تا بازم بره رو مغزم.

شاخک های متین و ماهرخ تیز شد. فرهاد با تعجب سمتش برگشت: یعنی کار خودشه؟

ارسلان مشتش را داخل جیبش فرو برد: کسی جز اون حرومزاده زیر و زبر این خونه رو بلد نیست.

مکث کرد: ولی دارم براش. چقدر میخواد قایم موشک بازی کنه… گیرش میندازم بالاخره. زیر سنگم باشه پیداش میکنم.

ماهرخ با دیدن صورت زرد شده ی یاسمین، از بحث آن ها گذشت. نگران دخترک بود. دستش را گرفت و آرام گفت: پس ما میریم آقا. شب بخیر…

ارسلان نیم نگاهی سمت یاسمین انداخت و با تکان سر جواب زن را داد: مراقب باشید. من بیدارم کاری داشتی صدام کن.

به پسرها اشاره زد: شما دوتا گردن شکسته هم حق خوابیدن ندارید. مفهومه؟

ماهرخ با تاسف نگاهشان کرد و بی توجه به ارسلان و دو دوی چشمانش روی چهره ی دخترک، سمت پله ها رفت.

_سگ مصب معلوم نیست کِی تونسته میله رو برش بده!

متین پنجره را بست و نگاهش کرد: تا انتقامشو از آقا نگیره بیخیال نمیشه. پشتش به شاهرخ گرمه وگرنه تا الان خشتکش هوا بود!

فرهاد دستی دور دهانش کشید: آقا چرا هیچ تلاشی نمیکنه متین. گیر انداختنش کاری نداره…

_نمیدونم. شاید یه نقشه ایی داشته باشه.

_خب دیگه کی؟ این شد دو دفعه که یکی جرات کرده بیاد تو باغ. اون سری هم ترمز ماشینش و دستکاری کرده بود.

چهره ی متین با یاد آوری آن حادثه درهم رفت. که اگر توانایی بالای ارسلان در رانندگی و کنترل ماشین بدادش نمی‌رسید معلوم نبود چه بر سرش می آمد.

_ولی خودمونیم متین… خیلی دل و جرات داره. میترسم فردا بره تو اتاق خود آقا و یه بلایی سرش بیاره.

متین لبخند تلخی زد: جُک نگو فرهاد جان. باشه؟! شاهرخ اگه نبود پای افشین انقدر دراز نمیشد. ندیدی چقدر سریع خودش تو دم و دستگاه احمد جا کرد؟

فرهاد پوزخند زد: هر کی جاش بود با بلایی که اقا سرش آورد خودش و خاک میکرد. شاهرخ یه بار نیومده جلو با ارسلان خان رودرو شه. ولی کینه ی افشین قوی تر از این حرفاست. موندم آقا منتظر چیه؟

متین بی حوصله از حرفای تکراری او خواست از اتاق بیرون برود که با دیدن کوله پشتی یاسمین کنار در اتاق، مکث کرد.

_مال یاسمینه؟

متین کوتاه نگاهش کرد. سر تکان داد و کیف را برداشت: میبرم بهش میدم. بهشون احتیاج پیدا می‌کنه.

فرهاد خندید: فعلا داره از ترس سکته می‌کنه اینارو یادش نیست.

متین با یاد آوردی چیزی لبخند زد: اتفاقا خیلی قرتیه. شب سومی که اینجا بود منو صدا کرد گفت میخوام مسواک بزنم خمیر دندون ندارم.‌ حالا لباساشم پاره بودا با دست شکسته…

فرهاد چشم گرد کرد و بعد صدای خنده اش اتاق را پر کرد.

_مرفه و بی دردن دیگه داداش. زندانی شدنش هم مثل پرنسس هاست… اتاقشو ببین. آقا بغل دست خودش نگهش داشته که چیزیش نشه.

به کیف در دست متین اشاره زد و ادامه داد: حتی تو و خاله ماهرخم هواشو دارین.

_بیخیال نمیشی فرهاد؟

_نه چون نمیفهمم چرا همه واسش سر و دست میشکونن. مگه کیه؟! دختر کمه واسه شاهرخ؟

_ خاله زنک شدی یا فضول فرهاد خان؟

متین با حیرت سر چرخاند و فرهاد خشک شد. زبانش لال شد و نگاهش ماند به چشمهای درنده مقابلش…

ارسلان جلو رفت: شایدم پات زیادی دراز شده. هوم؟

_من غلط بکنم آقا. فقط…

_من گفتم نیازه تو کاری بهت مربوط نیست دخالت کنی یا نظر بدی؟

فرهاد کف دستش را روی دهانش کشید. متین بند کیف را چنگ زد و صدای ارسلان دوباره در گوششان پیچید.

_ واسه من کارشناسی نکنید. عرضه دارید مسئولیت خودتونو درست انجام بدید.

فرهاد سرش را پایین انداخت و متین جای او جواب ارسلان را داد و چشم گفت که نگاه او بی اراده سمت کیف کشیده شد!

اخم هایش درهم رفت: کیف یاسمین دست تو چیکار می‌کنه؟

_یادش رفت با خودش ببرتش گفتم شاید بهش نیاز پیدا کنه.

نگاه ارسلان به او کش آمد. دست متین سست شد و خواست کیف را سر جایش بگذارد که او سر تکان داد.

_آره ببر تا دوباره عمارت و نذاشته رو سرش.

متین لبخند معناداری زد. بند کیف را محکم تر گرفت و وقتی او رفت سمت فرهاد چرخید: سرت به تنت زیادی کرده فرهاد. یکم هوای خودتو داشته باش…

فرهاد جلو رفت و در راهرو سرکی کشید. وقتی در بسته ی اتاق ارسلان را دید نفس راحتی از سینه اش بیرون رفت.

رو به متین و نگاه چپش گفت: از وقتی این دختره اومده اقا فقط پاچه میگیره.

_آره چون تحت فشاره. همه کار و بار و مأموریت هاش بخاطر یاسمین معلق شده. طبیعیه!

فرهاد لب هایش را بالا کشید.

متین ضربه ایی آرام به بازویش زد: بیخیال شو انقدر کنجکاوی نکن.

بعد هم بی توجه به قیافه درهمش از پله ها پایین رفت. چراغ اتاقی که یاسمین و مادرش در آن ساکن بودن هنوز روشن نبود. با تردید تقه ایی به در زد.

_مامان؟

در دل دعا کرد که هنوز بیدار باشند و وقتی پس از چند ثانیه در باز شد لبخند به لبش آمد. ماهرخ پریشان بود و بدحال…

متین نگران شد و سرش را داخل اتاق کشید: چیشده مامان؟

زن به کیف در دست او نگاه کرد. نچی کرد و گوشه ی روسری اش را چنگ زد: از ترس تب کرده. حالش خوب نیست.

متین با اخم کیف را گوشه ایی گذاشت و خواست داخل برود که زن جلویش را گرفت: کجا میای؟

متین لب بهم فشرد و با مکث عقب رفت: برم به آقا بگم؟ خودش گفت چیزی شد خبرم کنید.

_نه قسمم داد که چیزی به ارسلان نگم. خودم حواسم بهش هست…

_اگه چیزیش بشه.

ماهرخ با اخم سر تکان داد: صدات میکنم. فعلا بذارید یکم آروم باشه… یه ذره آرامش براش نمونده.

ماهرخ جعبه ی دارو هارو روی میز گذاشته و انگار دنبال چیزی میگشت. چشمهایش قرمز بود و درد سرش امانش نمیداد تا نفس راحتی بکشد. تا صبح نشست بالای سر دخترک و دمای بدنش را چک کرد. حتی چندبار مجبور شد پاشویه اش کند… اما هر چه اصرار کرد او راضی نشد تا دکتر خبر کنند و هربار با گفتن “خوبم” جلویش را گرفت.

هشت ساعت گذشته بود اما رنگ و روی یاسمین هنوز به حالت عادی برنگشته بود! حتی با دکتر هم تماس گرفت تا از او کمک بگیرد اما وقتی تماسش بی پاسخ ماند همان یک ذره امیدش هم خشک شد! عقلش به جایی قد نمیداد که پناه آورد که به جعبه ی دارو ها…

با صدای قدم هایی حس کرد کسی وارد آشپزخانه شد. فکر کرد متین است و بدون اینکه سر بلند کند گفت:

خوب شدی اومدی متین. یاسمین خیلی حالش بده برو به اقا…

_چیشده؟

ماهرخ چنان سربلند کرد که حتی ارسلان هم صدای ترق تروق گردنش را شنید. اخم هایش در هم رفت و نگاهش چرخید روی قرص هایی که روی میز پخش و پلا شده بود!

ماهرخ هول کرد: سلام آقا…

_چه خبر شده ماهرخ؟

به قرص ها اشاره کرد و صدایش بلند تر شد: اینا چی ان؟ یاسمین کجاست؟ 

ماهرخ چشم دزدید: یاسمین خوابه. منم سرم درد میکرد اومدم که…

_دروغ از کجا یاد گرفتی ماهرخ؟

زن سر بلند کرد و خجالت زده لبش را زیر دندانش کشید. بسته قرص توی مشتش جمع شد و نفس عمیقی کشید.

_حال یاسمین از دیشب بد شد منم دیگه عقلم به جایی قد نداد اومدم سر وقت این قرصا. حتی زنگ زدم به دکتر و…

با دیدن چهره ی سرخ ارسلان و اخم های وحشتناکش لال سر جایش ماند. او جلو رفت و دهان باز کرد چیزی بگوید که یک لحظه مغزش از کار افتاد. سریع عقب گرد کرد و سمت پله ها رفت. قلب ماهرخ تکانی خورد و تقریبا دنبالش دوید. فقط یادش آمد که دیشب لباس های یاسمین را درآورده بود تا دمای بدنش پایین بیاید.
به پای او نمی‌رسید اما هر چه در توان داشت در پاهایش ریخت تا خودش را برساند و چشم ارسلان در آن وضع به دخترک نیفتد.

ارسلان بی ملاحظه در را باز کرد و داخل رفت. زن نیمه نفس شده بود و حتی نتوانست زبانش را تکان دهد. یاسمین زیر پتو کز کرده و پلک هایش می‌لرزید.

ارسلان کمی خم شد و نگاهش از روی مژه های بلندش تا روی گردن سفیدش کشیده شد! 

_یاسمین؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

17 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

ایجااااانننن

Tamana
Tamana
1 سال قبل

بازم لحظه حساس تموم شدددد😐😐😏
تا فردا باید صبر کنیم😤

نیلو
نیلو
1 سال قبل

هرچی خوش هیکل و سیکس پک و چهار شونه و مو بلند و چشم قشنگ و همه خصوصیات گلزار توی رمانا هستن دور مارو ی مشت ملخ مریض گرفته اه کاش منم توی رمان بودم😂😰💔

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط نیلو
نیلو
نیلو
1 سال قبل

فک کنم متین گلوش گیر کرده همش نگرانه یاسمینه😂💔

چرا کسی عاشق من نمیشه؟؟؟ 😏😂

امین R
امین R
پاسخ به  نیلو
1 سال قبل

اگه اسمت یاسمین بود همه عاشقت میشدن
منم چون اسمم امین هست ،کسی عاشقم نمیشه،قراره اسمم عوض کنم😉❤️‍🩹

نیلو
نیلو
پاسخ به  امین R
1 سال قبل

وای جرررر. اینو خوب اومدی
من ب اسم خودم ی رمان مینویسم ک هیکل و مو و چشم زوجم ی چیز عالی باشه عاشقم بشه بعد خودشو به خاطرم بکشه حالا ببین چجوری عقده هامو خالی میکنم هوم😏😂💔

Nahar
Nahar
1 سال قبل

فکر کنم ک افشین هم یکی از نوچه های شاهرخه🙄 بچه ها شماهم پارت ۶۳ بهادر و حوری رو براتون نیومده؟؟

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Nahar
زلال
زلال
1 سال قبل

فاطی پس حوری کو چرا نذاشتی

زلال
زلال
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

🤣🤣🤣دائم الباکره رو خوب اومدی

زلال
زلال
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

فاطی چرا برا من نمیاره حوری رو😭😭

زلال
زلال
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

نیس برا من نمی‌دونم چرا

Nahar
Nahar
پاسخ به  زلال
1 سال قبل

برای منم نیست

زلال
زلال
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

الان اومد

زلال
زلال
1 سال قبل

وای ننمم🤣

دسته‌ها

17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x