_خوشحالم از زندگیت راضی هستی
کلی باهم حرف زدیم و فهمیدم که با وجود تلاش های زیادم خاله طلعت بخاطر بیماری که داشته از دنیا رفته وقتی شنیدم خیلی ناراحت شدم چون زیادی به گردنم حق داشت
آدرس خونه اش و شماره تلفنش رو گرفتم که باهاش در ارتباط باشم و ازش خواستم به کسی در مورد من نگه هر چند میدونستم بعد از مرگ خاله طلعت و ازدواج کردنش برای همیشه از اون محله رفته و به قول خودش با کسی در ارتباط نیست
همین باعث شده بود دلم گرم باشه که کسی از وجودم باخبر نمیشه چون من برای همیشه دور اون محل و آدماش رو خط کشیده بودم
بعد از اینکه چندساعتی پیشم موند با زنگ خوردن گوشیش و اینکه آقاشون نگرانش شده کلی ازم قول گرفت که بازم مثل چندسال پیش گم و گور نشم بلند شد و رفت
بعد از رفتنش در ظاهر خودم رو مشغول کار کرده بودم ولی تموم فکر و ذهنم رو اون حرف نیره که در مورد آراد بود پُر کرده و از ذهنم بیرون نمیرفت
یعنی واقعا طی این سال ها یکبارم دنبال من نگشته و اصلا به اون محله سر نزده ؟؟
این از آرادی که میشناختم بعید بود
یکدفعه فکر اینکه حتما درگیر خانواده جدیدش شده و به کل منو فراموش کرده درست مثل خاری توی قلبم فرو رفته و داشت منو از پا درمیاورد
مقصر خودم بودم از اول نباید میزاشتم از اون برام بگه که حالا به این حال و روز بیفتم کل شب نتونستم راحت بخوابم و از این پهلو به اون پهلو شدم نه اینطوری فایده نداشت باید یه کاری میکردم
حدود یه ماهی از مشغله فکری هام در مورد آراد گذشته بود و به زور تونسته بودم خودمو کنترل کنم تا سراغش نرم و حتی شده از دور نبینمش
و کارمم توی شرکت دوست مرتضی حل شده بود و یه هفته ای میشد که گندم رو مهد نزدیک خونه ثبت نام کرده و منظم سر کار میرفتم و برمیگشتم
ولی این وسط یه چیزی آزارم میداد
اونم محبت های گاه و بیگاه مرتضی نسبت به گندم بود
و این چیزی نبود که من میخواستم
پس تصمیم گرفتم باهاش در این مورد صحبت کنم تا فاصلش رو با گندم رعایت کنه و زیاد باهاش صمیمی نشه چون از وابستگی بعدش میترسیدم
طبق عادت این چندوقته پشت میز کارم نشسته و مشغول کار بودم که تلفن همراه ساده ای که بخاطر شرکت و مهد گندم خریده بودم زنگ خورد
شمارمو جز چندنفر کسی نداشت
با تعجب از کیفم بیرونش کشیدم که چشمم خورد به اسم مهد که روی صفحه نمایش کوچیک گوشی روشن خاموش میشد
با نگرانی تماس رو وصل کردم که صدای گرفته مربی توی گوشم پیچید بعد از سلام و احوالپرسی دلم طاقت نیاورد و با کنجکاوی پرسیدم :
_خانوم مربی صداتو گرفته اس چیزی شده؟؟
با بغض گفت :
_آره ولی نمیدونم چطور بگم آخه
گندم از بچگی زیاد از حد بازیگوش و شیطون بود و همیشه یه جای از خودش رو زخم و زیلی میکرد حالا با شنیدن حرفای مربیش دلم شور میزد که نکنه باز کاری کرده باشه
_چیزی شده ؟؟ گندم کاری کرده ؟؟
_نه فقط هول نکنید ما الان بیمارستانیم
_چیییییییییی ؟؟
با صدای داد بلندم چند تا از همکارا که توی اتاق بودن با تعجب نگاهم کردن
_نترسید فقط با یکی از بچه ها دعواش شده یه خورده سرش خون ریزی کرده آوردیمش بیمارستان
بعد از اینکه آدرس بیمارستان رو ازش گرفتم وحشت زده بلند شدم و شروع به جمع کردن وسایلم کردم
خداروشکر آخرای تایم کاری بود پس باعجله و بدون اهمیت به نگاه سنگین و پِچ پِچ های کارمندای دیگه از شرکت بیرون زدم و سوار اولین ماشینی که از رو به رو میومد شدم
تا به بیمارستان برسیم دل تو دلم نبود وکم مونده بود از شدت استرس پس بیفتم
همین که وارد اتاقی شدم و چشمم به گندم با سر بادپیچی شده روی تخت خورد انگار تموم انرژیم به یکباره تحلیل رفته باشه
پاهام سست و بی حال شد و اگه دستمو به دیوار نگرفته بودم نقش زمین میشدم
_وااای چی شدید ؟؟ حالتون خوبه نازی خانوم
اشاره ای به گندم که چشماش بسته و بیهوش به نظر میومد کردم و لرزون گفتم :
_چی بلایی سر بچه ام اومده
با عجله بازوم رو گرفت و کمکم کرد پیش گندم برم
_یه لحظه از کلاس رفتم بیرون دیدم صدای جیغ و گریشون میاد و این بلا رو سر خودشون آوردن
ملتمسانه دستش رو گرفتم
_حالش که خوبه ها ؟؟
سری تکون داد
_آره خوبه نگران نباشید فقط سرش یه بخیه کوچیک خورده
کنارش لبه تخت نشستم و دستش رو گرفتم
بالاخره بعد از نیم ساعت چشمای خوشگلش رو باز کرد و با دیدنم گریه اش اوج گرفت
با دلی گرفته بغلش کردم و روی سرش رو بوسیدم اینقدر ناز و نوازشش کردم تا بالاخره آروم گرفت و توی بغلم خوابید
از اینکه دوباره خوابش برده بود نگران سراغ دکتر رفتم که بهم اطمینان داد چیزی نیست و بخاطر داروهای هست که مصرف کرده
چندساعتی نگران توی بیمارستان میچرخیدم
تا بالاخره برگه ترخیصش رو گرفتم
بعد از اینکه کارهای تسویه حساب رو حل کردم
داروهاش رو از همون داروخونه بیمارستان گرفتم و با عجله به اتاق یعنی جایی که گندم بستری بود رفتم
_پاشو مامانی باید بریم
با خوشحالی بلند شد و دستاش رو به نشونه آغوش برام باز کرد
لبخند خسته ای زدم و بغلش کردم ، سرشو روی شونه ام گذاشت و چشماش رو بست
از بس در طول روز سر پا ایستاده بودم که تموم بدنم درد میکرد و حالا به زور داشتم پاهام رو دنبال خودم میکشیدم و راه میرفتم
توی فکر دستمو روی کمر گندم گذاشته و با سری پایین افتاده داشتم از راهروی بیمارستان میگذشتم که یکدفعه حواسم نبود و نزدیک بود با ویلچری که قصد داشت از رو به رو و از پیج راهرو عبور کنه و سمت من بیاد ، برخورد کنم
زودی یک قدم به عقب برداشتم و دستپاچه لب زدم :
_ببخشید حواسم ند…..
باقی حرفم با دیدن کسی که روی صندلی ویلچر نشسته و بی روح درست مثل کسایی که روحی توی تنشون نیست به رو به روش خیره شده و پلکم نمیزد ، نصف ونیمه رها شد
شوکه خشکم زده و قدرت هیچ عکس العملی رو نداشتم بعد از سال ها داشتم صورت کسی رو میدیدم که هر ثانیه آرزوی دیدنش داشت منو از پا در میاورد
ولی حالا دیدنش اونم اینطوری اینقدر شوک بهم وارد کرده بود که قدرت هیچ عکس العملی رو نداشتم
به سختی زبونم رو که به سقف دهنم چسبیده و خشک شده بود رو تکونی داده و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میاد اسمش رو زیرلب زمزمه کردم :
_آراد
ولی مردی که پشت ویلچر ایستاده بود و حرکتش میداد بی اهمیت به حال من ، دسته های ویلچر رو گرفت و با هُلی که بهش داد از کنارم گذشتن
نویسنده گرامی شما توی تابستون که مارو مسخره خودت کردی 5پارت گذاشتی سه ماه اصلأ پارت نداشتیم که گفتی از اول مهره شروع میشه الان بجای که هر روز پارت بزاری هفته ای یه پارت اونم با دوخت ؟مارو چی فرض کردی توکه اینطوری بودی چرا رمان نوشتی
واقعاً خجالت بکش
باز خوبه مثل قدیم تموم نکرد
اگه نویسنده ای بود که من میشناختم اینجا تموم میشد
باقی حرفم با دیدن کسی که روی صندلی ویلچر نشسته و بی روح درست مثل کسایی که روحی توی تنشون نیست به رو به روش خیره شده و پلکم نمیزد ، نصف ونیمه رها شد
شوکه خشکم زده و قدرت هیچ عکس العملی رو نداشتم بعد از سال ها داشتم صورت کسی رو میدیدم که هر ثانیه آرزوی دیدنش داشت منو از پا در میاورد
ولی حالا دیدنش اونم اینطوری اینقدر شوک بهم وارد کرده بود که قدرت هیچ عکس العملی رو نداشتم
به سختی زبونم رو که به سقف دهنم چسبیده و خشک شده بود رو تکونی داده و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میاد اسمش رو زیرلب زمزمه کردم
آقا میگن بدون پدر شناسنامه نمیدن پس چجوری گندم رو گذاشتن مهد؟؟شناسنامه بچه رو نمیخواد اونجا؟؟
اخ بمیرم ک ارادم فلج شده ینیدخوب میشه
به به میبینم که نویسنده ی عزیز بالاخره دلش خواست از این آراد لجن بنویسه همین کم بود که این آراد گوربه گور شده فلج شه یه سوال دارم واقعا نکنه این نویسنده اگه بخواد بیشتر پارت بزاره فشار روحی روانی بهش وارد میشه چون از اونجایی که فهمیدم نویسندهه روانیه اون که کل تابستون و پارت نذاشت میمرد الان بیشتر بزاره مگه معلم یا دانش آموز که تابستون و مرخصی گرفته لعنتی زبونم نداره بگه زندس یا مرده کاش این آراد میمرد انقد حرص نمیخوردم
ب کراشم بی احترامی نکن بچه
سلام چطور میتونم یه رمان به اشتراک بذارم ؟
اگ کامله و سریع پارت گذاری شه اول باید با قادر حرف بزنی ببینه میتونی یا نه
و چطور می تونم با ایشون صحبت کنم ؟
هر چیزی الا فلج شدن اراد رو پیش بینی میکردم حداقل امیدوارم باز بتونه راه بره و اینکه نویسنده نمیچاد هفته ای یه بار پارت جدید میزاره اخه حداقل پارتا طولانی نیست دلمون خوش کنیم بعد چندین ماه حداقل انتظار این بود که روزانه یا حداقل پارتا طولانی تر باشه هیع ….
یکبار در هفته پارت میزارید اندازه یه روز نیست
ای بابا این نویسنده داره چکار میکنه
همین آراد از کنارش رد شد رفتتتتتت.
حداقل اگه جمعه فقط پارت میزاری سه تا پارت بزار اینجوری که نمیشه .
گند زدی به داستان ک عزیزم😕اون بدبختو چرا فلج کردی اخه
برگ ریزون شدم تهش🤌🏻🥲
این چه وضعیه به خدا سالی یکبار بیشتر پارت نمیزاری اینجوری هم مارو تو خماری میزاری نشد که
وای چه شود بالاخره دیدش