ناچار ماشین رو کنار خیابون نگه داشت که سریعا پیاده شدم و از ماشین کمی فاصله گرفتم...
کلافه نگاهم رو به ماشینایی دادم که با سرعت از کنارمون رد میشدن… وسط خیابون هیچ کار نمیتونستم بکنم نه راه پیش داشتم نه راه پس حتی تلفنمم همراهم نبود زنگ بزنم سیاوش بیاد!
صدای باز شدن در ماشین و که شنیدم فهمیدم از ماشینش پیاده شده و برای این که نگاهم بهش نیفته بدون مقصد از کنار خیابون با قدمای بلند شروع به حرکت کردم که صدای کلافش و پشت سرم شنیدم
_داری کجا میری؟ خطرناکه
اهمیتی ندادم و قدمام و تند تر کردم که این بار داد زد
_آوا؟
با شنیدن اسمم ناخوداگاه ایستادم و با مکث نگاهم و بهش دادم که دستی بین موهاش کشید… سمتم اومد و ادامه داد
_نمیتونم بزارم با بچه من باز برگردی پیش فرزان
نیشخندی زدم و صدام بین ویراژ ماشینا شاید سخت به گوش میرسید
_تا چند دقیقه پیش که شک داشتی بچه بچه ی تو باشه
نگاهشو کلافه به اطراف داد و انگار تو درونیات خودشم جدل داشت
_من کلا آدم شکاکیم
کوتاه نیومدم
_پس تا زمانی که شک داری من خونه فرزان میمونم
این بار نیشخندی زد
_نه ترجیح میدم تا زمانی که شکم برطرف شه خونه من بمونی… برگرد بیا سوار ماشین شو
نمیدونم چرا ولی دلخور گفتم:
_بیام که جهنم و بهم نشون بدی!؟
این بار سکوت کرد
اطراف و نگاه کرد که نفس عمیقی کشیدم و از سر ناچاری سمت ماشینش با بغض حرکت کردم… دوباره نشستم تو ماشینش و خودشم بعد مکث طولانی سوار شد که آروم لب زدم
_من و ببر شرکت گوشیمو وسایلمو میخوام
تیکه وار گفت:
_به فرزان میخوای خبر بدی داری از خونه اون میای خونه من؟
فقط نگاهش کردم و دیگه حوصله بحث و حرف نداشتم فقط میخواستم در مقابل نیشایی که میزد قوی باشم و بقیه چیزار و به زمان که خوب میدونست باید چیکار کنه بسپرم!
نگاه خیرمو که دید نفس عمیقی کشید و ادامه داد
_میسپرم بیارن خونه
×
از جلو در کنار رفت و منتظر نگاهم کرد که نفس عمیقی کشیدم و قدمی برداشتم و وارد خونش شدم!… با بسته شدن در خونش متوجه شدم اونم وارد شده ولی من نگاهم به اطراف خونه ای بود که هیچ تغییری نکرده بود!… وسط خونش ایستاده بودم که دست به جیب جلوم ایستاد و خشک گفت:
_فردا هماهنگ میکنم آزمایش بری بدی
دستام مشت شد و دوست داشتم همون مشت و تو صورتش بزنم!… من شیش ماهم بود و همین کافی بود تا بفهمه بچه تو شکمم مال فرزان نیست و آخر نتونستم طاقت بیارم و گفتم:
_شیش ماه پیش من با فرزان…
سریع وسط حرفم پرید
_من اسمی از فرزان نیاوردم… مسئله این جاست که دیگه بهت اطمینانی ندارم
دندونام رو هم چفت شد یعنی واقعا به چشم چی من و نگاه میکرد!؟… مگه اصلا خودش با ژیلا ازدواج نکرده بود که الان همه کاسه کوزه ها سر من داشت میشکست و آدم بد داستان من شده بودم؟!.. حوصله بحث نداشتم و از طرفی هم که اصلا چاره ای نداشتم برای اثبات بچش وقتی این طوری و با این لحن باهام حرف میزد!… سکوتم و که دید اخمی کرد و گفت
_وسایلت لباسات همشون هنوز سر جای قبلیشونن… اتاقم که میدونی
با شنیدن این حرفا چشمام کمی متعجب شد
هنوز وسایل من و نگه داشته بود؟ مگه با ژیلا اینجا زندگی نمیکرد؟
دوست داشتم تمام افکارم و به زبون بیارم اما نمیشد
نگاهم بهش بود که بعد مکثی سمت در خروجی رفت و متوجه شدم داره باز میره که صدام درومد
_کجا داری میری؟
سمتم برگشت و نیشخند زنان نگاهم کرد و من تازه فهمیدم چه سوال چرتی پرسیدم
اگر قرارم باشه جواب بده با یه به تو چه مواجه میشم برای همین سریع اضافه کردم
_یعنی… یعنی رمز در و به من بگو داری میری در قفل میشه
سری به تایید تکون داد و گفت:
_اون در قفل میمونه!
_چی!؟ داری منو…
_آره دارم همین جا نگهت میدارم چون هیچ اعتمادی بهت ندارم که رمز در خونه زندگیم و بهت بگم!
از طرفیم تا زمانی که مشخص بشه اون بچه بچه ی منه حق نداری پات ازین خونه بیرون بره هر چند بعدشم که معلوم شه بچه من و حامله ای حق نداری پات ازین خونه بیرون بره
ناباور نگاهش میکردم که ادامه داد
_اسمشم هر چی میخوای بزار
با پایان جملش اجازه هیچ حرفی نداد و راهش و کشید سمت در خونه و خارج شد و من هنوز خیره بودم به جای خالیش!
×
با تکونایی ریزی طبق عادت گفتم
_ولم کن عدالت خا…
هنوز جملم و نگفته بودم که تازه یادم افتاد خونه جاوید
چشمام سریع باز شد و با قیافه به اخم نشسته جاوید که بالا سرم ایستاده بود روبه رو شدم خیره بهم بود و منم با دیدنش با بدن درد از روی کاناپه بلند شدم و نگاهی به ساعت روی دیوار کردم و با دیدن دو نصب شب متعجب به جاویدی نگاه کردم که همون لباسای بیرون ظهر تنش بود! یعنی الان اومده بود خونه؟
همین جوری بهم خیره بودیم که من تازه یادم افتاد یکی از لباسای راحتی جاوید و تنم کردم… برای همین سریع گفتم
_لباسای قبلیم تنگ شدن بهم و شکمم و اذیت میکردن مجبور شدم یه دست لباس تورو تنم کنم!
نویسنده خدایی چجوری می خوایی تاوان روان های به چوخ رفته ی ما را بدی؟🥲 بخدا اگه اون دنیا گرفتنت بدون؛ کار ما بوده.😂
آخه چرا همه رمان هاتون یک دختر بدبخت را به نمایش می گذارید؟ یه کم سعی کنید شخصیت های زن هم سر بلند کنید بخدا ،واسه نسل بعد ما الگو میشه.❤
آخه یعنی چی فکر کردید هرچی تو رمان هاتون یه زن را محتاج تر و پر نیاز تر و بدبخت تر نشون بدید و در مقابلش مردِ را سلطه طلب تر خودخواه تر و روانی تر و یا حتی هوس باز تر نشون بدید، تداعی کننده مفهومه عشقه؟
واقعا واسه جامعه خودم متاسفم که انقدر مفهوم عشق را تحریف کرده.🖤
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
ممنون بابت این پارت خیلی قشنگ بود
با تمام مزخرفی طرز برخورد هر دوشون، به خصوص جاوید، با همه اره بده تیشه بگیری که راه انداختن، دوباره زیر یک سقف بودن باعث آشتی کردنشون میشه. قبلاً دو دفعه اینجوری آشتی کردن.
فقط این دفعه باید غرور مزخرف این پسره خر شکسته بشه بگه غلط کردم. یه مراسم دستبوسی هم با گردن کج پیش داداش بزرگتر هم باید برگزار کنه. انتخاب اسم بچه هم باید با عموی بزرگش باشه.
کلاً جاوید کره خره! این آوا هم نسبتی با خر ماده داره که عاشق این کره خر شده!
چقدر فحش دادم! خدا ببخشه!!
خدا می بخشه جونم. آخه اینی که گفتی حقیقت محض بود.
سگ تو روحتت جاوید..تف تو روحتت جاوید..سگ تو روحت زندگیی هی
چیکارش داری بچه به این خوبی
🙂 😂 😍 عاشقشم ینی ها..ولی یخوره کم داره😂
🙂 😶 چه بگویم نگفته هم پیداست..
غم این دل مگر یکی ودوتاست
به همم ریخته است گیسویی😂
به همم ریخته است مدت هاست😂