رمان ناسپاس Archives - صفحه 10 از 10 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان ناسپاس

رمان ناسپاس پارت 11

  من هاج واج نگاهش کردم و اون پوزخند زنان سمت تخت رفت.این آدم هر نیتی که از زدن این حرف داشت نیت سالمی نبود.اگه میخواست باهام شوخی بکنه که شوخی بدی بود. اگه میخواست سر به سرم بزاره که بازم شخص بدی رو برای اینکار انتخاب کرد. از کنارم رد شد و رفت سمت تخت. چرخیدم سمتش و گفتم:

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 10

  یکی دوباره هم به در زدم ولی بازم چیزی نگفت نگران شدم و به خودم این اجازه رو دادم که برم داخل…. دستگیره رو با احتیاط بالا و پایین کردم و رفتم داخل. اولین جایی که نگاه کردم تخت خالیش بود. نبود!؟ مگه میشد نباشه !؟ با اینکه غیر ممکن بود اون هیکل و قدو قواره یه شبه آب

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 9

  دستمو که به سمتش دراز کرده بودم دو سه بار رو به خودم تکون دادم و گفتم: -سیگارتون رو بدین بهم… نه تنها اونو بهم نداد بلکه حتی دودش رو فوت کرد سمتم و گفت: -چرا !؟ کاملا به سمتش چرخیدم تا دقیقا رو به روش باشم و بعدهم در جواب چرایی که پرسیده بود جواب دادم: -چون اینجا

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 8

  * سلدا * در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.دو طرف تور رو گرفتم و نگاهی به حیاط خونه ی درندشتش انداختم. ته نداشت…صاحب یه اونطور تالاری هم البته باید یه همچین خونه ای داشته باشه! لبمو زیر دندون گرفتم و نگاهی به عظمت خونه اش انداختم. باید چنان بهش حال میدادم که بیشتر از اینها بهم بده.

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 7

  سام عمو غلام که هنوزهم از نظر من لقبش”مردی که مدام می خندد “بود، با نیش باز شده تا بناگوش ظرف پر از هندوونه رو گذاشت پیش روم وبعداز اینکه عقب عقب رفت گفت: -بخور جیگرت حال بیاد تصدقت! چنگال رو برداشتم و تودل هندوونه فرو کردم یه تیکه اش رو دهنم گذاشتم.خنک بود و جیگرم باهاش حال اومد.

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 6

  اون شاسی بلند سفید یکم جلوتر از توقف کرد و منم به ناچار پامو گذاشتم روی ترمز و ماشین رو نگه داشتم… تین ترمز اجباری باعث شد بدنم با شدت عقب و جلو بشه. دستمو روی فرمون گذاشتم و گفتم: -لعنت! یارو عجب کله خرابیه! به محض توقف ماشین ما، مردی حدود 38-39 ساله از ماشین جلویی پیاده شد

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 5

  ظاهرا دیگه طاقت و تحمل سیگار نکشیدن رو نداشت برای همین گفت: -ماشینو نگه دار بدو برای من سیگار بخر! انگار داشت به نوکرش امرو نهی میکرد.نکنه واقعا فکر کرده من نوکر خونوادگیشونم.با اخم و جدیدت پرسیدم: -حالا نمیشه نکشی!؟ رک و صریح و گستاخانه و حتی بهتره بگم خیلی غیر محترمانه گفت: -نه نمیشه بدو برو برام بخر!

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 4

  یه بستنی فروشی نقلی بود که من عاشق بستنی ها و آبمیوه هاش بودم البته بیشتر بستنی های مخصوصش برای همین تصمیم گرفتم اونو ببرم همونجا. مطمئن بودم حتما میپسنده‌ و نمک گیر علی بابا میشه! ماشین رو پارک کردم و گفتم: -خب آقای مرصاد.میتونید پیاده بشید… با تاخیر از ماشین پیاده شد.عینک آفتابیش رو از روی چشماش برداشت

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 3

  به هر بدبختی ای که بود اون کیفهای سنگین رو دنبال خودم تا سمت ردیف ماشینهای پارک شده بردم. چون مسافت زیاد بود حسابی از کت و کول افتاده بودم اما اون اصلا حتی یه نیم نگاه هم به من ننداخت که ببینه درچه حالم. نهایت زوری که به خودش زد این بود که یه نیمچه نگاه به پشت

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 2

  صدای در دوباره هردومونو متوقف کرد. کلافه وغرولند کنان گفت: -اههههه..اگه گذاشتن ما کارمونو انجام بدیم.باز کیه!؟ یه نفر از پشت در گفت: -آقا فتاحی منم مسلم… -چیشده مسلم….؟ -زنگ زدن پلیس اقا…قراره بیان همه جارو تفتیش کنن… دوسه تا فحش به شفیق داد و بعد گفت: -باشه خوب کردی خبر دادی… فتاحی غرولند کنان شلوارش رو کشیید بالا

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 1

  تور روی صورتم رو دادم بالا و با انزجار نگاهی به نیش وا شده ی تا بناگوش شفیق انداختم.بخاطر بدهی های بابا باید میشدم زن این مرتیکه ی چندش که 20 سال ازم بزرگتر بود و عقل و شعورش در حد و اندازه ی جلبک دریایی. صورت چرکش حالمو بهم میزد.گرچه عادت داشتم به تن دادن اما تصور اینکه

ادامه مطلب ...