رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 114 5 (2)

2 دیدگاه
  یاسمین دست هایش را در هم گره کرد: منتظرم باشم ببینم این ابمیوه میکشتت یا نه. چقدر قشنگ! متین جلوی خنده اش را گرفت و یاسمین با چشم دنبال ارسلان گشت: عه ارسلان کجا رفت؟ _رفت جلسه! یاسمین لب هایش را کج کرد: جلسه شون تیر و تفنگی نباشه…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 145 0 (0)

بدون دیدگاه
نشستم روی مبل و منتظر نگاهش کردم و همزمان پتو رو تا گردنم بالا آوردم ، توی آشپزخونه داشت کاپوچینو آماده میکرد ، کافی مورد علاقه ی من و شدیدا توی فکر بود و گرفتگی و کلافگی توی حرکات و چهره اش مشخص بود دوتا ماگ هارو پر کرد و…
InShot ۲۰۲۲۱۱۰۶ ۱۰۴۷۳۲۷۳۹

مدیترانه •پارت 2 0 (0)

1 دیدگاه
بین این همه خدمه فقط من بدبخت مجبورم کل کف این خونه ی بزرگ رو تمیز کنم…   عجب غلطی کردماااا   دوباره مشغول تِی کشیدن شدم…   عههه این خدمتکارا دارن کجا میرن؟؟؟   خدمتکار ها با عجله به سمت در ورودی میرفتن…   وااا دیوانه شدناااا….   تِی…
رمان خان زاده جلد سوم

رمان خان زاده جلد سوم پارت 37 5 (2)

بدون دیدگاه
  هرکاری میکرد تامنو جذب خودش بکنه اما موفق نبود که نبود .ا چون من دل داده بودم به شماها و زندگیم. سالها گذشت و گذشت و دیگه خبری از هليا نداشتم. به این باور رسیدم که حرفهاش راجب بچه ای از من دروغه… منو مادرت رحم اجاره ای جور…
IMG 20221006 220245 864

” خدمتکار عمارت درد” پارت 39 0 (0)

6 دیدگاه
    صدای تق تق در خیلی رو مخم بود   + بیدارم بیدار 5 دقیقه دیگه بزار بخوابم میام   صدای فرهاد بود کی نمیراشت بخوابم   فرهاد: پنج دقیقه بزارم بخوابی یعنی تا لنگ بزارم بخوابی پاشو باید بریم دنبال کارای ثبت نام دانشگاهت شکر خدا نَکه زبان…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 40 5 (2)

3 دیدگاه
  از روی دسته مبلی که نشسته بود روش و من و بغل کرده بود بلند شد _خاک بر سرت، تو که میگی اول و آخرش جاوید پس دردت چیه؟ والا من که همون اول بهت گفتم پاشو جمع کن از زندگیش برو اخم تخم کردی! خب حالا که می‌خوای…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 241 3.8 (5)

55 دیدگاه
        دلارای بازوی ارسلان را گرفت اما با دیدن دست های زن که سمت قاب عکس نوزاد میرفت پاهایش از حرکت ایستاد   لب هایش لرزید و اشک چشمانش را خیس کرد   زن قاب عکس را مقابل چشمان آلپ‌ارسلان گرفت و غرش کرد   _ این…
InShot 20221025 201431177

صدای سکوت پارت هفتم 0 (0)

2 دیدگاه
سه روز از روزی که رفتیم بستنی خوردیم میگذره و من بدجوری مریض شدم و مدرسه نرفتم. سپهر از پویا جزوه ها رو می‌گرفت و به من میداد من هم بعد از نوشتنشون به سپهر میدادم تا به پویاپسشون بده. حوصلم به شدت سر رفته بود و کاری هم نمیتونستم…
IMG 20221028 113100 276 scaled

” پنج پر” پارت 6 0 (0)

3 دیدگاه
    اه این دیگه صدای چیه؟! سرمو کردم زیر بالش دیدم هی سرو صدا داره بیشتر میشه دیدم یه نفر بالا سرمه بله سوگند خانومه که کفگیر و ماهیتابه دستشه   سوگند:  پاشو ببینم نگاه ساعت ما چهارتا صبحونه خوردیم هر چی صدات کردیم پا نشدی پاشو ببینم ببین…
IMG 20221006 220245 864

“خدمتکار عمارت درد” پارت 38 0 (0)

6 دیدگاه
    خاله خزان: خوب بزار بگم چیشد ما دوتا خواهر جدا شدیم هر کدوم از ما نخواستیم که جدا بشیم ولی مجبور شدیم… قرار بود تو بیای پیش ما بمونی خان عمارت راشد خان یعنی پدربزرگت با ازدواج من و مادرت مخالف بود دوست نذاشت که عروس خاندان دشمن…
رمان عشق با چاشنی خطر

رمان عشق با چاشنی خطر پارت 62 3 (2)

7 دیدگاه
  و تماس رو وصل کردم _جونم داداش؟ آراد آروم گفت:نخوابیده بودید که؟ _گمشو بابا بگو چته آراد:انگاری اشکان بد جوری حال تو رو هم گرفته که دوباره سگ شدی _منظورت چیه؟ آراد:شما که رفتید ناصر خان خیلی عصبی بود و همش سر بابا مامان اشکان داد میزد که شما…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 80 3.7 (3)

2 دیدگاه
        لب هام رو بهم فشردم..واقعا خوابیده بود…   چپ چپ از بالا تا پایین نگاهش کردم و رفتم داخل و در رو هم پشت سرم بستم…   البته حق هم داشت..خیلی خسته بود و از صبح یک لحظه هم بیکار نبود..اون مشروبی که خورده بود هم…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 55 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  یاسمن با دیدنم توی آشپزخونه لبخندی زد. – پس کی قراره این آقا داماد رو نشون بدید؟ بابا دلمون آب شد. ببینم داداشی، رفیقی، چیزی نداره؟ سرفه‌ای کردم. مسلماً قرار نبود اجازه بدم دختر‌خاله‌م هم مثل من خودش رو به یه خلاف‌کار بسپاره. – به‌درد تو نمی‌خورن، عزیزم. همه…
InShot ۲۰۲۲۱۱۰۶ ۱۰۴۷۳۲۷۳۹

مدیترانه 0 (0)

1 دیدگاه
روسیه، مسکو   از بغلش بیرون آمد…. اشک صورت هردویشان را خیس کرده بود…   دستش را روی گونه خواهرش گذاشت…   _گریه نکن مهی، فقط چند ماهه وقتی پری و دلی پیدا کنیم برمیگردیم با هم به خونه، باشه؟   لبخندی زد و اشک هایش را پاک کرد…  …
رمان خان زاده جلد سوم

رمان خان زاده جلد سوم پارت 36 5 (2)

1 دیدگاه
  یک روز توی بیمارستان بستری بودم. تو این یک روز بابا کلی بهم رسید. همش خوراکی های مقوی برام میاورد و مثل پروانه دورم میچرخید… این کارهاش منو بیشتر شرمنده میکرد غصه میخوردم که چرا با بی فکری و اعتماد نا به جا باعث حال الانم بودم. خونریزیم هنوز…