رمان آوای نیاز تو پارت 249

3.7
(3)

 

 

ناچار ماشین رو کنار خیابون نگه داشت که سریعا پیاده شدم و از ماشین کمی فاصله گرفتم.‌‌..

کلافه نگاهم رو به ماشینایی دادم که با سرعت از کنارمون رد میشدن… وسط خیابون هیچ کار نمی‌تونستم بکنم نه راه پیش داشتم‌ نه راه پس حتی تلفنمم همراهم نبود زنگ‌ بزنم سیاوش بیاد!

 

صدای باز شدن در ماشین و که شنیدم فهمیدم از ماشینش پیاده شده و برای این‌ که نگاهم بهش نیفته بدون مقصد از کنار خیابون با قدمای بلند شروع به حرکت کردم که صدای کلافش و پشت سرم شنیدم

_داری کجا میری؟ خطرناکه

 

اهمیتی ندادم و قدمام و تند تر کردم که این بار داد زد

_آوا؟

 

با شنیدن اسمم ناخوداگاه ایستادم و با مکث نگاهم و بهش دادم که دستی بین موهاش کشید… سمتم اومد و ادامه داد

_نمی‌تونم بزارم با بچه من باز برگردی پیش فرزان

 

نیشخندی زدم و صدام بین ویراژ ماشینا شاید سخت به گوش می‌رسید

_تا چند دقیقه پیش که شک داشتی بچه بچه ی تو باشه

 

نگاهشو کلافه به اطراف داد و انگار تو درونیات خودشم جدل داشت

_من کلا آدم شکاکیم

 

کوتاه نیومدم

_پس تا زمانی که شک داری من خونه فرزان میمونم

 

این بار نیشخندی زد

_نه ترجیح میدم تا زمانی که شکم برطرف شه خونه من بمونی… برگرد بیا سوار ماشین شو

 

نمیدونم چرا ولی دلخور گفتم:

_بیام که جهنم و بهم نشون بدی!؟

 

این بار سکوت کرد

اطراف و نگاه کرد که نفس عمیقی کشیدم و از سر ناچاری سمت ماشینش با بغض حرکت کردم… دوباره نشستم تو ماشینش و خودشم بعد مکث طولانی سوار شد که آروم لب زدم

_من و ببر شرکت گوشیمو وسایلمو میخوام

 

تیکه وار گفت:

_به فرزان میخوای خبر بدی داری از خونه اون میای خونه من؟

 

فقط نگاهش کردم و دیگه حوصله بحث و حرف نداشتم فقط می‌خواستم در مقابل نیشایی که میزد قوی باشم و بقیه چیزار و به زمان که خوب می‌دونست باید چیکار کنه بسپرم!

نگاه خیرمو که دید نفس عمیقی کشید و ادامه داد

_می‌سپرم‌ بیارن خونه

 

×

 

 

از جلو در کنار رفت و منتظر نگاهم کرد که نفس عمیقی کشیدم و قدمی برداشتم و وارد خونش شدم!… با بسته شدن در خونش متوجه شدم اونم وارد شده ولی من نگاهم به اطراف خونه ای بود که هیچ تغییری نکرده بود!… وسط خونش ایستاده بودم که دست به جیب جلوم ایستاد و خشک گفت:

_فردا هماهنگ میکنم آزمایش بری بدی

 

دستام مشت شد و دوست داشتم همون مشت و تو صورتش بزنم!… من شیش ماهم بود و همین کافی بود تا بفهمه بچه تو شکمم مال فرزان نیست و آخر نتونستم طاقت بیارم و گفتم:

_شیش ماه پیش من با فرزان…

 

سریع وسط حرفم پرید

_من اسمی از فرزان نیاوردم… مسئله این جاست که دیگه بهت اطمینانی ندارم

 

دندونام رو هم چفت شد یعنی واقعا به چشم چی من و نگاه میکرد!؟… مگه اصلا خودش با ژیلا ازدواج نکرده بود که الان همه کاسه کوزه ها سر من داشت میشکست و آدم بد داستان من شده بودم؟!.. حوصله بحث نداشتم و از طرفی هم که اصلا چاره ای نداشتم برای اثبات بچش وقتی این طوری و با این لحن باهام حرف می‌زد!… سکوتم و که دید اخمی کرد و گفت

_وسایلت لباسات همشون هنوز سر جای قبلیشونن… اتاقم که میدونی

 

با شنیدن این حرفا چشمام کمی متعجب شد

هنوز وسایل من و نگه داشته بود؟ مگه با ژیلا اینجا زندگی نمی‌کرد؟

دوست داشتم تمام افکارم و به زبون بیارم اما نمی‌شد

نگاهم بهش بود که بعد مکثی سمت در خروجی رفت و متوجه شدم داره باز میره که صدام درومد

_کجا داری میری؟

 

سمتم برگشت و نیشخند زنان نگاهم کرد و من تازه فهمیدم چه سوال چرتی پرسیدم

اگر قرارم باشه جواب بده با یه به تو چه مواجه میشم برای همین سریع اضافه کردم

_یعنی… یعنی رمز در و به من بگو داری میری در قفل میشه

 

سری به تایید تکون داد و گفت:

_اون در قفل میمونه!

 

_چی!؟ داری منو…

 

_آره دارم همین جا نگهت میدارم چون هیچ اعتمادی بهت ندارم‌ که رمز در خونه زندگیم و بهت بگم!

از طرفیم تا زمانی که مشخص بشه اون بچه بچه ی منه حق نداری پات ازین خونه بیرون بره هر چند بعدشم که معلوم شه بچه من و حامله ای حق نداری پات ازین خونه بیرون بره

 

ناباور نگاهش میکردم که ادامه داد

_اسمشم هر چی میخوای بزار

 

با پایان جملش اجازه هیچ حرفی نداد و راهش و کشید سمت در خونه و خارج شد و من هنوز خیره بودم به جای خالیش!

 

×

 

با تکونایی ریزی طبق عادت گفتم

_ولم کن عدالت خا…

 

هنوز جملم و نگفته بودم که تازه یادم افتاد خونه جاوید

چشمام سریع باز شد و با قیافه به اخم نشسته جاوید که بالا سرم ایستاده بود روبه رو شدم خیره بهم بود و منم با دیدنش با بدن درد از روی کاناپه بلند شدم و نگاهی به ساعت روی دیوار کردم و با دیدن دو نصب شب متعجب به جاویدی نگاه کردم که همون لباسای بیرون ظهر تنش بود! یعنی الان اومده بود خونه؟

همین جوری بهم خیره بودیم‌ که من تازه یادم افتاد یکی از لباسای راحتی جاوید و تنم کردم… برای همین سریع گفتم

_لباسای قبلیم تنگ شدن بهم و شکمم و اذیت می‌کردن مجبور شدم یه دست لباس تورو تنم کنم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 1 (1)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

12 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آرتا
آرتا
10 ماه قبل

نویسنده خدایی چجوری می خوایی تاوان روان های به چوخ رفته ی ما را بدی؟🥲 بخدا اگه اون دنیا گرفتنت بدون؛ کار ما بوده.😂
آخه چرا همه رمان هاتون یک دختر بدبخت را به نمایش می گذارید؟ یه کم سعی کنید شخصیت های زن هم سر بلند کنید بخدا ،واسه نسل بعد ما الگو میشه.❤
آخه یعنی چی فکر کردید هرچی تو رمان هاتون یه زن را محتاج تر و پر نیاز تر و بدبخت تر نشون بدید و در مقابلش مردِ را سلطه طلب تر خودخواه تر و روانی تر و یا حتی هوس باز تر نشون بدید، تداعی کننده مفهومه عشقه؟
واقعا واسه جامعه خودم متاسفم که انقدر مفهوم عشق را تحریف کرده.🖤

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط آرتا
🙃...یاس
🙃...یاس
10 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
10 ماه قبل

ممنون بابت این پارت خیلی قشنگ بود

علوی
علوی
10 ماه قبل

با تمام مزخرفی طرز برخورد هر دوشون، به خصوص جاوید، با همه اره بده تیشه بگیری که راه انداختن، دوباره زیر یک سقف بودن باعث آشتی کردنشون می‌شه. قبلاً دو دفعه اینجوری آشتی کردن.
فقط این دفعه باید غرور مزخرف این پسره خر شکسته بشه بگه غلط کردم. یه مراسم دست‌بوسی هم با گردن کج پیش داداش بزرگ‌تر هم باید برگزار کنه. انتخاب اسم بچه هم باید با عموی بزرگش باشه.

کلاً جاوید کره خره! این آوا هم نسبتی با خر ماده داره که عاشق این کره خر شده!
چقدر فحش دادم! خدا ببخشه!!

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط علوی
آرتا
آرتا
پاسخ به  علوی
10 ماه قبل

خدا می بخشه جونم. آخه اینی که گفتی حقیقت محض بود.

yegan
yegan
10 ماه قبل

سگ تو روحتت جاوید..تف تو روحتت جاوید..سگ تو روحت زندگیی هی

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
پاسخ به  yegan
10 ماه قبل

چیکارش داری بچه به این خوبی

yegan
yegan
پاسخ به  Zahra Ghanbari
10 ماه قبل

🙂 😂 😍 عاشقشم ینی ها..ولی یخوره کم داره😂

yegan
yegan
10 ماه قبل

🙂 😶 چه بگویم نگفته هم پیداست..

سارا
سارا
پاسخ به  yegan
10 ماه قبل

غم این دل مگر یکی ودوتاست

pari
pari
پاسخ به  سارا
10 ماه قبل

به همم ریخته است گیسویی😂

Rozam
Rozam
پاسخ به  pari
10 ماه قبل

به همم ریخته است مدت هاست😂

دسته‌ها

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x