رمان تارگت

رمان تارگت پارت 216 3 (4)

10 دیدگاه
  – آره.. شاید برسی! ولی همون موقع هم حس می کنی یه چیزی تو زندگیت کمه! شاید اینم مثل همین قصه ها.. یه جور نفرین باشه.. واسه جفتمون. که اگه مال هم نباشیم.. تا آخر عمر.. یه خلاء.. یه جای خالی توی زندگیمون هست.. که با هیچی پر نمی…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 37 5 (1)

2 دیدگاه
  دستم و به پیراهن مشکی مردونش چنگ زدم و گریم اوج گرفت و اون دیگه حرفی نزد! نمی‌دونم چقدر گذشت که تو آغوشش موندگار شدم اما دیگه انگار اشکام ته کشیده بود که کمی من و از خودش فاصله داد و خیره به صورتم شد؛ با دستای مردونش باقی…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 112 5 (2)

7 دیدگاه
  یاسمین دامن پیراهنش را با یک دست جمع کرد و با دست دیگر خواست تقه ای به در اتاق ارسلان بکوبد که شنیدن صدای او متوقفش کرد. دست در هوا ماند و گوش هایش تیز شد… _فرداشب از هرجایی که فکرشو بکنی برام بپا میذارن محمد. چه سازمان چه…
IMG 20221006 220245 864

خدمتکار عمارت درد” پارت 36 1 (1)

6 دیدگاه
    تا شب خودمو جمع جور کردم قرصا خوردم رفتم پایین پیش بقیه یکم احساس شرمندگی میکردم و از فرهاد خجالت میکشیدم چجوری سرش داد زدم   مامان فرهاد تا منو دید دستمو گرفت منو برد نشوند رو مبل   مامان فرهاد: خوبی دخترم؟! حالت خوبه؟!   + من…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 36 5 (1)

5 دیدگاه
  لباس زیر زنونه ای که نمی‌دونستم مال کی و برداشت و گفت: _خب جا گذاشته چیکار کنم؟! سمتش رفتم که خندید و طرف دیگه ی اتاق رفت و گفت: _منحرف بی ادب!… لباساش و داشته جمع میکرده جا گذاشته نه اون چیزی که تو فکرت جدی گفتم: _آره منم…
IMG 20221006 220245 864

“خدمتکار عمارت درد” پارت 35 1 (1)

6 دیدگاه
    با یه سنگینی بیدار شدم انگار یه وزن 200 تنی روم گذاشتن من چرا باز بیهوش شدم هیچ وقت اینطوری نمیشدم   یه صداهایی میومد انگار داشت صداشو کنترل می‌کرد بالا نبره   بلند شدم ببینم این صدای چیه؟! دیدم فرهاد پشت به من داره با تلفن حرف…
رمان عشق با چاشنی خطر

رمان عشق با چاشنی خطر پارت 60 5 (2)

4 دیدگاه
  نازنین دستشو بلند کرد و شربتو برداشت و آخرین لحظه لیوان رو خم کرد و تمام محتویات لیوانو ریخت رو من _هیییییییی سریع از جام بلند شدم من حتی یه قطره آبم روم بریزه بدم میاد ولی الان کل محتویات لیوان خالی شده بود روم و لباسم هم چسبیده…
IMG 20221006 220245 864

“خدمتکار عمارت درد” پارت 34 3 (2)

2 دیدگاه
    حس کردم دست و پام بی حسه یه بوی الکل رو حس میکردم چشمام خیره میدید کم کم دیدمو بدست اوردم حس کردم یه چیزی تو دستمه سرُم تو دستم بود یکم خودمو بالا کشیدم فرهاد تا منو دید اومد طرفم   فرهاد: مارال خوبی؟! میتونی صدامو بشنویی؟!…
رمان عشق ممنوعه استاد

رمان عشق ممنوعه استاد فصل دوم پارت 12 1 (1)

16 دیدگاه
  _خوشحالم از زندگیت راضی هستی کلی باهم حرف زدیم و فهمیدم که با وجود تلاش های زیادم خاله طلعت بخاطر بیماری که داشته از دنیا رفته وقتی شنیدم خیلی ناراحت شدم چون زیادی به گردنم حق داشت آدرس خونه اش و شماره تلفنش رو گرفتم که باهاش در ارتباط…
رمان دختر نسبتاً بد فصل دوم

رمان دختر نسبتاً بد فصل دوم پارت 14 0 (0)

8 دیدگاه
  از اونجایی که از حرفهای پسره به بهار متوجه شده بودم قصد داره برده تهران، به این نتیجه رسیدم زمان کافی ندارم و نمیتونم صحبت با اون زن رو از دست بدم! زنی که احتمالا باید دختر خاله ی بهار باشه! بهار خیانتکار! هه! آقا نیما…آی آقا نیما! تو…
رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت 156 4.3 (8)

7 دیدگاه
  احساس کردم هول شده چون با دست پاچگی رفت گوشی روبرداشت وبدون جواب دادن توی جیب شلوارکش گذاشت و گفت: _ولش کن یکی از رفیقامه جواب نمیدم! چشم هامو چین دادم و موشکافه گفتم: _اونوقت چرا جواب نمیدی؟ کدوم رفیق؟ عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد.. _توچرا اینجوری شدی؟ نکنه به…
IMG 20220419 212415 856

رمان تاوان دل پارت 79 5 (1)

2 دیدگاه
  بالا سر قبر الینا وایسادم دومین نفری که برام عزیز بود توی این قبرستون خاک شده بود باورم نمیشد اشک از چشم هام شروع کرد به اومدن… کنار خاک نشستم و شروع کردم به گریه کردن مرگ الینا برام قابل باور نبود انگار یه مرگ تصنعی باشه الینای من…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 35 5 (1)

4 دیدگاه
  با ترس نگاهم کرد و با تردید گفت: _گفت… گفت که به جاوید بگو بِ..گو که آوا رو طلاق بده تا بقیه سهام شرکت به نامش بخوره! یعنی… یعنی این‌ که داستان مثل قبل آوا جلو بره انگار که اصلا آوایی نبوده!… قرار بود فقط بهت بگم که باید…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 111 5 (3)

5 دیدگاه
  _بیا بابا شوخی کردم. خودت و نخور… _بخدا خیلی بی ادبی! یاسمین دلبرانه پلک زد و آسو به خنده افتاد. _بیا بشین بذار من لباس بپوشم… _خب من میرم بیرون که راحت باشی. یاسمین با همان وضعیت بلند شد و دستش را کشید: بیا بشین بابا… ارسلان نیستی که…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 240 4.6 (9)

35 دیدگاه
  آلپ‌ارسلان دیگر طاقت نداشت دست دلارای را از روی تخت کشید و غرید _ برای همه مریضاتون انقدر تایم میذارید؟ دلارای با خجالت لباسش را درست کرد و زن خونسرد لبخند زد _ چطور مگه؟ آلپ‌ارسلان با پوزخند به دخترک اشاره زد سمت در برود _ مثل اینکه جز…