رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت آخر 3.9 (8)

63 دیدگاه
    گونه های یاسمین سرخ بود. مثل چشمهایش که میان موج اشک و بغض میدرخشید. _حکمت خدا همیشه جوری میچرخه که من از خودم و زندگیم متنفر بشم. آسو گونه اش را نوازش کرد. _نزن این حرف و… اشک توی حدقه ی چشمهایش جمع شده بود و صدایش زیر…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 176 2.7 (3)

9 دیدگاه
    شایان با درد چشم بست و محمد مثل فشنگ توی ماشین پرید. _اقا بریم… آقا… ارسلان، از شوک درآمده نگاه سرخش برگشت سمت آسمانی که خدایش، خیلی سال پیش، فراموشش کرده بود. انگار طوقی سیاه دور گردنش بود که نفسش هی تنگ تر میشد. نمیفهمید مغزش را چرا…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 175 5 (1)

23 دیدگاه
    یاسمین سرش را پایین انداخت. سینه اش برای تنفس بیشتر یاری اش نمیکرد. بغض داشت به جان خودداری اش میفتاد. _خواهش میکنم، یکم صبر کن. تو اگه بخوای همه رو صف میکنی تا پیدام کنن… اما این فاصله… شاید بد نباشه. بذار یکم دور باشیم…     صدای…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 174 5 (1)

18 دیدگاه
    _چرا مثل جزامیا بهم نگاه میکنی؟ بخدا من همون مردی ام که هرشب تو بغلش بودی. یاسمین… _فقط… برو بیرون! جان کند تا همین سه کلمه از دهانش درآمد و… ارسلان را انگار از گور بیرون آورده و نشانده بودند به تماشای کارنامه ی اعمالش! _بذار حرف بزنم……
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 173 5 (1)

9 دیدگاه
    نداشت! موهایش را همانطور باز روی شانه اش رها کرد و شالش را روی سرش کشید. امشب قرار بود در یکی از بهترین رستوران ها مهمان ارسلان باشند… _زنداداش آماده ایی؟! کیفش را برداشت و با باز کردن در سعی کرد میان تمام تشویش و نگرانی هایش لبخند…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 172 3 (2)

10 دیدگاه
    ارسلان خندید. یاسمین روی پهلو چرخید و سر انگشتش را روی گونه ی او کشاند. _این واقعی خندیدنت و با هیچی تو دنیا عوض نمیکنم ارسلان. انقدر قشنگه که میشه به همه پزشو داد! در این دنیا دیگر کسی برایش نمانده بود جز مردی که با یک جفت…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 171 5 (3)

8 دیدگاه
    رفت به خوبی صدای خش دارش را شنید که از اردلان پرسید؛ _”تو از کی فهمیدی؟ ” لبخند تلخی زد و با رساندن خودش به آشپزخانه، شایان را دید که سر گذاشته روی میز ، یک دستش روی قلبش بود. نفس هایش تند بود و یک مشت قرص…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 170 2.3 (3)

9 دیدگاه
    یاسمین با مکث برگشت و اینبار سینی را روی پای او قرار داد. سوپ هنوز داغ بود و انصافا رایحه ی خوبی هم داشت. _بفرما خودت زحمت بکش بخور. زیر نگاه تخس ارسلان، ایستاد و موهایش را از بند کش باز کرد. پوست سرش به گز گز افتاده…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 169 3 (2)

8 دیدگاه
    _بعد این همه سال ، به غیر از من و مامان دل دادی به یکی که از گوشت و خونت نیست اما محرم دلته. ولی رفتارت باهاش مثل بقیه ست… اصلا فکر کردی که شاید یه روزی خسته بشه و بذاره بره؟ نگاه مبهوت ارسلان پر بود از…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 168 5 (1)

17 دیدگاه
    ارسلان نفسش را با مکث بیرون فرستاد. یاسمین هم گفته بود که هر چقدر بی عرضه باشد اما در این مدت آسو را به خوبی شناخته و نمیتواند بهش شک کند. _الان متین کجاست؟ اومده؟ محمد به در بزرگ سوله اشاره کرد؛ _اره بیرون وایستاده منتظر شماست.  …
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 167 5 (2)

9 دیدگاه
    یاسمین میان سکوت و خودخوری کف دستش را روی چشم هایش کشید. شایان انگار انتظار همچین لحظه ای را داشت که دخالت نمیکرد. فایده ای هم نداشت… ارسلان دیگر کوتاه نمی آمد. تا همین لحظه هم به قول خودش مردانگی خرج کرده بود. _برو… اون دخترم با خودت…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 166 5 (1)

5 دیدگاه
  خورشید داشت و هم ابر. باران میبارید اما وقتی قطع میشد آفتاب توی وجودش خودنمایی میکرد. شب هایش ولی پر بود از ستاره های کوچک و چشمک زن! _بنظرم برو دراز بکش، سر پا ایستادن برات خوب نیست. یاسمین سری تکان داد؛ میگم اتفاقی واسه ارسلان نیفته. محمد لبخند…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 165 5 (1)

10 دیدگاه
  ارسلان چپ چپ نگاهش کرد که یاسمین خندید و سرش را چرخاند. چشمش دوباره به همان مارمولک سبز خورد و پلک هایش پرید. _وای… حواس ارسلان جمع شد و یاسمین به همان سمت اشاره کرد: _اون کثافت چرا هنوز نرفته ارسلان؟ ارسلان ابروهایش را بالا داد و خنده اش…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 164 5 (1)

8 دیدگاه
    _گفته بودم در هر شرایطی نگاهت فقط به منه… نگفته بودم؟ یاسمین آنقدر تنش را عقب کشید که یک لحظه حس کرد سقوطی به مراتب محکم تر از لحن او را تجربه میکند که دست ارسلان نشست روی گودی کمرش و سفت نگهش داشت.     یاسمین فارغ…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 163 5 (1)

14 دیدگاه
    محمد با مکث پایی سست شده بیرون رفت. یاسمین زل زده بود توی چشمهای ارسلان و نزدیک بود بغضش بترکد. _مثل آدم حرف میزنی یا… _یا چی؟ بزنی همه چی و خراب کنی؟ سر ارسلان پس رفت: پات و از این ماجرا بکش بیرون. وگرنه ترکشش تو رو…