رمان آوای نیاز تو پارت 251
اخماش رفت توهم و خواست چیزی بگه که با بغض گفتم: _نمیتونم نمیتونم بفهم لعنتی میترسم… اصلا نمیخوام اصلا برام مهم نیست تو چی فکر میکنی بازومو گرفت که سریع خودم و عقب کشیدم و با عجز گفتم: _نمیتونم جاوید مبهوت نگاهم میکرد و انگار نمیفهمید چی میگم و آخر سر با مکثی خیره به