IMG 20220516 111447 726

رمان ناسپاس پارت 71 0 (0)

6 دیدگاه
  نمیدونم چرا بااینکه جوابهارو قاطعانه میداد اما نمیتونستم باورش کنم. من هرجا که اون می پرید خطر رو هم حوالی خودم حس میکردم. حتی گاهی احساس میکردم هر آن ممکنه بار آدمهاشو بفرسته سراغم. من ازش واهمه داشتم.حس خوبی بهم نمیداد. یک قدمیم که ایستاد گفتم: -چی از جونم…
IMG 20220516 111447 726

رمان ناسپاس پارت 70 0 (0)

7 دیدگاه
  با بغض نگاهش کردم.چقدب دلم به حالش میسوخت و دستمم به هیچ جا بند نبود… آب دهنمو قورت دادم. من واقعا نمیخواستم گریه کنم که اون خودش رو ببازه اما دست خودم نبود. آستینمو رو چشمهام کشیدم و گفتم: -مامان من برات یه وکیل خوب میگیرم….نمیزارم خیلی اینجا بمونی….…
IMG 20220516 111447 726

رمان ناسپاس پارت 69 0 (0)

2 دیدگاه
  عدد سه هی جلو چشمهای هممون رژه میرفت. به تته پته افتاده بودم. رقمی گفته بود که اگه جفت کلیه هام که هیچی، نصف اعضای بدنم رو هراج میکردم و میفروختم بازم نمیتونستم جورش کنم. ننجون با چشمهای پر اشکش پرسید: -پسرم… ما آه نداریم با ناله سودا کنیم…چه…
IMG 20220516 111447 726

رمان ناسپاس پارت 68 2 (1)

11 دیدگاه
  تو راهروهای اداره ی آگاهی حیرون و سرگردون اونقدر منتطر موندیم تا بالاخره پلیس مربوط به پرونده ی مامان احضارمون کرد داخل. اضطراب و استرس زیادی داشتم خصوصا که میدونستم قراره به زودی با سبحان و سروش و سیامک هم رو به رو بشم. و صدالبته زن عمویی که…
IMG 20220516 111447 726

رمان ناسپاس پارت 67 2 (1)

4 دیدگاه
  درست وقتی کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم چشمم افتاد به ننجون و غلام و شیرین که همراه هم با قیافه های متاسف ودرهم از در کلانتری رد شدن و اومدن بیرون. اونقدر بهم ریخته بودم که به کل اتفاق هایی که واسه خودم افتاده بود…
IMG 20220516 111447 726

رمان ناسپاس پارت 66 5 (1)

2 دیدگاه
  اگه میزد تو گوشم یا سرم داد میکشید یا حتی بد و بیراه تحویلم میداد محال بود تا به این حد عصبی بشم. یا که بهم بریزم و احساس ناامنی بکنم. اون جوری حرف میزد که انگار همه آدمای اطرافش برده هاش بودن. برده هایی که هر وقت اراده…
IMG 20220516 111447 726

رمان ناسپاس پارت 65 0 (0)

6 دیدگاه
  در مورد آدرس و مسیر هیچی بهش نگفتم اما انگار اون خوب میدونست محل زندگی من کجاست. اینو وقتی متوجه شدم که بدون هبچ پرسشی در مورد آدرس مسیرهارو به سمت خونه کاملا درست رانندگی کرد. واسه اینکه حس و حال من خوب بشه گفت: -دوست داری موسیقی گوش…
IMG 20220516 111447 726

رمان ناسپاس پارت 64 0 (0)

2 دیدگاه
  حالا کاملا مطمئنم اونی که رو به روش نشسته یه آدم نرمال نیست…. حتی پلکهام هم تکون نمیخوردن….نه حرفی، نه واکنشی نه بحثی نه اصراری فقط نفس میکشیدم.چند دقیقه ای که گذاشت انگار که به خودش اومده باشه گفت: -من تند رفتم….نمیخواستم سرت داد بکشم.راستش من کلا نمیخوام نازک…
IMG 20220516 111447 726

رمان ناسپاس پارت 63 0 (0)

10 دیدگاه
  تا اینو گفت با عجله و دستپاچه قاشق و چنگال رو برداشتم و تند تند مشغول خوردن غذا شدم… قسم جون مادرش هی تو سرم اکو میشد. نمیشه که آدم جون مادرشو بیخودی قسم بخوره.میشه؟ نمیشه…نه نمیشه…. جون مادر عزیزتر از این حرفهاست که آدم واسه خاطر یه دروغ…
IMG 20220516 111447 726

رمان ناسپاس پارت 62 0 (0)

8 دیدگاه
  تعللم رو که دید دست از خوردن کشید و خیره شد به صورتم…. با مکث پرسید: -چرا غذاتو نمیخوری !؟ آب دهنمو قورت دادم و بعد آهسته گفتم: -بعدش میخوای بهم تجاوز کنی؟ میخوای شکنجه ام بدی وقتی این سوالاتم رو شنید کمی متعجب و با حالتی جاخورده صورتم…
IMG 20220516 111447 726

رمان ناسپاس پارت 61 0 (0)

3 دیدگاه
  دوطرف حوله رو با دست، سفت و محکم زیر گلوم نگه داشته بودم و آروم آروم از حمام فاصله میگرفتم تا برگردم به همون جای قبلیم. اون حس کثیف و چرک بودن رو دیگه نداشتم و هرازگاهی که بوی خوب شامپو و تنم به مشامم می رسید موقعیت ناخوشایندم…
IMG 20220516 111447 726

رمان ناسپاس پارت 60 0 (0)

6 دیدگاه
  جایی که روش دراز کشیده بودن اونقدر نرم و راحت بود که یه لحظه حس کردم مُردم و الان هم تو آسمونا دارم سیر میکنم اما وقتی که لای چشمم رو وا کردم و متوجه شدم توی یه اتاقم. یه اتاق خنک و یه تخت نرم و یه پتوی…
IMG 20220516 111447 726

رمان ناسپاس پارت 59 0 (0)

7 دیدگاه
  از بودنم توی اون انبارخیلی میگذشت.عددی نمیتونستم بگم اما میدونستم خیلی وقته که اونجام. سرم از بی حالی کج شده و نگاهم افتاد به موشی که همون حوالی وول میخورد.لبهامو باز و بسته کردم و آب دهنمو قورت دادم تا گلوی خشکیده ام نرمتر بشه. نمیدونستم شب یا روز…حتی…
IMG 20220516 111447 726

رمان ناسپاس پارت 58 0 (0)

5 دیدگاه
  نفس عمیقی کشید.گرچه فاصله گرفته بود اما دوباره قدم زنان اومد سمتم….بدون اینکه قد بلندشو خم بکنه تا به من خیره بشه ، دستشو زیر چونه ام گذاشت و با بالا گرفتن سرم گفت: -ساتین …نمیتونم آزادت کنم.یه نمیتونم خیلی قوی در کار…یه نمیتونم خیلی خیلی قوی…. با بغض…
IMG 20220516 111447 726

رمان ناسپاس پارت 57 0 (0)

4 دیدگاه
  لبخند زد و گفت: -باشه پس خودم دلیل اینکه چرا اجازه ندادم بکشنت رو بهت میگم…. دیگه دستهامو تکون ندادم که خلاص بشم.شاید شنیدن جوابش واسم مهمتر از انجام اون تلاش بیهوده بود. انگشتشو گوشه ی لبش کشید و در ادامه گفت: -نکشتمت چون دوست دارم! بی حرکت بهش…