IMG 20220516 111447 726

رمان ناسپاس پارت 87 0 (0)

10 دیدگاه
  با دلخوری بهش نگاه کردم و بعد گفتم: -برای خودم متاسفم…متاسفم…متاسفم…تو حال منو بد کردی…متاسفم متاسفم متاسفم… هیچ حرف کامل و جامعی نمیتونستم بزنم.من فقط متاسف بودم.برای خودم.برای خود لعنتیم که مثل احمقها خودمو تقدیمش کردم. دستمو سمت دستگیره دراز کردم و خواستم برم بیرون که از پشت پیرهنم…
IMG 20220516 111447 726

رمان ناسپاس پارت 86 0 (0)

5 دیدگاه
  به دستهام که روی سینه اش بود نگاه کردم و بعد دوباره گفتم: -این اولین بوسه ام بود… وقتی این جواب رو بهش دادم آن چنان گُر گرفتم وداغ و خجل شدم که دلم میخواست زمین دهن وا بکنه و منو ببلعه. آهسته لب زد: -پس بار اولت بود!!!…
IMG 20220516 111447 726

رمان ناسپاس پارت 85 0 (0)

9 دیدگاه
  دوباره با انگشتش بهم اشاره کرد و بعد آهسته گفت: -خم شو…زودباش…. چون اینو گفت و ازم خواست بیشتر به دیوار چسبیدم برای اینکه دلیلی نداشت بهش نزدیک بشم. یه جور مشکوکی نگاهش کردم آخه واقعا هم مشکوک بودم برای همین پرسیدم: -برای چی باید خم بشم !؟ بی…
IMG 20220516 111447 726

رمان ناسپاس پارت 84 0 (0)

10 دیدگاه
  ناباورانه و بهت نگاهش کردم. اصلا تصور نمیکردم همچین نظر و تفکری داشته باشه… یعنی از اینا بود که گلی دوست دختر داشت؟ لبم رو گزیدم و سخت رفتم توفکر. تو ذهنم به خودم گفتم: “ببین…ببین چه آدم مزخرفیه!؟ دیگه دوستش نداشته باش.نویان رو تحمل کن چون مجبوری…اینی هم…
IMG 20220516 111447 726

رمان ناسپاس پارت 83 0 (0)

10 دیدگاه
  دستشو از روی شونه اش پس کشید و بعد گفت: -خیلی خب پس بیا بریم اتاق من و یکم ماساژم بده خانم بلدی… تردید داشتم واسه انجام اینکار.اما گفتم که.نگرانش بودم.بدجور هم نگرانش بودم.واسه همین بی حرف و بی کلام دنبالش راه افتادم سمت اتاقهاش. درو باز کرد و…
IMG 20220516 111447 726

رمان ناسپاس پارت 82 0 (0)

5 دیدگاه
  دستهامو مشت کردم وگفتم: -اکه من فضولم تو یه دروغگویی…یه آدم نمک نشناس…چطور میتونی راجع به یه آدم شریف همچین چرندیاتی به زبون بیاری؟ زل زد تو چشمهام و بانفرت گفت: -موش کوچولوی کثیف! کثیف اون بود.اون بود که داشت جلوی امیرسام از مادرش بد میگفت. این اِند اِند…
IMG 20220516 111447 726

رمان ناسپاس پارت 80 0 (0)

4 دیدگاه
  مدت زیادی فقط بهم خیره بود.باورش نمیشد ولی قطعا اگه میدونست اون خیری که ازش حرف میزنم نه واقعا دوست صمیمی منه و نه یه خیر واقعی و بهای دادن این پول دادن تن و روح من هست حتما باورش میشد چه خبره!!! لبهای تحلیل رفته اش اونقدری ازهم…
IMG 20220516 111447 726

رمان ناسپاس پارت 79 0 (0)

9 دیدگاه
  بلند شدم و صاف ایستادم. آب از سرو صورتم میچکید کو گاهی حتی از پلکهام. دیگه مهم نبود کی و چه موقع برگشته. برگشتنش دلیل خاصی داشت دلیلش هم سلدا بود… دختری که نمیدونه چرا اینقدر مهر و عشقش تو وحود امیرسام پررنگ بود که اون رو دنبال خودش…
IMG 20220516 111447 726

رمان ناسپاس پارت 78 0 (0)

6 دیدگاه
  شونه بالا انداخت : -اسمشو بزار عشق و علاقه و غیرت… ناخواسته لبخند تلخ کمرنگی زدم. رو رفتارهای غلطش اسمهای جورواجوری میذاشت که اصلا بهش نمیومد. مثل غیرت یا حتی همون عشق و علاقه ای که خودش ازش حرف میزد و ادعاش رو داشت. باعصبانیت گفتم: -این فقط و…
IMG 20220516 111447 726

رمان ناسپاس پارت 77 3 (2)

5 دیدگاه
  دلم مرگ میخواست. حاضر بودم دستهامو باز کنم و با آغوش باز به استقبال مردن برم اما عمرم اونقدری طولانی نشه که بخوام کنار نویان زندگی کنم. اونقدر واسه اینکه نبینمش و چشمم به صورتش نیفته سرمو برگردونده بودم و نگاهمو دوخته بودم به بیرون که احساس میکردم گردنم…
IMG 20220516 111447 726

رمان ناسپاس پارت 76 0 (0)

9 دیدگاه
  رو به روی هم نشستیم. جایی که میشد به شهر دید داشت. جایی در ارتفاع…یه مکان که آدم دوست داره با دل خوش و با آدمهایی که دوستشون داره پا توش بزاره اما… اما من نه دل خوشش رو داشتم و نه حتی با کسی بودم که ذره ای…
IMG 20220516 111447 726

رمان ناسپاس پارت 75 1 (1)

10 دیدگاه
  پشت دستمو رو چشمهای نم دارم کشیدم و قدم زنان راه افتادم سمت در … ننجون از پشت سر با صدای بی رمقی پرسید: -کجا میری ساتو …؟ بدون اینکه برگردم سمتش جواب دادم: -میرم جایی.دیر برمیگردم.برای ناهارمنتظر من نمونین! صدای لرزونش رو برد بالا تر و دوباره با…
IMG 20220516 111447 726

رمان ناسپاس پارت 74 0 (0)

5 دیدگاه
  پس ماجرا این بود. سلدا و امیرسام ازبچگی یه دورانی رو باهم بزرگ شدن و حالا اون دنبال عشق دوران بچگیش بود. دنبال کسی که مهرش ظاهرا تو اینهمه سال از قلبش بیرون نرفت. تمام ماجرا احتمالا همین بود. امیرسام حتما عاشق وکشته مرده ی سلدا بود که بخاطرش…
IMG 20220516 111447 726

رمان ناسپاس پارت 73 0 (0)

8 دیدگاه
  هوا تاریک بود که برگشتم خونه. فوزیه رو تخت نشسته بود و قلیون میکشید اما خبری از بقیه نبود. به حوض که نزدیک شدم خم شدم و چند مشت آب به صورتم زدم. شیرین سرش رو از توی آشپزخونه بیرون آورد و پرسید: -اهوووی ساتو برگشتی؟؟؟ سرمو بالا گرفتم…
IMG 20220516 111447 726

رمان ناسپاس پارت 72 0 (0)

7 دیدگاه
  انگشتاشو به معنای جلو اومدن تکون داد و گفت: -خب…بیا سمتم…بیا.بیا و حرفتو بزن… هرچه بیشتر بهش نزدیک میشدم‌ضربان قلبم شدیدتر میشد.مضطرب بودم چون هنوز اون تصویرسازی لعنتی اون از آینده دست از سرم برنداشته بود. مرگ مادرم یعنی مرگ من… مرگ شب و روزهام.مرگ نفسهام. اما من نمیخواستم…