رمان دچار پارت ۱۸ درخواستی و دِلی
« هیگیا » صبح که به شرکت میروم هنوز نیامده. ساعتی میگذرد و از فکر اینکه امروز نخواهد آمد عصبی و بیقرار میشوم. لعنت به من. لعنت به قلبم که منتظرش است. وقتی در باز میشود و قدم توی اتاق میگذارد، جریان خوشحالی عمیقی مثل برق از جانم میگذرد. نگاهم نمیکند سلامی نمیدهد و پشت میزش روی صندلی مینشیند.