رمان غرق جنون پارت 63
دست و پایم میلرزید. من آدم این کارها نبودم… قلبم از شدت حقارت تند میزد و چیزی نمانده بود اشکم دربیاید. از کنار خیابان دور شدم و مقابل مغازه ای ایستادم. جانم بالا می آمد اگر یک بار دیگر کسی آنطور تحقیرم میکرد. مستاصل و درمانده در جایم درجا میزدم. نوک انگشتان پای گچ گرفته ام