رمان دچار پارت ۲۴ پارت کوتاه
«چه کسی از قلبم خبر دارد جز خدا؟» صبح که بیدار میشویم زلیحا سفره انداخته و صبحانه آماده کرده برایمان. زن و شوهر در حیاط مشغول کار هستند. موقع خوردن چایی که برایش ریختهام میگوید _اورهان گفت رفتی تیراندازی _اوهوم _نکنه میخوای درخواست بادیگاردی به فربد بدی؟ لبخند محوی میزنم و میگویم _اگه اینجوری بشه رفت تو تشکیلاتش،